تارا و دنیای کاغذی اش

شب عید بود و تارا همه دوستا و رفیقاشو دعوت کرده بود باغشون. شغل پدر تارا زنبورداری بود و تولید عسل داشتن. باغشون خیلی بزرگ بود و پر از کندوی عسل. تارا خیلی خوشحال بود. هم چون شب قرار بود دوستاشو ببینه و کلی بهشون خوش بگذره. هم اینکه ظهر که از مدرسه آمده بود و ناهار خورده بود و یکی دو ساعت خوابیده بود یه خواب جالب دیده بود. خواب یه دنیای کاغذی. همه چیز اون دنیا جنسش از کاغذ بود. ساختموناش. آدماش. غذاهاش. تو خواب میدید که هر چی رو کاغذ بنویسه هم برآورده میشه. پس سریع نوشته بود یک شوهر خوب پولدار مهربون و یک پسر جذاب سوار مرسدس پیداش شد تو خواب که یک دسته گل رز خیلی خوشگل هم دستش داشت. تو خواب ذوق کرده بود : وااااای چه جاذاب. بزار یه چیز دیگه بنویسم.

ولی روان-نویسش نمینوشت. اعصابش بهم ریخت. روان نویس رو زد زمین. اه .. گندت بزنن. من خیلی آرزو زیاد دارم. از خواب پرید. هنوز خوابش از یادش نرفته بود و افسوس میخورد که چرا نتونست بقیه آرزوهاش رو بنویسه. بعد گفت چه دنیای باحالی بود. آدماشم کاغذی بودن. میتونستم جرشون بدم ... قرررررچ. کاش دو سه تا کسایی که خوشم نمیاد ازشون رو جر میدادم. هااار هااار هااار. ده دقیقه ای به خوابش فکر میکرد. عادت داشت و میگفت که خواب ها پیامی از ماورا برای آدم دارن. دنبال نکته ای تو خوابش میگشت که یهو به خودش آمد : روان نویس ... روان نویس... دعوتش کردم؟ ... نه دعوتش نکردم ... موبایلش را برداشت و شماره ی روان نویس را پیدا کرد. به او زنگ زد:

- الووو ... سلام روان نویس جووون ... تی جانه قوربان ... چه خبرا؟ ... دانشگاه خوبه؟ ... عزیزم ... امشب بچه های ویرگول رو دعوت کردم خونه مون شب عیدی دور هم باشیم... نمیتونی؟ .. چرا؟ ... سال تحویل پیش مامان اینایی دیگه .. برووو ... بیشین ... خواستگار؟ ... پولداره؟ ... بنز داره؟ .. وااای تو خواب دیده بودم ... آره آره .. نوش جونت ... خوشبخت بشین .. از من خدافظ

آن پسری که در خواب دیده بود رفته بود خواستگاری روان نویس. ای بابا. باز چشم هایش را بست و شهر کاغذی را تصور کرد. میخواست آرزوهایش را بنویسد شاید مگر یکی از آنها برای خودش برآورده شود. ژست خواب عمیقی به خودش گرفته بود و سخت فکر میکرد در خواب چه چیزی روی کاغذ بنویسد تا برآورده شود. یک کیسه طلا. یک ماشین خوب. رتبه ی 77 کنکور-همیشه دوست داشت رتبه ی 77 کنکور باشد. چون هم عاشق عدد هفت بود. هم معتقد بود هفت شانس می آورد. هم عدد باحالی بود دیگر- اسب سفید. اینکه کتابی بنویسد یا جایزه ای در ویرگول ببرد. سید سنش را بگوید. دیگر ذهنش به جایی نمیرسید. همین ها را در تصوراتش نوشت و زنگ در باغ به صدا در آمد. یعنی که میتوانست باشد؟

-الوووو .. کیه؟ ... بفرمایید تو .. بفرمایید تو ..

