نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
شب های مافیای ویرگولی (قسمت اول)
در یکی از شب های پاییز 1403 ، دعوتنامه ای به در خانه ی تنی چند از اصحاب ویرگول رسید. دعوتنامه ها نه با پست بلکه برخی با جغد برخی با کلاغ برخی با کبوتر و برخی که دعوت کننده همچین دل خوشی ازشان نداشت-مثلا سفیر پاکی، اضلا اشاره به شخص خاصی ندارم- ولی برای اینکه بگوید ما دعوت کردیمخودت نیامدی با لاک پشت-بعد از اتمام مهمانی- به دست مدعوین رسید. دعوتنامه از قرار زیر بود:
هو الجبار المتکبر الرحیم
دوستان عزیز ، از آنجایی که ماشین پراید وانتم درست شده است مهمانی ای ترتیب دادم تا دور هم جمع گردیم، بخوریم و بنوشیم و مافیا بازی کنیم. لطفا خودتان را در اسرع وقت به آدرس : تفت ، میدون اول نه ، میدون دوم دست راست برسانید و بگویید به دنبال باغ دست انداز خاکی هستم. راهنماییتان میکنند. هزینه ایاب و ذهاب هم با خودم است. شما بیایید و فاکتور هزینه هایی که کردید را نشان بدهید، مبلغ به حساب شما واریز میگردد.
من دوستانی جز شما ندارم و دلم حسابی هوس مافیا کرده .برای همین هر طور شده خودتان را برسانید به این مراسم. تازه یک میتینگ هم محسوب میشود و کلی دور هم بهمان خوش میگذرد.
امضا : دست انداز
چه اتفاق جالب و هیجان انگیزی. بچه های ویرگول هم حسابی منتظر همچین اتفاقی بودند. پس هر کدام هر طور شده خودشان را به مهمانی رساندند. یکی با الاغ یکی با هواپیما. یکی پیاده ، یکی با دوچرخه. همه با هماهنگیِ هم قرار گذاشته بودند که با هم در میدان اول نه میدان دوم جمع گردند و با هم به مهمانی بروند. ولی خب هر کسی کار خودش را کرد و هر کدام آواره و سیلان و ویلان در شهر بزرگ تفت به دنبال باغ دست انداز می گشتند. دست انداز عزیز هم شماره تلفنی حتی از خودش نداده بود که برای هماهنگی ها با او تماس بگیرند.
افراد به تفت که رسیدند. عطر عجیبی به مشامشان خورد. بویی تیز ، تند، تلخ و عجیب بود. با خودشان گفتند این عطر جز برای دست انداز برای کسی نیست. پس به دنبال بو راه افتادند و به در باغی بزرگ و خفن رسیدند. جلوی در باغ نگهبانی ایستاده بود با کلاه خود و زره. همه ی ویرگولی ها از هر دری زده بودند به همانجا کشیده شده بودند. از نگهبان پرسیدند
اینجا کجاست؟
نگهبان دماغش را بالا کشید و گفت: باغ جناب دست انداز
همه عقب عقب رفتند یکم و نگاهی به باغ انداختند و با دهان های باز مانده ، کف کردند و کف را از جلوی دهانشان با پشت دست پاک کردند و گفتند ما از سایت ویرگول هستیم و به یک مهمانی در این باغ دعوت شده ایم.
نگهبان کلاه خودش را بالا داد و گفت : ااا ... شما بچه ها ویرگولید؟ ... هااار هااار هااار .. منم از بچه ها ویرگولم ..
همه پرسیدند : تو که هستی؟
پسرک بادی به غبغب انداخته و انگار چه فرد مهمی هست گفت: هسان .. از قیافه م نفهمیدید؟
هسان اسم یک یک بچه ها را پرسید و راهشان داد داخل و خودش هم آمد. باغِ عمارت، چند هزار متری بود و بعد خود عمارت بود که مزین بود به شیشه های رنگی و معماری اصیل ایرانی و در پشت عمارت هم باغچه ای دیگر . در بالای طاق عمارت مردی گچ کاری شده بود با ریش های بلند و نگاهی دست اندازانه که همه حدس زدند احتمالا خود دست انداز است. خلاصه بچه های ویرگول همینطور که کف خون بالا می آوردند از آن همه ابهت و ظرافت کاخ مردی با لباس های ابریشمین بر روی ایوان عمارت حاضر شد و چنین سخن راند :
سلام بروبچ ...
