من میتونم، و این بزرگترین توانایی منه:)
داستان کوتاه
نیمه شب بود.
دخترک که پنجره اش را بازکرده بود، دختر بچه ی مردهای را دید که سر تا پا خونین بود!
مادرش او را صدا کرد تا باهم چای بنوشند.
اما دخترک به مادرش پاسخی نداد.
و خود را از پنجره پایین انداخت و شروع به مکیدن دختر بچه کرد.
دقایقی بعد مادرش در اتاقش را باز کرد و با وحشت گفت:"دخترم مگه تو به من قول نداده بودی که خودتو کنترل کنی"؟
دخترک خون دور دهانش را لیس زد و گفت:"این خون خیلی بوی خوبی داشت و غلیظ بود و نتونستم جلو خودمو بگیرم . متاسفم".
و ناگهان مرد نقاب داری با شمشیر خونینی که سر دختر بچه را قطع کرده بود وارد شد. قدمی در اتاق زد و به دختر حمله کرد. اول سر او را و بعد هم سر مادرش را با شمشیرش برید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
"مَنِ" بَد، "توِ"خوب
مطلبی دیگر از این انتشارات
ویدیو:انسان غیرقابل شمارش!
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیش داستان