آفتاب گردان بود. یکی از دوستان ویرگولی اش. در را برایش باز کرد و ازش خواست که کفش هایش را داخل جا کفشی بگذارد. آفتاب گردان همین کار را کرد و آمد نشست روی مبل. نه ببخشید. آمد و نشست روی زمین و تکیه داد به پشتی. تارا این ها مبل نداشتند. نه اینکه پولدار نباشند. مبل هایشان خراب شده بود و داده بودند روکش هایش را عوض کنند.

-خب آفتاب گردون جووون چه خبرا؟ کنکور چطور بود راستی؟ رتبه ت چند شد؟

-خیلی ممنون تارا جووون ... خبر خاصی نیست. تموم شد کنکور دیگه خداروشکر ... خوب بود ... اون چیزی که میخواستم نشد. ولی خب یک رتبه ی کمی گرفتیم دیگه ... آب باریکه ای هست...

-چند شدی .. حاشیه نرو دختر ... 70000 که نشدی ..

- نه بابا ... روم به دیفال .. 77 شدم

تارا خشکش زد. همان چیزی که خودش آرزویش را داشت. دوباره زنگ در به صدا در آمد. نوی صاد پشت در بود. آمد داخل و گفت کتاب شعرش چاپ شده و همه ی جایزه های ویرگول را برده. با خودش گفت به خشکی شانس. بزار هیچی نمینویسم دیگه. دیگی که برای ما نجوشه بزار سرنکنگبین با عسل توش بجوشه.

هی مهمان ها می آمدند و در باز و بسته میشد و در این میان زنبوری وارد خانه شد. –آخ جووون ... چه همه شیرینی ، چه همه آدم- ولی خب خبری از گل نبود که گرده ی گلی بالا بکشد و حالش را ببرد. زنبور مورد نظر رفت یک گوشه نشست و خودش را گرم کرد. بیرون سرد بود و به داخل خانه پناه آورده بود. بشیر صابر با شیرینی اش آمد، خانوم یکی از حروف الفبا-. سالوادور علی با اسبش آمد و بیرون پارکش کرد. پریسا اسدی با موهای ژولیده و شلوغ که خودکار هم بینشان بود آمد. و سید نیامد ولی. خون خونش را داشت میخورد. چه آرزوی بیخودی بود که کرده بود؟ بشیر صابر گفت:

- سلام تارا خانوم .. سید سلام رسوند راستی

- سلام ... راستی سید رو دیدی؟ یکم از دیدارتون بگو ...

- آره ... خیلی پسر گلی بود ... با خودم فکر میکردم قراره با یک مرد 40 ساله روبرو شم و بدون اینکه یک کلوم حرف بزنم خداحافظی کنم و برم .. ولی وقتی دیدمش انقدر گرم و باحال بود که باورم نمیشد . 18 سالشم بیشتر نبود .. واسه همین من حساب کردم پول بستنی هارو. بالاخره بزرگ تری گفتن . کوچیک تری گفتن. پرسید چرا فکر میکردی 40 سالم باشه؟ گفتم آخه خیلی رسمی و بزرگانه مینویسی ...

- هااا ... خوب گفتی برااار ...

- تعجب کرد و گفت خب عاشق کلاسیک نوشتنه و خیلی مبادی آدابه و اینطور حرفا ، تازه یک بار دیگه هم دیدمش. خیلی خوش گذشت ...

ای بابا. چقدر سید را دیده بود. آمد حوس کند و توی خیال روی کاغذ بنویسد سید را ببیند که دید از شانس بدش همه ی بچه ها سید را میدیدند و خودش نمی دید. گوشی اش را برداشت و شماره ی آمبولانس را ناخودآگاه نوشت. بعدم زیر لب زمزمه کرد زنگ بزن آمبولانس اینم از شانس ماست. داشت همین ها را زیر لبش زمزمه میکرد و با خودش غر غر میکرد که جناب زنبور که گرم شده بود گفت بیاید و یکم شیرینی بر بدن بزند. پسر آمد و نشست روی شیرینی های روی میز. تارا که میخواست تازه پذیرایی را شروع کند با دست زنبور را پراند. به زنبور برخورد. مرا می پرانی؟ هم تو مسلمانی؟ مهمان مگر حبیب خدا نیست؟ ... دارم برات. زنبور خانه ی تارا این ها موجود کم حافظه ای بود برای همین یادش نبود که تارا خانوم دختر ماشاالله خان است و کندویی که در آن سکنی گزیده از برای ایشان است پس به انتظار ماند و در وقت مناسب رفت و تارا را نیش زد و در رفت. تارا از حال رفت. زنگ زدند آمبولانس و آمبولانس گفت شب عید است و همانجا بمیرد بهتر است. شلوغ پلوغ است و کاری نمیشود کرد. زنگ در به صدا در آمد. یکی رفت و آیفون را جواب داد

