دبیر ریاضی هستم. سالها با افتخار در روستا خدمت کرده ام. خاطرات خود را می نویسم.
املا
چند سالی است که خرداد ماه در زمان امتحانات ثلث سوم در مدرسه بیتوته می کنم. همه همکاران خانه ها را تحویل می دهند و با سرویس سوالات امتحان نهایی رفت و آمد می کنند و من که خانه ام بسیار دور است مجبور به ماندن در مدرسه هستم. امسال در مدرسه کاشیدار اقامت گزیدم که تقریباً بیرون روستا بود و کنار جاده قرار داشت. مانند سالهایی که وامنان بودم در کلاس کنار دفتر دو تا میز معلم را به هم متصل کردم و برای خودم تخت خوابی ساختم. با اندک وسایل آبدار خانه برای خودم پخت و پز می کردم و روزگار می گذراندم.
شب های این مدرسه حال و هوای خودش را داشت. مدرسه ای بزرگ با سقفی بلند که دور از روستا بود، در زمان تاریکی حالت هولناکی به خود می گرفت. صدای باز و بسته شدن درهای کلاس نمی گذاشت خواب به چشمانم بیاید. بیشتر اوقات فکر می کردم کسان دیگری هم در مدرسه هستند. یک جورهایی مدرسه در شب شبیه خانه ارواح می شد. شب های اول بسیار می ترسیدم ولی کمی منطقی فکر کردم که هیچ کس به غیر از من اینجا نیست. ولی همین فکر کردن مرا بیشتر می ترساند.
شب هایی که هوا صاف بود بیشتر اوقات تا پاسی از شب در حیاط بزرگ مدرسه بودم و در دل بیکرانی ستاره های آسمان غرق می شدم. هوای صاف و بدون غبار کوهستان و همچنین نبود نورهای مزاحم و تاریکی مطلق، آسمان را به طور خیره کننده ای زیبا می کرد. گاهی اتفاق می افتاد تا ساعت دو یا سه بامداد را روی یک صندلی در حیاط می ماندم و آسمان را تماشا می کردم و اصلاً گذر زمان را احساس نمی کردم.
در یکی از همین روزهای خرداد، صبح زود از خواب بیدار شدم و سریع صبحانه را آماده کردم و بعد از تناول آن همه چیز را منظم کردم و در اتاقم را هم قفل کردم و در دفتر مدرسه منتظر آمدن دانش آموزان و همکاران بودم. ساعت از هشت گذشت و پرنده هم در مدرسه پر نمی زد. امروز مدرسه حالت عادی نداشت. همیشه از ساعت هفت و نیم بچه ها می آمدند و سرو صدایشان حیاط را پر می کرد. می دانستم امتحان امروز املا است ولی مشکوک شدم که نکند امروز فرجه باشد و امتحانی در کار نباشد.
نگاهی به برنامه امتحانی انداختم و آنجا بود که فهمیدم ماجرا از چه قرار است. امروز پایه های اول و دوم راهنمایی امتحان نداشتند و فقط پایه سوم راهنمایی، که نهایی هم بود امتحان املا داشتند. امتحانات پایه سوم راهنمایی در حوزه امتحان نهایی که در همین مدرسه بود و من هم منشی حوزه بودم برگزار می شد، ساعت شروع امتحان یازده بود.
کمتر پیش می آمد که این گونه برای امتحانات برنامه ریزی شود، معمولاً ساعت هشت صبح امتحان پایه های اول و دوم برگزار می شد و بعد هم ساعت یازده آزمون حوزه نهایی برای پایه های سوم برگزار می شد. ضمناً ماده امتحانی هر روز هم یکی بود. امسال اداره در این روند تغییراتی داده که علتش برای من کاملاً نامعلوم است.
بیکار بودم و رادیو گوش می کردم که داشت درباره موفقیت صحبت می کرد. تک و تنها در مدرسه ای خالی از دانش آموز، آن هم در روستایی دورافتاده چه چیزی می توانست مرا به سمت موفقیت ببرد؟ سالهاست آخرین نفر در دبیران ریاضی هستم و به جز وامنان و کاشیدار و نراب امید رفتن به جایی نزدیک تر را ندارم. کارشناس رادیو هرچه در مورد موفقیت می گفت مصداقی در خود نمی یافتم و به همین خاطر موج را عوض کردم تا حالم بیشتر از این بد نشود.
می بایست به طریقی سرم را گرم می کردم تا این تفکرات منفی ماندن در اینجا و دور بودن از خانه که همیشه همراهم بودند کمی مرا رها کنند. لیست را مقابلم گذاشتم و شروع کردم به نوشتن نام و نام خانوادگی دانش آموزان بر روی برگه های امتحانی آنها. امسال مدرسه کاشیدار حوزه امتحان نهایی برای هر سه روستای منطقه بود، حدود صد و اندی شرکت کننده داشتیم و من هم با حوصله و خطی خوش نام همه را بر روی برگه ها نوشتم. در اصل طبق قانون، منشی حوزه فقط باید شماره داوطلبی را با رنگ قرمز ثبت کند.
