mehrofehr·۴ سال پیشحسرت وصال 3در جواب او خروشیدم. آب بر سر ریختم. فریاد کشیدم. او پشت به من ایستاد. به پاهایش اندکی خمیدگی داد. بال های بلندش را آرام گشود. در چشم بر هم…
mehrofehr·۴ سال پیشحسرت وصال 2خورشید به وسط آسمان رسید، مثل گلوله آتش می سوخت. خروشید و گفت:«نیمه دیگر زمین را از تاریکی بیرون آورده و از تشکیل حکومت اسلامی و برقراری عد…
mehrofehr·۴ سال پیشحسرت وصال 1باد مثل همیشه عجله داشت. سر به هوا و هوهو کنان نزدیک شد. در حالی که از بالای سرم می گذشت با صدای بلند گفت:«سبط پیامبر حجّش را نیمه رها کرده…
mehrofehr·۴ سال پیشمردم کوفه سرشون نشدبا چهره ای گرفته، دفتر را جلو مادر گذاشت و با بغض و خشم گفت: ببین مامان دفترمو چه کرده؟ اینهمه مشق نوشتم پارَش کرد. هی بگو کارش نداشته باش.…