-کیه .... ؟ ... سیییییید .... تارا غش کرده ... باید ببریمش بیمارستان... ماشین دارید؟ ... خوبه .. الان میاریمش

سریع تارا را برداشتند و بردنش جای ماشین سید. سید با امیر55 آمده بودند و سریع سوار 206 امیر55 شدند و رفتند بیمارستان. تارا به نیش زنبور حساسیت 15 دقیقه ای داشت و بعد خوب میشد. ولی مهمان ها که خبر نداشتند. تارا در ماشین به هوش آمد و با تعجب دور و برش را نگاه کرد. اینجا کجاست؟ ..

-سلام تارا .. من سیدم .. غش کرده بودی. داشتیم میبردیمت بیمارستان.

-سید اومدی .. ؟ ... باورم نمیشه ... وااااوووو ... 18 بیشتر بهت نمیخوره ... وااای ... به یکی از آرزوهام رسیدم بالاخره ... خداروشکر ... جیییییییغ

تارا جیغی کشید و از خوشحالی دوباره غش کرد.

پی نوشت1: خب اینم از داستان امروز.

پی نوشت2: ببخشید اگر تعداد شخصیت ها زیاد نیست. میخواستم چند نفر دیگه هم بیارم ولی خب اسامشون طولانی بود. مثلا ارغوان بی ابتهاج. یا نوشتن نوعی دوست داشتن است-خانوم (نوشته شما خوب بود ولی...)- ... . اینارو میخواستم بیارم ولی خب تو داستان نگنجیدن. البته آبنوس رو میتونستم بیارم ولی خب چون شناخت کم بود ننوشتم چیزی.

پی نوشت3: جدیدا دارم تو کانالم روز گفتار ضبط میکنم. چقدر حرف زدن سخته. ولی خب باید تمرین کرد. البته کانالمم خیلی بی انرژیه .. هم آدم حس و حال هیچ کاریو نداره تو کانال! برای همین انتخاب اول من برای فعالیت اینجاست

پی نوشت4: رفتم مغازه دایی مامانم. شیرینی فروشیه. پسر داییم اونجا حسابداره. رفته بودم به اون سر بزنم. یکی از کارگرای اونجا اسمش حسنه. منو دیده میگه خوبی؟ میگم آره خداروشکر .. باز میپرسه واقعا خوبی؟ گفتم آره .. چطور مگه؟ میگه .. میخوره بهت افسرده باشی ... حالا من همیشه هیچی نمیگم – دیدم فایده نداره بعضیارو باید راست گذاشت تو کاسشون.. گفتم آره بعضیارو که میبینم افسرده میشم. تورو دیدم واسه همین اینجوری شدم J)

بعد بحث مفصلی در مورد این کردیم که چرا بعضیا به جای اینکه تو برخورد اول انرژی بدن حتی به اونیکه خسته است و. افسرده ست باید بیان اینجوری بگن؟ واقعا مواظب حرف زدنشون باید باشن افراد. بابا اگر طرف خسته ست انرژی بهش بدین. ویژگی های مثبتش رو بگین. چه کاریه بعضیا به خودشون اجازه میدن هر چی به دهنشون میرسه بگن .. ناناحت میتونن آدم رِ

پی نوشت5: دختره اسنپم رو قبول کرد. ماشینش خوب بود. MVM515. اسمشم خوب بود، نمیگم چی بود که دلتون بسوزه. فامیلش فقط سیدبر بود. رنگ ماشینشم آبی بود. آمد و دیدم که چادریه خانومه و صدای آهنگشم زیاد بود تقریبا. معنی فامیلش رو پرسیدم. نمیدونست. ولی من با خودم میگفتم این سید بَر هست. سیدارو میبره، حالا کجا میبره ، نمیدانم؟ ... اصلا چند وقتیه داستانای جالب تو اسنپ برام اتفاق نمیفته. چشمم زدین

پی نوشت6: عکس جدید از بچه دارم راستی ... مادمازل زینب بانو کوچولو !