ساعت ده و نیم بود که سروکله بچه ها پیدا شد، و همین حضور بچه ها دنیای مدرسه را عوض کرد و همه چیز حالتی عادی به خودش گرفت. واقعاً این بچه ها چه انرژی مثبتی به همراه خود می آورند. چند دقیقه بعد هم سرویس سوالات و همکاران حوزه آمدند. نیم ساعت پیش این مدرسه در سکوتی غریب غرق بود و حالا پر است از هیاهو و واقعاً مدرسه این گونه باید باشد.
حوزه پر شد از بچه ها، همه سرجای خودشان نشستند و آقای رئیس حوزه هم توضیحات لازم را بیان فرمودند و مراقبان شروع کردن به توزیع برگه ها و من هم زیرچشمی دانش آموزان را زیر نظر داشتم تا واکنش آنها را ببینم و برایم جالب بود که تعجب می کردند. با هم پچ پچ می کردند و برگه ها را به هم نشان می دادند. فکر کنم تا به حال ندیده بودند که نامشان روی برگه های امتحانشان نوشته شده باشد.
نیمه اول سالن پسرها بودند و نیمه باقی آن دختر ها. آقای مدیر که رئیس حوزه هم بود مرا صدا زد و گفت: برو وسط بایست و متن املا را بخوان. لبخندی زدم و گفتم من دبیر ریاضی هستم نه ادبیات، او هم لبخندی زد و گفت با رشته ات کاری ندارم صدایت را لازم دارم. در طول سال تحصیلی همیشه کلاس های اطراف کلاس شما از ریاضی بی نصیب نمی مانند.
هر چه اصرار کردم که نمی توانم، قبول نکرد و تقریباً به من امر کرد که متن املا را بخوانم. من ادبیات را درسی کاملاً تخصصی و حتی مهم تر از ریاضی می دانم. این کار را باید اهل فن ادبیات انجام دهد. گیرم صدای من بلند است اگر اشتباه خواندم یا نادرست تلفظ کردم این بچه ها چه گناهی دارند؟! متاسفانه کاری بود که می بایست انجام دهم، فقط چند دقیقه ای فرصت خواستم و به اتاق منشی رفتم و سریع یک بار از روی متن خواندم تا حداقل با آن آشنا شوم. البته کمتر به متنی ادبی شبیه بود، از هر چیزی در آن بود به غیر از ادبیاتی که من می شناختم.
درست وسط سالن ایستادم، پسرها مقابلم بودند و دخترها پشت سرم، شروع کردم به خواندن متن املا، سعی می کردم آرام و شیوا و رسا قرائت کنم، دوبار هم تکرار می کردم تا بچه ها عقب نیفتند. همه چیز داشت خوب پیش می رفت که ناگهان یکی از دختران با بغض گفت عقب مانده است، تعجب کردم با این ریتم آرامی که من می خوانم چرا باید عقب بیفتد؟ مراقب مربوطه سراغش رفت و کاشف به عمل آمد که خودکارش رنگ نمی دهد، صبر کردیم تا برای این دانش آموز خودکار آوردند.
همین وقفه باعث شد یک خط را جا بیندازم. خود املا گفتن کلی اضطراب دارد، بعد از چند کلمه وقتی به این اشتباه پی بردم آنچنان به من فشار آمد که به جای دست و پایم، زبانم شروع به لرزیدن کرد. عرق سرد بر پیشانی ام نشست، به طوری که یارای ادامه خواندن متن را نداشتم. مراقب کنار دستی ام فهمید و با نگاه اشاره کرد چه شده؟ به نزدیکش رفتم و فقط گفتم: جا گذاشته ام.
با صدای بلند و ناگهانی که مرا هم شوکه کرد به کل سالن گفت: از فلان جا تا فلان جا را که چهار کلمه است خط بزنید. همه بدون هیچ واکنشی این کار را انجام دادند و من متعجبانه فقط نگاه می کردم. آقای رئیس حوزه کنارم آمد و گفت از ابتدای خط شروع کن و بیشتر دقت کن. خدا را شکر این اشتباه من بدون هیچ تبعاتی به خیر گذشت و تا پایان املا هم مشکلی پیش نیامد.
وقتی املا تمام شد، انگار کوهی را از روی دوش هایم برداشته اند. به دفتر رفتم و متن املا را درون پاکت سوالات گذاشتم و خودم را روی صندلی کنار میز ولو کردم. واقعاً کار سختی بود، مراقبان برگه های را جمع آوری کردند و همه را با خودکار سبز بستند و همه چیز در نهایت صحت و سلامت انجام شد و خیال من راحت شد. عهد کردم دیگر از این کارها انجام ندهم.
