276. دعوا

آقای مدیر به خاطر مشکلی که برایش پیش آمده بود، امروز مدرسه را به من سپرد و خودش به شهر رفت. کمی اضطراب داشتم و امیدوار بودم مشکل خاصی در امروز به وجود نیاید. من همیشه بدشانس هستم و بدترین اتفاقات در جا و زمانی که نباید بیفتد برایم رخ می دهد. امروز را خدا به خیر کند. زنگ تفریح اول در حیاط مدرسه قدم می زدم تا بیشتر حواسم به بچه ها باشد.کلاً همیشه بعد از عید بچه ها شیطان تر می شوند، بیشتر مواظب کلاس سومی ها بودم که جنگ و جدلی بین شان رخ ندهد.

زنگ تفریح اول به خیر و خوشی گذشت و بچه ها به کلاس رفتند. خودم هم به کلاس سوم رفتم و شروع کردم به حضور و غیاب، یکی از دانش آموزان نبود و وقتی از بچه ها پرسیدم گفتند که زنگ اول در کلاس بوده و حالا نیست. مشکوک شدم و به حیاط مدرسه بازگشتم و همه جای آن را گشتم، خبری نبود. نگاهی به کوچه مدرسه انداختم، آنجا هم نبود. تازه زنگ اول را پشت سر گذاشته ایم و اولین اتفاق رخ داد، این بچه کجا می تواند رفته باشد؟

نگران و مستأصل به کلاس بازگشتم که ناگاه دیدم همان دانش آموز در کلاس و در جایش نشسته است. از او پرسیدم کجا بوده و چگونه به کلاس برگشته. کلی قسم خورد که دستشویی بوده و تازه به کلاس بازگشته. از قسم های زیادش فهمیدم راست نمی گوید، می خواستم یک استنطاق جانانه از او بکنم و بفهمم کجا بوده و چطور وارد کلاس شده، وقتی من در حیاط و جلو درب سالن بودم راه دیگری برای عبور به داخل کلاس نداشت و باید از کنار من می گذشت. ولی چون وقت نداشتم و باید درس می دادم از این موضوع گذشتم.

زنگ تفریح دوم بعد از این که در حیاط دوری زدم به دفتر رفتم تا یک استکان چای بنوشم. از اول صبح هیچ نخورده بودم و علاوه بر ضعفی که احساس می کردم، گلویم نیز خشک شده بود. خوشبختانه جو مدرسه آرام بود و دیگر همکاران نیز در دفتر نشسته بودند و در حال نوشیدن چای بودند. چند کلامی با همکاران صحبت کردم و هنوز جرعه اول چای به کامم نرفته بود که هیاهویی از حیاط مدرسه برخواست.

شد آنچه می ترسیدم که بشود. همه جمع بودند و در حال داد و بیداد، به هر زحمتی بود به مرکز حلقه رخنه کردم و دو دانش آموزی را که درگیر شده بودند از هم جدا کردم و مابقی را با توپ و تشر به سر کلاس فرستادم. چنان بر افروخته و خشمگین بودند که نفس هایشان به شماره افتاده بود. به کنار دفتر بردمشان و گفتم همینجا می ایستید تا تکلیف تان روشن شود. جالب این بود که دو همکار دیگر حتی به خود زحمت ندادند تا از دفتر بیرون بیایند.

چند دقیقه بعد به سراغشان رفتم و شروع کردم به بازجویی، اینجا دیگر نمی شد گذشت کرد و حتماً باید برخوردی صورت می گرفت تا حساب کار دستشان آید. علت دعوا چیز بسیار عجیب و ساده ای بود. این دو بر روی هم کمی آب پاشیده بودند و همین باعث شده بود این گونه همدیگر را بدرند. همین باعث شد که من نیز عصبانی شوم و همچون آنان برافروخته شوم. بسیار بر خود فشار آوردم تا کار به تنبیه بدنی کشیده نشود، کمی داد و بیداد کردم و گفتم: تا آخر زنگ باید همینجا بایستید، حق ندارید به کلاس بروید.

