“lost my muchness, have I?”
این دختر میتونه شاد باشه... هر وقتی که بخواد
با گریه وارد اتاقش شد. خودش را روی تختش پرت کرد.
کمی برای خودش زار زد.
در بالشش جیغ کشید.
از بالشش به عنوان کیسه بوکس استفاده کرد و آنقدر در آن مشت زد که نزدیک بود پاره شود.
دوباره خودش را روی تختش انداخت.
کمی که گذشت صدای موسیقی را شنید.
او در طبقه دوم زندگی می کرد. طبقه اول متعلق به صاحبخانه اش، پیرزنی تنها بود و در زیر زمین این ساختمان باری وجود داشت.
هر شب همان آهنگ های تکراری را می گذاشتند. با همان ترتیب. شاید بعد از مدتی کسل کننده میشد، اما آهنگ مورد علاقه او نیز بین آنها بود.
آهنگ بعدی بود.
چشمانش درخشید.
از جایش بلند شد و سراغ کمدش رفت. با عجله لباس هایش را از کمدش در آورد و روی تختش ریخت. بینشان می گشت تا بهترینشان را انتخاب کند.
سریع دست به کار شد و لباس بنفش بادمجانی با دامن پلیسه ای اش را پوشید.
موهایش را بافت بود. آنها را باز کرد و با پاهایش وسایل کف اتاق را به کناری هل داد تا جا باز کند.
آهنگ شروع شد.
anyone who ever loved, could look at me
and know that I love you
دست هایش را رو به رویش به صورت نیم دایره نگه داشت.
یک قدم...
دو قدم...
سه قدم...
چرخش
پریدن
و ...
انقد رقصید تا نفس نفس میزد.
به اوج آهنگ رسید
anyone who had a heart would love me too
anyone who had a heart would simply
take me, in his arms and, always love me
why, won't you, yeah
پرید. آنقدر محکم که برای لحظه ای حس کرد ممکن است روی اتاق نشیمن صاحبخانه اش فرود بیاید. پایین را نگاه کرد. به نظر کفه چوبی هنوز قابل اطمینان بود.
سرش را بالا آورد.
خودش را در آیینه دید. زیر چشمانش سیاه شده بود، آرایشش کاملا خراب شده بود. نوک دماغش نیز قدری قرمز بود.
انگار بچه ای پنج ساله روی صورتش نقاشی کرده بود.
پقی زد زیر خنده.
ناگهان در پشت سرش باز شد.
پیرزن با نگاهی کنجکاو و متعجب به او زل زده بود. از او پرسید :«حالت خوبه؟»
با خنده جواب داد:«بله خوبم»
پیرزن یکی از ابروهایش را کمی بالا برد و مدتی به دختر زل زد. سر تا پایش را زیر نظر گرفت. سپس شانه ای بالا انداخت و در را بست و رفت.
ختم جلسه?
مطلبی دیگر از این انتشارات
ستاره دنباله دار...
مطلبی دیگر از این انتشارات
محفل قاتلین (۴)
مطلبی دیگر از این انتشارات
خودمونی از روزهای تاریک!!!