داستان کوتاه «واهی»

دخترک، روی صندلی پشت کمک‌راننده نشسته بود و یک ‌ساعتی می‌شد که تمام تلاشش، گرفتن یک ویدئو برای خوراک استوری اینستاگرامش بود. زاویه‌های مختلف را چک می‌کرد؛ یک بار از کنار صندلی کمک‌راننده، بار دیگر از بالای سر کمک‌راننده. راهروی وسط اتوبوس را هم امتحان کرد. هربار که به دلیلی، ویدئویش خراب می‌شد، در حالی که تلاش می‌کرد آرامشش را حفظ کند، لخته‌ی مویی که از کنار شقیقه‌اش پایین ریخته بود را می‌داد پشت گوشش، لبه‌ی شالِ نازکِ روی سرش را جلو می‌کشید و.... دوباره زاویه‌ای دیگر را امتحان می‌کرد. بالاخره وقتی که نه مسافری از آخر اتوبوس با راه رفتن‌های بیخودی، نه تکان‌های سر کمک‌راننده، نه دست‌انداز جاده و نه هیچ‌چیز دیگر، قاب‌بندی ویدئو را خراب نکرد، دخترک دوباره طرّه‌ی موهایش را داد پشت گوشش و خوشحال نشست روی صندلی‌اش تا ویدئو را پست کند. کمک‌راننده که تا حالا خیلی تحمل کرده بود و فقط با چشم‌های سرخِ از بی‌خوابی، گاهی نگاهی کوتاه به دخترک کرده بود، زیر لب غر زد که «بالاخره تموم شد»؟

دخترک شنید یا نه، آن‌قدر سرگرم بود که انگار اصلن هیچ صدایی جز صدای زوزه‌ی باد لای شیشه‌ی باز پنجره‌ی راننده در آن اتوبوس وجود ندارد. موهای فرفری و چرب کمک‌راننده روی پشتی صندلی جابجا شد و با خیالی که راحت شده باشد، چشم‌هایش را بست.

دخترک شروع کرد به انتخاب آهنگی مناسب برای آن ویدئوی تاریک، که جاده‌ای در حال طی شدن در دقایق اولیه‌ی شب را نشان می‌داد. آهنگ مناسب خیلی زود انتخاب شد. بسا آرشیو پر و پیمانی داشت دخترک که این‌قدر سریع توانست نوایی درخور آن تصویر پیدا کند.

حالا تدوینِ سرپایی ویدئو تمام شده بود امّا تلاش دخترک برای بارگذاری آن مثلن کلیپ، هربار به در بسته می‌خورد. کلافه‌گی از دسته‌ی موی آویزان از جلوی روسری دخترک که هیچ تلاش نمی‌کرد تا آن را پس بزند، پیدا بود. نیم‌ساعتی مانده بود تا به ترمینال مقصد برسیم که دخترک ناامید از ویدئویی که آن همه برایش زحمت کشیده بود، گوشی‌اش را خاموش کرد و با لج انداختش ته کوله‌پشتی‌اش. تا آخر مسیر فقط از پنجره به خیابان و ماشین‌ها خیره شد و حتا نگاهش را به سمت کوله‌پشتی نچرخاند.

بند کیفم را از شانه آزاد کردم و دوباره کج انداختم روی شانه‌ی دیگرم. پله‌های اتوبوس را آمدم پایین و در همان حال پاکت سیگار و فندکم را مشت کردم و از کیف کشیدم بیرون. چند قدم کوتاه از اتوبوس دور شدم و سیگاری روشن کردم. دخترک عصبی پیاده شد. دو بند کوله‌پشتی را انداخت به شانه‌هایش و دست‌هایی که هنوز خالی از گوشی بود را با تندی چپاند در جیب‌های سویی‌شرت سیاهش. همان‌طور که داشت باعجله می‌رفت به طرف تاکسی‌های ترمینال، شنیدم راننده‌ی کمکی که حالا از جای خواب بیرون آمده بود به کمک‌راننده می‌گفت: « انگار دو-سه ساعتیه یه چُس بچه‌ی ژاپنی، زده دهن‌مهن اینستاگرام رو هک کرده، یه جوری که انگار هیچ‌وقت اینستاگرامی وجود نداشته». بعد از لای موهای فرفری کمک‌راننده، چیزی در گوشش گفت و دوتایی بلند زدند زیر خنده.

فیلتر‌ سیگار را کشیدم روی در فلزی سطل گال بسته‌ی کنار پیاده‌رو و خاموش که شد انداختمش توی سطل. راه که افتادم، از دور دیدم دخترک نشسته روی صندلی عقب یک تاکسی و نور پاشیده روی صورتش، نشان از امید به بارگذاری ویدئو توی استوری اینستاگرامش می‌داد.

الف.ر سلیمانی

پاییز ۱۴۰۰