در کلاس بعدی هیچ نفهمیدم که چه درس دادم، در کلاس را باز گذاشتم و هر چند دقیقه به آن دو نفر سر می زدم تا اول این که دوباره درگیر نشوند و دوم این که فرار نکنند. با این وضعیت هم من و هم بچه های کلاس تمرکز نداشتیم، باید فکری می کردم تا بتوانم هر دو بخش را کامل مدیریت کنم. آن دو را صدا کردم و گفتم روی میز خالی که در کلاس بود بنشینند، حق حرف زدن نداشتند وگرنه باز آنها را مجبور می کردم تا پایان وقت مدرسه سرپا بایستند.

ساکت نشسته بودند و به درس گوش می دادند، برایم جالب بود که در کلاس خودشان درس گوش نمی دهند ولی حالا کاملاً با دقت در حال گوش کردن هستند. این دو نفر سال سومی بودند و اینجا کلاس اول راهنمایی بود. درس توان را تازه شروع کرده بودم. پا به پای کلاس پیش می آمدند و حتی ذهنی جواب ها را می گفتند. فکر کنم دعوایشان را فراموش کرده بودند. اینجا باز فهمیدم که چقدر مهم است مطالب پایه ای خوب به دانش آموز تفهیم شود تا در سال های بالاتر مشکلاتشان کمتر شود.

چون آقای مدیر نبود همین تنبیهی که برایشان اجرا کردم به نظرم کافی بود. در چهره آنها دیگر نشانی از عصبانیت نمی دیدم و در آخر کلاس آنها را به دفتر بردم و از جفتشان تعهدی گرفتم و اجازه دادم که به کلاسشان بروند. یک زنگ آنها را بیرون نگاه داشته بودم و تعهد هم گرفته بودم، برای یک خیس کردن به نظر این مقدار تنبیه کافی بود. تشخیص میزان تنبیه نسبت به میزان خطای انجام شده واقعاً کار سختی است. همیشه به این فکر می کنم که کار قاضی ها چقدر سخت و سنگین است.

زنگ آخر و بعد از رفتن دانش آموزان از مدرسه در حال قفل کردن در سالن بودم که صدای گریه ای که از گوشه حیاط می آمد توجهم را جلب کرد. یکی از همان دو دانش آموزی بود که امروز با هم درگیر شده بودند. فکر می کردم همه چیز تمام شده است، ولی انگار این داستان پایانی ندارد و من همچنان باید درگیر این موضوع باشم. یک روز نشد به من مسئولیتی محول شود و بدون ماجرا بگذرد. همیشه همین طور بوده است و به نظر همچنان نیز خواهد بود.

زنگ تفریح اول برافروخته بود و حالا در حال گریه کردن، اصلاً نمی توانستم بفهمم چه چیزی در مغز این بچه ها می گذرد. من که تنبیه آن چنانی نکردم و فقط یک زنگ آنها را بیرون نگاه داشتم، تازه نیم ساعت آخر کلاس هم گذاشتم در کلاس من بنشینند و درس هم یاد گرفتند، پس این گریه برای چیست؟ موضوع را از او جویا شدم و در جوابم گفت: آقا اجازه می خواهند مرا در بین راه شهید کنند. ده نفر شده اند و می خواهند هر جوری شده مرا بزنند. به او گفتم که مگر دعوای تان در مدرسه تمام نشده؟ با دست اشکهایش را پاک کرد و هق هق کنان گفت: آقا اینها فقط به دنبال دعوا هستند و می خواهند مرا بزنند.

شهید گفتنش دلم را به رحم آورد. می خواستم دلداری اش بدهم ولی از نوع گریه و احوالاتش فهمیدم که واقعاً ترسیده است. این بچه ها هیچ چیزشان در تعادل نیست، یا در دوستی حد و مرزها را می شکنند و یا در دشمنی فراتر از حد خود عمل می کنند. ما دبیران به جای این همه درس دادن باید ابتدا تعادل را به این بچه ها آموزش بدهیم. در ریاضی مبحث تناسب همین موضوع را بیان می کند، دو کسر که متناسب هستند صورت و مخرج های متفاوت دارند ولی مقدارشان یکی است. ای کاش می شد این را به بچه ها کاملاً فهماند.

