من یک مسافرم که دنیای محدودی نداره و مدام درحال جابجایی از شهری به شهر و کشور دیگه ست
سفرنامه ی ناخواسته ی اصفهان (بخش اول)
اصفهان
همه ی تشریفات مربوط به معرفی اصفهان با آن همه تاریخ و حرف و حدیث های دور و اطرافش در اینترنت قابل دسترس هستند. اصفهان فراتر از هر اسم و تاریخی که دارد ، یک نماد برای نمایش پتانسیل موجود در ایران در زمینه ی گردشگری به حساب می آید.!
اگر فقط یک بار گذرتان به اصفهان زیبا افتاده باشد و در خیابان چهارباغ پایین قدمی زده باشید، حتما درگیر جادوی موجود در این شهر شده اید. حالا چه برسد به اینکه میدان نقش جهان را دیده باشید یا مثلا به محله ی جلفا قدم گذاشته باشید. همه ی اینها بخش کوچکی از دنیای بزرگ درون اصفهان هستند.
ولی داستان سفر من به اصفهان فقط دیدن اماکن گردشگری اصفهان نبود، برای من دیدن اصفهان مثل دیدن یک دوست خیلی قدیمی با کلی خاطره های مشترک بود که مدتها به هر دلیلی باهم قهر کرده بودیم و الان یک دیدار کاملا بدون برنامه پیش آمده بود. مثل دعوت شدن به یک پارتی و دیدن آدمی که مدتهاست ندیده ای با کلی تجربه ی مشترک ، ولی فقط خودتان دو نفر میدانید و بس. حالا باید با احساسات خودت کنار بیایی ، با افکار مثبت و خاطرات منفی و خوش. اصفهان برای من اینطور شروع شد مثل همین دیدار.
سفری که نمیدانم مقصدش کجاست
جدیدا یک کانال یوتیوب با خواهرم سرور برای سفرهایی که باهم میرویم درست کردیم . خیلی هیجان زده ایم از اینکه می خواهیم تجربه های سفرهایمان را که کم هم نیستند با مخاطبانی که بزودی هم خانواده مان می شوند در کانالی به اسم "در مدار سفر" به اشتراک بگذاریم. بعد از کلی همفکری به این نتیجه رسیدیم که اولین مقصد جایی باشد که بتوانیم هم خوش باشیم و هم از نظر شهر سازی زیبا باشد و هم از نظر ترافیک و شلوغی قابل تحمل باشد و درعین حال هم دسترسی به اماکن گردشگری هم سخت نباشد. گزینه های مختلفی داشتیم از کشور های نزدیک کلی شهر انتخاب کرده بودیم و آماده بودیم که به مقصدی برویم که آرامشش از هر موضوعی برایمان مهم تر بود چرا که همین تازه از یک سفر پر سر و صدا برگشته بودیم. بلیط ها خریداری شد ولی نه از تهران بلکه از اصفهان! یک چراغی بالای سرم روشن شد که خیلی غریب بود. وقت سفر رسید و راهی اصفهان شدیم .قرار بود فردای روز رسیدنمان پرواز کنیم به مقصد جدید و شروع ویدیو های کانال در مدار سفر از همان جا باشد ولی اگر اهل سفر باشید می دانید که برنامه در سفر دستخوش تغییرات می شود و برای ما از همان اول همه چیز تغییر کرد.
پرواز های کنسل شده در وعده ی صادق
صبح بی خبر از همه چیز و همه جا از خواب ناز بیدار شدیم و یک صبحانه مشتی خوردیم تا برای یک پرواز نسبتا طولانی انرژی داشته باشیم اما هنوز آن چراغ غریب بالای سرم روشن بود! خیلی عجیب بود که برای همچین سفر دلنشینی حس خوبی نداشتم درست در همان ابتدای سفر!! به سرور گفتم که چه حسی دارم ، جالب این بود که او هم حس خوبی نداشت ولی مگر میشد از مقصد به آن جذابی دل کند؟! بعد از صبحانه چند ساعتی وقت داشتیم ، نشستیم به همفکری و طوفان بود که از فکری به فکر دیگری منتقل می شد. در همین حین و بعد از کلی، سرور پیشنهاد داد تا با مادر مشورت کنیم. بدون معطلی گوشی موبایل را برداشتم تا زنگ بزنم، اما دیدم یک پیام از ایرلاین پروازمان آمده که: پرواز ها از و به ایران تا اطلاع ثانوی لغو شده اند و آسمان ایران پرواز ممنوع اعلام شده!!! من را می گویی دیگر نمیدانستم که خواب هستم یا بیدار به سرور گفتم یه چک بزن تو گوشم ببینم کجام! وقتی پیام را خواند او هم به حال من دچار شد. همین دیگر ، پرواز بی پرواز باید به فکر پلن دیگری می بودیم این اولین درس این سفر بود و اولین چالش. دوباره نشستیم و طوفان به پا شد در افکارمان و اینبار مادر را هم شریک افکارمان کردیم . ما معمولا در سفر خیلی منعطفیم ، ولی در سفر، نه قبل از اینکه شروع بشود. حالا اما درس جدید به ما یاد داد که سفر از زمانی شروع می شود که در فکرمان به آن می اندیشیم.
