... in that moment I decided, to do nothing about everything
هِیتِر | زادهی تنفرات
به نام خالق نقصها، کاستیها و بدذاتیها
میگن ریاضی زبان طبیعته. همون ریاضیای که از بیخ و بن مصنوعیه. البته مصنوعی نه؛ انسان ساخت. بدم میاد وقتی انسانو جزء طبیعت به حساب نمیارن. میگن انسان اکوسیستمو بهم ریخته چون هر چی هر چی میخوره؛ خب انسان همه چیز خواره! طبق طبیعتش بایدم همه چی بخوره! میگن آدما آشغال زیاد میریزن؛ خب بریزن! نمیشه که بخاطر آشغال ریختن از طبیعت بیرون انداختش.
ولی خب سر تهش انسان واژهی طبیعتو ساخته پس هر چی بشه پای خودشه.
تنفر بَده. حداقل در نگاه اول اینجوری بنظر میاد؛ ولی وقتی یه چار پنج بار دیگه بهش نگاه میکنی میبینی حیاتیترین رکن طبیعت و زندگیه. شایدم فقط انسان تبدیلش کرده به این. همهی این اسم گذاریا و برچسب زدنا روی همه چیز و همه کس کار انسان بوده.
یه قطب آهنربا از S بدش میومد؛ اسمشو گذاشتن قطب S. بعدم یه قرار داد گذاشتن که هر چیزی که از S بدش میاد S باشه. بعد دیدن عه! اگه یه چیزیو S جذب کنه میشه N قطب مخالف S. هر چیم N رو دفع کنه و دوست نداشته باشه میشه N.
به اون چیزی که بین تمام طیفای نوری سبزو نمیخواد و از خودش دورش میکنه میگیم سبز. اونی که قرمزو نمیخواد، میشه قرمز. بنفشو نمیخواد، میشه بنفش. و بین همه رنگا اون پارادوکس سفید-سیاه قشنگه!
سفید شده رنگ زندگی. رنگی که همهی رنگا رو توی خودش داره. هر چیز سفیدی زندگی بخشه. از اون طرف سیاه؛ رنگ مرگ و تاریکیه. فقط در صورتی باید لباس سیاه بپوشی که یا خیلی پیر شدی یا زمان مرگ یکی دیگه. غیر این صورت لباس سیاه خوب نیست.
بعد جالب اونجاست که همین سفید که همهی رنگا رو داره هیچ رنگی رو جذب نمیکنه و اون سیاهی که نماد تاریکی و تنهاییه، همهی رنگا رو با آغوش باز میپذیره. بعد میان طبق اینا یه قانون روانشناسی میذارن:
"از هر چیزی دوری کنی تمایل بیشتری بهت نشون میده"
شاید درستترین فکت روانشناسی همین باشه. سبز از سبز متنفر بود؛ سبز شد. سفید از رنگ متنفر بود؛ شد مادر رنگها و سیاه که بدون هیچ دریغی با همه خوب بود؛ شد نماد تنهایی و مرگ.
So, you tell me. Isn’t “Hate” the only lovable emotion?
(این جمله آخرو با لحن لوسیفر بخونید*)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چرا من در مکالمات روزمرهام اینقدر فیلسوف و شاعر نیستم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
من مسئول همه حالتها و هیجاناتم هستم
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان کوتاه «واهی»