خوشحالم که توانسته اید بیایید، داخل باغ برایتان صندلی چیده ام و موادی برای پذیرایی-ساقه طلایی و آبمیوه ی مجتبی-. بروید و به خود برسید تا من هم تنبانم را عوض کنم و بیایم و بازی را شروع کنیم. برای مافیا به آن باغ دعوت شده بودند. صدای در به صدا در آمد. هسان دوید و رفت دم در. یادش رفته بود گویی که وظیفه نگهبانی از باغ و راهنمایی مهمانان را دارد. در را باز کرد. فردی با لباس فضانوردی وارد شد. فضانورد اقیانوس بود. همه رفتند و دور میز بزرگی که در وسط باغ گذاشته شده بود نشستند.
خیلی ها آمده بودند. بشیر صابر با سید از مشهد آمده بود. کارما با چشمانی خمار و حواسی پرت از بجنورد. تارا دختری در مزرعه از شالیزار و البته با کوله پشتی ای بر پشتش آمده بود. پریسا اسدی با عینکی کج پس از درگیری اش با ماشینش و کله زدن توی داشبورد ، یلدای روشن با شلوار کردی و زنجیری دور مچش که هی میچرخاند، روان نویس با ترکه ی آلبالویی در دست که کف دست دیگرش میزد و زیر لب نجوا می کرد “کتک معلم گله .. هر کی نخوره خله” ، هستیا ، ماهو ، فاطمه ی انتشاراتی با چند دفتر زیر بغلش ، هسان از تنبلی در را باز گذاشته بود دیگر و ناگهان فردی به جمع اضافه میشد.
همینجور افراد داشتند خودشان را به بقیه معرفی میکردند که یک فردی آمد و روی یکی از صندلی ها نشست. قیافه ی مضطرب و نا آشنایی داشت. یکی از تازه واردهای ویرگول بود احتمالا. اسمش را پرسیدند. گفت الیزابت. از ناف لندن آمده بود ظاهرا. حالا الیزابت چندم بود معلوم نبود. در گوشه ی میز هم دخترکی بازیگوش نشسته بود و هی ورجه وورجه میکرد. سید از بشیر پرسید اون کیه"؟ بشیر گفت : الیه ... سید : ااا .. الیهههه ؟ و لبخندی روی لب هایش نشست.
همانطور دوستان ویرگولی میخوردند و می آشامیدند تا اینکه دست انداز و هسان از دور، صندلی ای را که کسی رویش نشسته بود را آوردند و نشاندند سر سفره ی بزم. همگان پرسیدند: این کیه دیگه؟
دست انداز گفت ایشان : ماجراجوی یکجا نشین هستند و اینطور که ما فهمیده ایم کل عمر از روی این صندلی تکان نخورده اند و تمام دنیا را گشته اند. البته خب قطعا کاربران با خود میگفتند چه بهتر بود نام خود را آویزوون یک جا نشین بگذارد. ولی برخی کاربران جدید بودند و هنوز باب آشنایی باز نشده بود. چه می شناختند؟ چه میدانستند؟ تعداد مهمان ها زیاد بود و دو به دو یا گروهی افراد دور هم جمع شده بودند و حرف میزدند که سید برای ایجاد سکوت گفت : برای سلامتی آقا امام زمان صلوات.
همه صلوات فرستادند و سکوت جمع را فراگرفت. حال نوبت دست انداز بود. نگاهی به جمعیت انداخت. تمام دوستان ویرگولی اش را که عمری نوشته هایشان را خوانده بود و نوشته هایش را خوانده بودند داشت از نزدیک می دید و با خودش میگفت حالا پول از کجا بیارم به اینا بدم این همه راه اومدن؟ من فکر میکردم هیشکی نیاد. اما خب دست و پایش را جمع کرد و گفت :
سلام دوستان ...
