ُسالوادور علی·۲۵ روز پیشداستان 8: مرد پشت پنجرهفکر کنم نیمه شب بود. روی تختم دراز کشیده بودم و هر از گاهی این طرف و آن طرف غلت می خوردم که صدایی شنیدم.اولش فکر کردم صدای باد هست که همش ب…
ُسالوادور علی·۳ ماه پیشداستان 7: پل هواییدیروقت بود و خیابان ها خالی از جمعیت شده بودند.تقریباً همه ی مردم در مغازه ها را بسته و به خانه هایشان رفته بودند تا در آغوش گرم خانواده شا…
ُسالوادور علی·۵ ماه پیشداستان 6: به ما ملحق شونیمه شب، معمولاً وقتی همه خوابیده اند صداهایی از درون خانه مان بلند می شوند.صدای باز شدن در. کشیده شدن میز و صندلی. صدای روشن شدن تلویزیون…
ُسالوادور علی·۷ ماه پیشداستان 5: حقیقت مریموقتی مریم بالاخره به خانه ی برادرش برگشت، تصمیم گرفت آدم دیگری شود.تازه از زندان خلاص شده و از آن تاریکی بیرون آمده بود. حالا می خواست از ا…
ُسالوادور علی·۸ ماه پیشدنیایی دیگر: فقط ستاره ها می دانند من و دوستم داشتیم توی پارکی قدم می زدیم و کیک یزدی می خوردیم.پارک همیشگی و حرف های تکراری.«این شهر هیچ جایی نداره که بریم بگردیم... اینجا…
ُسالوادور علی·۹ ماه پیشداستان 4: تنها در خانهکتابی را جلوی صورتم گرفته بودم و نشسته در اتاقم ادای خواندن را در می آوردم، در حالی که فقط منتظر بودم مامان و خواهر بزرگترم از خانه بزنند ب…
ُسالوادور علی·۱۰ ماه پیشداستان 3: غذای مامان (پارت سوم)«اگه غذاشو به زودی نیاریم خییییلی عصبانی میشه.» تقریباً همه ی هیولاها دور میز غذا جمع شده بودند.اُلیوِر، پسری که صورتی پر از جوش های خونین…
ُسالوادور علی·۱ سال پیشداستان 3: غذای مامان (پارت دوم)وقتی دوباره پایم را توی اتاق بابا و مامان گذاشتم، دیدم یکدفعه همه چیز تغییر کرده است.آن ماه خونین با نور سرخ خشن و ناهنجارش پشت پنجره بود و…
ُسالوادور علی·۱ سال پیشداستان 3: غذای مامان (پارت اول)«سارا؟ بیا پایین غذا حاضره!» سر میز شام توی آشپزخانه با مادرم و برادر کوچکترم نشسته بودیم و ماکارونی با سُس گوجه فرنگی می خوردیم. بابا هنو…
ُسالوادور علی·۱ سال پیشدنیایی دیگر: داستان کوتاه گل ختمیگل ختمیروزها همه خسته کننده و تکراری بودند. افراد از کنارم رد می شدند و راه خودشان را می رفتند. بیشترشان سرشان فقط توی اون گوشی بود. این و…