به او گفتم با من تا سر کوچه مدرسه بیا، من آنجا می ایستم تا آنها بروند، بعد برو به خانه ات. از صحبت های من متعجب مانده بود ولی همچنان می ترسید و اشک از چشمانش جاری بود. گفت: آقا اجازه از اینجا برویم، وسط روستا چه کنم؟ کنار نانوایی چطور از دستشان فرار کنم، تازه گفته اند حتی تا در خانه هم تعقیبم می کنند. گفتم: چرا این قدر می ترسی؟! خدای ناکرده کلاس سوم راهنمایی هستی و بزرگ شده ای. پانزده سال داری و باید بتوانی از خودت محافظت کنی. بچه های روستا را من بسیار قوی و با جرات می شناسم.

نگاهی به من انداخت و گفت: آقا اجازه شاید زورمان به یکی دو نفر برسد ولی هفت هشت نفری بریزند سرم چه کار باید کنم؟ پهلوان که نیستم، نوجوان هستم. دیدم بنده خدا راست می گوید ولی از طرفی نمی داستم در درگیری مدرسه این آقا مقصر بوده یا آن یکی که حالا می خواهد دمار از روزگار این در بیاورد. بهتر بود در قضیه ای که مربوط به بچه ها است دخالت نکنم. اما نشد، نگاهی به وضعش انداختم و وقتی دیدم که ترس تمام وجودش را فرا گرفته دلم نیامد تنهایش بگذارم. به او گفتم تا در خانه شان همراهش می آیم تا کسی به او آسیب نرساند. چشمانش داشت از حدقه بیرون می آمد، با تعجب مرا نگاه می کرد و همانجا جلو در ایستاده بود.

من خودم یک بار در دوران راهنمایی تجربه این ترس را داشتم و شاید هم به خاطر همان به این دانش آموز کمک می کنم. در امتحانی یکی از من تقلب می خواست که من مقاومت کردم و به او نرساندم و بعد از مدرسه با نوچه هایش به دنبالم افتادند. نمی دانستم کجا فرار کنم و اگر همسایه خانه مان با موتور گازی معروفش را در مسیر نمی دیدم حتماً کتک جانانه ای می خوردم. وقتی سوار بر ترک او از کنار آنها گذشتم نگاه هایشان جالب بود. البته بعدها در مدرسه خیلی مرا تهدید کردند ولی خوشبختانه دیگر اتفاقی نیفتاد.

در طول راه در نزدیک ترین فاصله با من حرکت می کرد و من هم حواسم به او بود. در کوچه و کنار دیوارها، سرهایی بود که تا نیمه بیرون می آمد و حرکت ما را زیر نظر داشت. کاملاً احساس فیلم های جنگ جهانی دوم به من دست داد. انگار در حال انتقال مامور ارشد یا اسیری بسیار مهم بودم و پارتیزان ها در همه جا در کمین نشسته بودند. وقتی به چهره ی دانش آموزی که همراهم بود نگاه می کردم مخلوطی از ترس و اطمینان مشاهده می کردم، هنوز در تعجب بود که چطور من قبول کردم او را همراهی کنم.

به ابتدای کوچه ی خانه شان رسیدیم. به او گفتم: خُب برو دیگر من اینجا هستم تا به خانه برسی، چنان نگاه ملتمسانه ای به من کرد که فهمیدم هنوز به حاشیه امن نرسیده است. تا درب خانه مشایعتش کردم و با خداحافظی سریعی از من به داخل خانه پرید. خیالم راحت شد که به سلامت این انتقال انجام شد، در این فکر بودم که آیا این کار من درست بوده است؟ شاید این مشایعت جلوی یک درگیری را می گرفت ولی بعدها برای این بچه بد می شد و در بین دانش آموزان به صفتی ناپسند مشهور می شد. والا من از دست این بچه ها نمی دانم چه کار باید کنم. من نیت خیر داشتم و امیدوارم این بچه بتواند تبعات بعدی را خودش مدیریت کند. البته با توجه به خاطره خودم فردا خیلی چیزها را این بچه ها فراموش می کنند.

هنوز چند قدمی دور نشده بودم که با صدایی که آقای مدیر خطابم می کرد متوقف شدم. صدا از مقابل همان خانه بود که دانش آموز آنجا رفت، خانمی مقابل در بود و مرا صدا می کرد. به احتمال زیاد مادر دانش آموز بود. تشکر کنان جلو آمد، گفت: این بچه ها شیطنت زیاد دارند و دعوا زیاد می کنند، ممنون که مواظب بچه ام بودید. واقعاً دستتان درد نکند که حواستان به بچه ها هست. سپس از من خواست چند لحظه منتظر بمانم و بعد به درون خانه رفت و با بقچه ای بازگشت.