همکاران در حال انجام کارها و مقدمات پلمپ پاکت سوالات بودند که یکی از مراقبان که بیرون دفتر بود آمد و مرا صدا کرد و گفت: چند تا دانش آموز بیرون با شما کار دارند. مانده بودم دانش آموز اینجا با من چه کار دارد؟ چندتا از دانش آموز دختر مدرسه وامنان بودند، سراغ من آمدند و کلی از من تشکر کردند. من مانده بودم که این تشکر برای چیست؟ چون حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شده بود علت را پرسیدم و جواب دانش آموزان بیشتر متعجبم کرد. آنها گفتند: برای اولین بار در طول سال تحصیلی متن املا را درست شنیدیم و فهمیدیم و نوشتیم.
نمی دانستم این حرف بچه ها به چه معناست؟ من که تازه یک اشتباه هم داشتم. فکرم به جاهایی رفت که نباید می رفت به همین خاطر سریع ذهنم را از آن افکار پاک کردم و به این دانش آموزان گفتم: من دبیر ریاضی هستم و فقط صدای بلندی دارم. وگرنه خواندن املا تخصص می خواهد که من ندارم، تازه املای خود من هم تا حدی ضعیف است.
کمی خندیدند و بعد یکی از آنها رو به من کرد و گفت می شود متن اصلی را بیاورید تا ببینیم کجا ها را غلط نوشته ایم. من خودم در دوران دانش آموزیم اصلاً از این کارها نمی کردم و دوست نداشتم در مورد امتحانم چیزی بدانم تا زمانی که نمره اش را می فهمیدم. می خواستم بگویم بروید و زیاد حساس نباشید، ولی اینجا جایش نبود تا نظرم را به آنها بگویم، این بچه ها با ذوق و شوق آمده اند تا وضعیت امتحان خود را بررسی کنند. به دفتر رفتم و دستم را درون پاکت سوالات بردم و یکی از برگه های متن املا را گرفتم و به آنها دادم.
از من کلی تشکر کردند و من هم گفتم فقط نگاه کنید و برگه را بازگردانید. چند دقیقه ای نگذشته بود که دوان دوان و با چشمانی اشک بار به سمت دفتر بازگشتند. من و باقی همکاران متعجب و کمی وحشت زده شدیم. حدس می زدیم شاید اتفاقی افتاده و مشکلی برای یکی از دانش آموزان پیش آمده. مدیر هم غرغر می کرد که من صد دفعه گفتم حوزه دخترها و پسرها را از هم جدا کنید!
بیرون که رفتم دیدم برگه املا دستشان است و هق هق گریه می کنند و اصلاً نمی توانند حرف بزنند. کمی صبر کردم تا آرام شوند و همکاران هم برایشان آب آوردند. وقتی کمی نفس شان جا آمد، برگه را به من نشان دادند و گفتند با این اوصاف املا تجدید هستیم. یکی از همکاران که در آن سال وامنان تدریس می کرد و آنها را می شناخت با صدای بلند گفت: شما تجدید می شوید!! شاگرد اول های کلاس که با هم در بیست و پنج صدم نمره رقابت دارند، املا تجدید می شوند! امکان ندارد.
کمی جان گرفتند و یکی از آنها گفت آقا اجازه در این برگه خیلی از کلمات اشتباه نوشته شده، ما مطمئن هستیم که در کتاب جور دیگری نوشته شده است. برگه را از آنها گرفتم و بعد از نگاه کوچکی زدم زیر خنده، اشتباهی به جای متن املای تقریری، متن املای بیست غلطی را به آنها داده بودم. رفتم و از دفتر و پاکت سوالات برگه املای تقریری را آوردم و به آنها دادم، همانطور که می خندیدم وقتی به چهره ی بچه ها و همکاران نگاه کردم، خنده ام که خشک شد هیچی، تازه یک لیوان آب هم خوردم تا کمی حالم جا آید.
املای بیست غلطی معمولاً برای دانش آموزانی که مشکل شنوایی دارند یا به هر دلیل نمی توانند خوب بنویسند است و همیشه در حوزه های امتحانی آن را در پاکتی مجزا درون پاکت سوالات می گذارند، ولی من نمی دانم چه کسی آن را از پاکتش بیرون آورده بود و گرنه من این گونه جلوی همه ضایع نمی شدم.
واقعاً خوش به حال پسرها که بعد از امتحان در صدم ثانیه منطقه را ترک می کنند و حتی لحظه ای هم به امتحانشان فکر نمی کنند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
توتی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مسجد
مطلبی دیگر از این انتشارات
پیشنهاد