نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
محفل قاتلین (۲)
«محفل قاتلین» داستانی دنباله دار است و برای اینکه بهتر بتوانید در جریان داستان قرار بگیرید، توصیه می کنم قسمت اول را از لینک زیر بخوانید.
همه منتظر ایدز بودند. زنگ گوشخراش در بلند شد. کرونا از پشت صندلی اش پا شد و به سمت در حرکت کرد. دستش را روی دستگیرهٔ کلیدیِ در گذاشت و با قدرت به طرف پایین کشید. روبروی اش ایدز قرار داشت. بارانی که در آن هوای سرد می بارید مو هایش را روی صورتش ریخته بود و کرونا فقط می توانست لبخندش را ببیند.
کرونا: این هفته سرت خیلی شلوغ بوده، نه؟ چون پیام هایی که برات میفرستادم رو دیر میدیدی.
ایدز: آره. همخوابی با انسان هایی که بردهٔ شهوتن زمان زیادی ازم میگیره.
کرونا: متوجهم. حالا بیا تو، بیشتر صحبت میکنیم. بیرون هوا خیلی سرده.
ایدز صندلی اش را عقب کشید و نشست. شال گردنیِ قرمز طاعون او را یاد روبان قرمزِ نماد همیاری با افراد مبتلا به اِچ آی وی انداخت. دستانش را روی صورتش گرفت و بلند شروع به گریه کرد. وبا که سمت چپش نشسته بود، صندلی اش را به صندلی او نزدیک کرد و دست راستش را دور کمر ایدز گذاشت و ایدز سرش را به سینهٔ او چسباند. از صورت غمگینشان می شد فهمید از چه چیزی رنج می برند. هر چهار نفر آنها دردی مشترک داشتند. دردی که شغلشان آن را ایجاب می کرد: کشتن آدم ها.
وبا (خطاب به ایدز): تو که میدونی تا ابد محکوم به انجام این کار هستی، پس واسه چی گریه میکنی؟
ایدز: چندین ساله آغوش من، انسان های زیادی رو به کام مرگ فرستاده. اما من که از قصد این کار رو باهاشون نکردم. من فقط عروسکی هستم که عروسک گردانش خود انسان ها هستن. اون ها طناب دار رو به من میدن و من هم طناب رو گردنشون میندازم.
زمان جلسات چهارشنبه شان (تا جایی که من می دانم) هیچوقت تغییر نکرده بود. همیشه راس ساعت هشت شب قرار می گذاشتن و تا هر وقت که بحثشان طول می کشید صحبت می کردند. خارج از ساعت کاری و جلسه، هر کدام خودشان را به روش های مختلفی سرگرم می کردند: کرونا تلوزیون می دید، وبا سینما می رفت، طاعون می نوشت و ایدز هم کتاب می خواند. زندگیِ روی زمینْ که باعث شده بود با انسان ها بیشتر سروکار داشته باشند، انتخابشان را در بررسی کشور های نیاز به تعلیم دیدن دقیق تر می کرد. گاهی اوقات هم به صورت تک نفری و نه جمعی، یک فرد را مبتلا می کردند. دو ماه پیش ایدز تو خیابانْ مردی را به اِچ آی وی مبتلا کرد. البته بی دلیل هم نبود! آن مرد به زنش تجاوز می کرد. با اینکه این موضوع در حیطهٔ کاریِ ایدز نیست و ربطی به او ندارد، اما این کارش را تایید می کنم. آن مرد باید مجازات می شد، ولی نه از طرف قانون و دیوان عدالت. قانون همیشه درست نمی گوید. دیوان عدالت حق را به مرد می داد، در صورتی که حق با زن بود. اما یک چیز خیلی اذیتم می کند. سه ماه بعد از این اتفاق، مَرد مُرد. همان زنی که هر شب از شوهرش کتک می خورد و مورد تعرض جنسی قرار می گرفت، تمام روز های هفته سر قبر مرد می رفت و گوله گوله برایش اشک می ریخت. خیلی دوست دارم بدانم اگر ایدز مَرد را به ویروس مبتلا نمی کرد و زن در باقی عمرش همچنان زیر مشت و لگد مرد له می شد، باز می خواست همسرش زنده باشد؟
طاعون: الان به ما میگن آدم؟
وبا: آره. قیافه و بدنمون که شبیه آدماست.
کرونا: اما خالق ما با خالق اونا فرق داره. اون ها رو خدا بوجود آورده، ولی ما خودمون بوجود اومدیم. بدون هیچ «خدایی».
طاعون: به نظرت خدا برای تنبیه و مجازات انسان ها دوست داشت ما رو خلق کنه؟
کرونا: اگه اینجوری بود که دیگه قیامتی وجود نداشت تا کار های خوب و بد انسان ها حسابرسی بشه. تو همین دنیا بر اساس اعمالشون مجازات میشدن. ولی مجازات ما هم خیلی دقیق از آب در نمیومد. ما که از گذشتهٔ تک تک انسان هایی که کُشتیم خبر نداریم. ما همه رو با هم مجازات میکنیم، ولی خدا انسان ها رو تک تکْ بررسی و مجازات میکنه.
ایدز که کم کم داشت خوابش می برد، با صدای عقب و جلو کشیده شدن صندلیِ وبا بیدار شد. سرش را روی دست راستش که روی میز بود گذاشت و از آن زیر با گوشی اش ور رفت. پس از ده دقیقه سرش را بلند کرد و
از سر ناچاری به کرونا که رو به رویش نشسته بود لبخند زد. کرونا هم در جوابش لبخندی زورکی به چهرهٔ خود تحمیل کرد.
ایدز: رویترز نوشته بود موج جدیدی از کرونا تو کرهٔ جنوبی شروع شده.
کرونا: آره، منم خوندمش.
ایدز: خب، پس تبریک میگم. تقریباً همهٔ کشور ها رو تو چنگال خودت گرفتی.
کرونا: خودشون هم از قبل میدونستن نمیتونن کاری کنن. بچه ها نظرتون چیه به خاطر این موفقیت، جشن بگیریم؟
کرونا که دید همه ساکت هستند، فهمید خیلی وقت مناسبی برای جشن گرفتن نیست. حالا که این موفقیت را به دست آورده بودند باید از آن دفاع می کردند.
ایدز و وبا کاپشنشان را پوشیدند و بلند شدند. وقت رفتن رسیده بود. طاعون هم همراه آنها بلند شد و از کرونا خداحافظی کرد. فقط کرونا ماند. مثل اینک قصد رفتن نداشت. اما آن هم بلند شد. ساعت هشت و پنجاه و سه دقیقهٔ شب بود. خیلی زود جلسه را تمام کردند. گویا حرفی برای گفتن نداشتند.
منتظر انتقاد هایتان هستم. ممنون بابت وقت گران بهایی که برای مطالعهٔ داستان بندهٔ حقیر گذاشتید.
اولین پست های من:
مطلبی دیگر از این انتشارات
طلسم
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره حسرت
مطلبی دیگر از این انتشارات
برقص آ...!