آن بقچه را به من تعارف کرد، مات و مبهوت مانده بودم، گفتم: نه خیلی ممنون. گفت: نمک ندارد، بفرمایید تازه پخته ام. چاره ای جز قبول کردن نداشتم، می ترسیدم اگر قبول نکم ناراحت شود. وقتی آن را گرفتم حرارتش همچنان قابل ملاحظه بود، معلوم بود تازه از تنور بیرون آمده است. نان های روستایی به غایت لذیذ هستند، مخصوصاً داغ آنها. از ایشان تشکر کردم و به سمت خانه به راه افتادم. از مغازه یک پنیر تک نفره خریدم تا با چای و این نان تازه و خوشمزده عصرانه ای که برایم شام هم حساب می شد بخورم.

خانه ما درست طرف دیگر روستا بود و می بایست نیمی از مسیری که رفته بودم را بازگردم. این بار دیگر سرها پشت دیوار نبودند و همه کنار دیوار ایستاده بودند و با اخم مرا نگاه می کردند. به زحمت به من سلام کردند ولی من گرم جواب سلامشان را دادم که مثلاً من هیچ چیز نمی دانم، ولی از چشمانشان چیزهای دیگری می شد فهمید. امیدوارم این خشم تا فردا فروکش کند، وگرنه خدا به داد آن دانش آموز برسد.

در مسیر بیشتر در فکر این بودم که خدا را شکر از یک دعوا آن هم از نوع شدیدش جلوگیری کرده ام و ضمناً نانی بسیار لذیذ و تازه گیرم آمده است، واقعاً از هر دستی بدهید از همان دست هم می گیرید. این نان تازه و خوشمزه پاداش کار خوبی بود که امروز انجام دادم. حالا که به خانه برسم سریع سماور را روشن می کنم و چایی را دم کنم و به تنهایی با این نان تازه دلی از عزا درمی آورم. دیگر دوستان همه به شهر رفته بودند و من تنها بودم، اگر آنها بودند به احتمال قوی تکه ای بسیار کوچک نصیبم می شد.

در خانه وقتی بقچه را گشودم، ظاهر این نان آن قدر زیبا بود که دلم نمی آمد آن را بشکنم و بخورم، کاملاً دایره اش هندسی بود و نقش نگارهای رویش هم همچون نقاشی های کوبیسم بود. رنگ هایش نیز چشمانم را می نواخت. این نان بیشتر یک شاهکار هنری بود تا یک غذای خوردنی. ای کاش دوربینم فیلم داشت و تصویری به یادگار از آن می گرفتم.

مجبور شدم این قاب زیبا را بشکنم و لقمه ای از آن جدا کنم. چشمانم را بستم تا ذائقه ام به نهایت از مزه آن حظ ببرد. وقتی درون دهانم گذاشتم قبل از این که چشایی ام عمل کند حس بویایی وارد عمل شد و همانجا بود که همه چیز به هم ریخت. تمام آن زیبایی ها و لذایذ در لحظه ای از بین رفت و حس بدی به من دست داد. متاسفانه درون این نان توسط دنبه جزغاله شده گوسفند پر شده بود، در کل دنیای خوراکی ها تنها چیزی که از آن خوشم نمی آید و تقریباً از آن متنفر هستم چربی حیوانی مخصوصاً دنبه گوسفند است. همان بویش حالم را بد کرد.

چی فکر می کردم و چی شد، برای من قانون بدشانسی همواره در موارد خاص برقرار است. در حالت های عادی چنان با من کاری ندارد. در جایی که نباید باشد سرو کله اش پیدا می شود. در نهایت رفتم و به همان نان های بیات داخل جا نانی قناعت کردم. شام من شد نان خشک و پنیر و چای شیرین. به این پاداشم فکر می کردم که بیشتر برایم حکم غذاب را داشت، ولی حداقل دلم خوش بود که از یک درگیری بزرگ جلوگیری کرده بودم!!