هاچ منصور·۶ سال پیشدختر چقدر خوبه!فاطمه نگاهی به ساعت روی تاقچه انداخت. محمدعلی از صبح که رفته بود، هنوز برنگشته بود خانه. دلش شور میزد. محمد داشت آرام برای خودش بازی میکرد، اما فاطمه بلندش کرد و چسباندش به سینه تا خودش را آرام کند. محمدعلی عادت داشت که به هوای کار، سر از خانه خواهر و برادرش در بیاورد. فاطمه هم دیگر عادت کرده بود به این کارهای شوهرش که سرزدن به فامیل از نان درآوردن برایش مهمتر بود....