مقصد همانجاست که هستیم
برای من همینقدر که آمده ام اصفهان تا از اینجا پرواز کنم به اندازه کافی سخت بود ولی الان که نه پروازی مانده نه مسیری برای برگشت . تصمیم بسیار سخت و چالش بر انگیز بود. سرور گفت هرچی تو بگی ولی مگر به این سادگی هاست؟ چند ساعتی فکر کردم. به جاهای مختلف به شهر های نزدیک و دور ولی چیزی ته دلم می گفت دیگه تا همینجا کافیه، وقتش رسیده یه فرصت دیگه به خودت و این شهر بدی. واقعا کافی بود؟ اصلا چه چیزی کافی بود؟ الان یک صفحه ی سفید روبروی من گذاشته شده که رد پاک شدن کلمات قبلی روی آن نمایان بود و باید از نو داستان جدیدی برویش می نوشتم. اولین چیزی که به خودم گفتم این بود که پسر مگه تو نبودی که می گفتی باید جوری زندگی کنی که دلت میخواد؟ خوب همین حالا فرصت یه زندگی جدید توی این شهر بهت داده شده . انگار خود اصفهان میخواد بهت بگه بیا دوباره باهم آشتی کنیم. بیا جوری این سفر رو تغییر بده که برای گفتن و روایتش چیزی داشته باشی که وقتی بعدا درموردش حرف زدی از برق چشمات بفهمن که چقدر بهت چسبیده. اولین چیزی که بر روی آن برگه ی سفید نوشتم این بود که مقصد همان جاییست که در آن هستیم. به سرور گفتم بیا از همینجا شروع کنیم سرور هم موافق بود و این شد شروع سفرمان و انتقال تجربه هایمان از طریق کانال یوتیوب در مدار سفر، پروژه ای که مدتی قبل از انتشار این نوشته شروع شده.
میدان نقش جهان دومین میدان بزرگ روی زمین
وقتی به اصفهان می روید اولین جایی که می بینید کجاست؟
برای ما اولین جا میدان نقش جهان بود. انگار که از دور با صدای بلند فریاد می زد بیاین منو ببینین! ما هم پر از شوق رفتیم به دیدار میدان نقش جهان اصفهان .
باید با مترو تا ایستگاه امام حسین می رفتیم . مردم از همیشه قشنگتر بودند. بعضی ها نشسته بودند و به جاهای نامشخصی خیره شده بودند تا از چشم تو چشم شدن فرار کنند بعضی ها هم ایستاده همان کار را می کردند. به نظرم خیلی با مزه هستند انگار که داری یک ویدیو از ادم معروف های یوتیوب فارسی میبینی که دستگاه دنبال کننده ی نگاه وصل کرده اند و میخواهند از خیره شدن به یک نقطه ی خاص روی تصویر فرار کنند. صدای راهنمای مترو بلند شد که ایستگاه امام حسین علیه السلام. همراه سیل خروشان جمعیت پیاده شدیم. از پله برقی ها که بالا آمدیم باید انتخاب می کردیم از کجا برویم به سمت میدان که به مقصدمان نزدیکتر باشد. یکی به سمت خیابان چهار باغ پایین می رفت که خیلی جذاب بود انگار که میبردت به ایستگاه کینگز کراس، یکی میرفت کنار ارگ و یکی هم میرفت ابتدای خیابانی که میشد پیاده رفت به سمت میدان نقش جهان اصفهان. بالاخره خروجی مورد نظرمان را پیدا کردیم و از پله های برقی بالا رفتیم با آن همه جمعیت قشنگی که هجوم برده بودند تا همراهمان به بالا برسند.
از مترو که آمدیم بالا ، دروازه دولت (میدان امام حسین) یه سلام درشت بهمون کرد. یادم نیست همیشه همینقدر قشنگ بود یا الان دارد خودنمایی میکند؟ یه میدون پر از گل های رنگارنگ که مردم و ماشین ها و موتور ها و اتوبوسها بی وقفه دور آن می چرخیدند. روبروی ما آن طرف میدان ساختمان ارگ خودنمایی می کرد یادم می آید که قبلا چه قشقرقی به پا کرده بود و دردسر هایی برای اصفهان درست کرده بود. حالا قدش کوتاهتر شده و انگار شکل جدیدی به خودش گرفته بود. سمت چپ شروع پیاده رو جذاب چهار باغ عباسی پایین بود چقدر دلم میخواست بروم و قدم بزنم ولی صدای میدان نقش جهان بلند تر بود. سمت راست شروع خیابان تختی بود که هنوز همانطور بود که به یاد داشتم. اما پشت سرمان مسیر پر درختی بود که ما را به سمت میدان نقش جهان می برد. پر بود از همان آدم قشنگ هایی که هرکدام به یک نحوی زیبا بودند یکی با لباس هایی که رنگهایش به شدت به هم می آمدند و یکی با موهایی خوش رنگ و خوش حالت و دیگری با لبخندی که تا الان به یادش دارم. آنقدر آن مسیر زیباست که باید بروید و قدم بزنید تا بفهمید چه می گویم.