خیلی ژست گوگولی ای گرفته !
خیلی ژست گوگولی ای گرفته !


پی نوشت 7: یکشنبه هام خالیه تو هفته. برای خودم برنامه کافه گردی گذاشتم. جاهای باحال رو شناسایی میکنم ، چند تا دوستام رو دعوت میکنم هر کی تونست میاد با هم میریم. دیروز به هر کی میگفتم ، میگفت نمیتونم بیام ... گفتم بیخیال. خودم میرم. ولی لحظه آخر تو تلگرام دیدم یکی از دوستان از قوچان برای یک کاری اومده و الان پارک ملته. سریع بهش زنگ زدم و قرار گذاشتیم و رفتیم. خیلی جالب بود برام که انقدر بانمک جور شد یکی که با هم بریم این کافی شاپه رو. یکی میگفت پیج کافه گردی بزن تو اینستا و تبلیغ کن. دیدم اهل شوآف و اینکارا نیستم. اصلا عکس هم نمیذارم جایی ... البته چون بقیه باهاش آشنا میشن کار خوبیه. ولی یه عده هم چشم میکنن آدم رو! اسم کافه هه واراک بود به معنای کلاغ سفید. یه آشنا هم دیدیم ..

این ورودیش بود، کتاب هارو گویی به دار آویخته بودن. اسمش کافه گالری واراک بود، واراک به معنای کلاغ سفید.
این ورودیش بود، کتاب هارو گویی به دار آویخته بودن. اسمش کافه گالری واراک بود، واراک به معنای کلاغ سفید.


پی نوشت8: نمیدونم چرا اینترنت ایرانسلم درست کار نمیکنه. میام شیر میکنم رو کامپیوتر اینترنتم رو ، جواب نمیده. شارژ هم دارم ده گیگ اینا. ولی هی .. امان امان .. ای دنیا .. یالانده (نمیدونم درسته یا نه)

پی نوشت9: باز پست طولانی میشه. فقط میشینین پی نوشت میخونین. پست خاطرات دانشگاه موسیو شیخ رو نخوندید. دلم گیریفت. حالا تا اینجا اومدین یک صلوات با و عجل فرجهم بفرستین.

پی نوشت 10: اسنپ سوار شدم. یارو بحث رو کشید به سن. گفتم چند میخوره؟ گفت فلان قدر مثلا. گفتم خب همونقدره. هر چقدر فکر میکنین درسته. گفت خب میخوام ببینم حدسم درست بوده؟ گفتم خب دیدین درسته بعدش چی؟ ها میخواستم ببینم ازدواج کردی یا نه. دیر شده یا فلان. میخواست فضولی کنه. معلوم بود از قیافش. گفتم یه سایتی هست اونجا مینویسم. بعضیا اونجام کنجاون. ولی خب که چی؟ حالا دونستن. چه اتفاقی میخواد بیفته؟ میخوان خواستگاری کنن؟ تو برجک بنده خدا زدم .. گفت ها راست میگین. جدیدا حس میکنم پرخاشگر شدم یکم. از دامنه ی آرامش مطلق قبلیم اومدم بیرون ... ولی خب لازمه گاهی

داستان های زیر رو هم بخونید ، جای دوری نمیره :

وحیِ مُنزَل ( از خاطرات دانشگاه موسیو شیخ)

همه ش پی نوشته .. همه ش+معرفی کتاب

32 دندان ذهن (سیال ذهن+آزادنویسی+معرفی کتاب)

راستی یک داستان بانمک دیگه با شخصیت زنبور کم حافظه و بچه های ویرگول :

زنبور کم حافظه