خیلی خوشحالم که می بینمتون
باورم نمیشد که دعوتم رو قبول کنید
ولی خب حالا چیکار کنیم .. کاریه که شده
امشب قراره مافیا بازی کنیم. خدای بازی خودمم
و به زودی نقش هاتون رو دم گوشتون میگم
حواستون باشه این نقش ها مخفی ان و کسی نباید لو بده نقشش رو
صدای زوزه ی گرگی از گوشه ی باغ آمد.
- ولفی ... آروووم بگیر .. مهمون دارم
دست انداز این را گفت و و رفت داخل عمارت و تکه گوشتی به دست بدو بدو رفت به سمت گوشه ی باغ تا شکم آن گرگ را سیر کند احتمالا و باز برگشت
بعد خندید و گفت : خلاصه .. بازی جدیه و هر کی تخلفی بکنه حسابش با .. دوباره گرگ زوزه ای کشید .. بله با همینی که صداش رو شنیدید هست. هاااار هااار هاااار ... ترس و دلهره به دل های ویرگولی ها نشست. آنها که دست انداز را نمی شناختند. چرا گول آن دعوت را خورده بودند و به این بلایند دیت-قرار کورکورانه- رفته بودند. سید زیر لبش ذکر می گفت و هی صلوات میفرستاد تا جان سالم از آنجا به در ببرند.
هسان با طبق هایی از ماسک به جمع بازگشت و به هر کسی ماسکی داد. چهره ی ماسک ها چهره ی مردی سبیل کلفت با اببروهایی در هم فرو رفته و لبخندی ترسناک بود .. پچ پچ مهمانان دم گوش هم شروع شد. همه زرد کرده بودند. از بلایی که سرشان ممکن بود بیاید ترسیده بودند. دست انداز محکم با دستش روی میز کوبید ... ساکتتتتتتت ... بازی شروع شده عزیزان من ... یاه یاه یاه ... ووو
ادامه دارد ..
.............................................................
پی نوشت: چطور بود؟ اول در مورد داستان نظر بدین خواهشا بعد در مورد پی نوشت ها!
پی نوشت 2: خب خبری که در راه بود بالاخره رسید. من دوباره دایی شدم .. بزن دست قشنگه رو :)
یک شاگرد شائولین جدید ، از همون اول به مناسبت تولدش یک کمربند زرد بهش دادم.
امیرعلی میگه یعنی چی دایی؟ من کمربند قهوه ای سوخته ام اون کمربند زرد. گفتم خب اون که هیچ بدی ای نکرده. تو تا کمربند قرمز هم پیش رفتی خودت سقوط کردی هی ... :) خلاصه کلی سر به سرش گذاشتم :))
چون اون دختر خاله ش هم اسمش زینبه گفتم به این میگیم زینب صغری به اون میگیم زینب کبری. یا زینب 1 ، زینب 2 ... ولی خب همه مخالفت کردن که اسم رو بچه میمونه و اینا. ولی خب حالا بزرگتر بشه ببینیم چی میشه ...
پی نوشت 3: خب دوستان .. انتشارات نیازمند حضور گرم شماست. اول عضو شید توش بعد بنویسید و نوشته های ویرگولی خودتون رو به انتشارات داستان های ویرگولی ها اضافه کنید ... از طریق لینک زیر میتونید برید توش :
انتشارات داستان های ویرگولی ها
پی نوشت 4: این داستان ادامه دارد.
این پست هارو هم بخونید اگر نخوندید:
شیرینی ماشین 206 آلبالویی امیر55
ساعت جادویی در سرزمین خرها ...
پی نوشت 5: صبح جمعه ست .. یک صلوات هم بفرستید برای سلامتی و تعجیل در ظهور آقا امام زمان!
پی نوشت 6: داستان ویرگولی بنویسید ... وووو .. خیلی باحال میشه ... ووو
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک دیدار ناممکن
مطلبی دیگر از این انتشارات
داستان 11: شب در مدرسه (پارت اول)
مطلبی دیگر از این انتشارات
دختران ویرگولی(2)🔮