مقداری که رفتیم از کنار و از سمت راست ، محوطه ی وسیع و سرسبز کاخ چهل ستون را دیدیم که پر بود از درخت و برگ ، چند درختی هم که جز تنه ای سوراخ از آنها نمانده بود را روی چند قطعه سنگ خوابانده بودند جلوتر به یک چهار راه رسیدیم که اسمش حکیم بود. نرسیده به آن یک عالمه مرد ایستاده بودند و دلار و یورو خرید و فروش می کردند ما را که می دیدند به سمتمان می آمدند و به عربی می گفتند تصریف دینار فلان ، کمی تعجب کردیم و خنده مان گرفته بود ولی بعدا که باز هم برایمان اتفاق افتاد فهمیدیم به خاطر این بود که سرور عبای عربی سرش کرده بود. چه آدم های تیز و کار بلدی! بعد از چهار راه حکیم به سمت میدان نقش جهان همان مسیر پر درخت ادامه داشت با کلی مغازه و رستوران و پاساژ که پر بود از اشیاء توریستی و خوراکی های اغوا گر ولی از همه چشمگیر تر دروازه ای بود که تا آسمان ارتفاع داشت و رو به دنیایی باز شده بود که انگار سالها و کهکشان ها با اینورش فاصله داشت. از دروازه آدمهایی به اندازه ی مورچه عبور می کردند و وارد یا خارج می شدند. صدای پسرهایی که پاسور پاسور می گفتند همه جا به گوش میرسید و با زرنگی خاصی هم سعی داشتند با دختر های توی محیط ارتباط بگیرند اما همه ناموفق بودند. از دروازه که رد شدیم وارد دنیای جدیدی شده بودیم هیچ خبر و نشانه ای از دنیای پشت سرمان نبود. رنگ ها و کیفیت هوا و تصویر خیلی از چند قدم قبل تر متفاوت بود . آدم ها بیشتر لبخند می زدند و انرژی در محیط بی انتها بود. صدا ها فرق می کرد ، آسمان، زمین، درخت ها، حتی خاک و چمن هم فرق می کرد. یک مقدار در سکوت بدون اینکه با هم حرفی بزنیم به اطراف نگاه کردیم حس کردم که دارویی چیزی خوردم و دیگر دردهای چند قدم قبل را حس نمیکنم. سرور را دیدم، نگاهش به محیط یک جوری بود انگار مسحور شده.
راستش میدون با چیزی که توی ذهنم بود خیلی تفاوت داشت نمیدانم بخاطر حس و حال من بود یا واقعا تغییر کرده بود. هرچه چشم چرخاندم تا بفهمم چه چیزی تغییر کرده هیچ تغییری پیدا نکردم به طرز جالبی همه چیز آشنا بود. من و سرور عادت داریم وقتی به جای جدیدی می رسیم هیچ حرفی نزنیم و به هم زمان بدهیم برای مشاهده و درک محیط و دیدن اطراف. به نظرم کار درستی می کنیم چون حق داریم که از دیدگاه خودمان با روش خودمان محیط جدید را ببینیم و کشف کنیم و لذت ببریم. قدم زدیم، نشستیم، خیره شدیم، نفس کشیدیم و حالا که زمان تنها بودن تمام شد تازه زبانمان باز شد به تمجید و لبهایمان به خنده.
من می گفتم سرور گوش میداد . سرور می گفت من گوش می دادم اصلا مگر سفر چه چیزی غیر از این می تواند باشد؟
این بخش اول سفرنامه ی ما به اصفهان زیباست که از نگاه من (حسن) براتون نوشتم. اگر دوست دارید که توی این سفر و بقیه ی سفر ها همراهمون باشید و بصورت تصویری این سفر رو تجربه کنید. می تونید توی یوتیوب ما رو دنبال کنید فقط کافیه بنویسید "در مدار سفر" یا از طریق منوی بالای همین صفحه کانال رو دنبال کنید. سعی می کنم بصورت هفتگی این سفر رو آپدیت کنم.
این سفرنامه و بقیه ی سفرنامه ها همینجا در ویرگول بصورت متنی منتشر می شوند ولی فقط بخشی از سفر رو اینجا مینویسم. منتظر ادامه ی سفرنامه اصفهان باشید و حس و حالتون رو برای من بنویسید.
حسن
مطلبی دیگر از این انتشارات
عجب سفر دلچسبی!
مطلبی دیگر در همین موضوع
هیچهایک به ارمنستان - بخش سوم
بر اساس علایق شما
ویرگولاوا! (از حرفایی که تو دلت پنهونه میترسم!)