آیا امیدی هست؟

خشمگینم‌ و عصبانی...که بس نمی‌کنید این بساط مسخره‌بازی را که تا کجا و چه وقت قرار است ادامه پیدا کند، نمی‌دانم.
دست بوستان‌ هستم که انقدر گل کاشته اید که حد ندارد. هنر بزرگی است! شکاف های عمیق ایجاد کردن و آدم ها را از یکدیگر متنفر کردن.‌‌..هنرمند ماهری هستید دست مریزاد!
انقدر‌ گل کاشته‌اید، همکلاسی‌ام در جمع بلند می‌شود و توی چشمانم زل می‌زند و می‌گوید از اعتقاداتت‌ خوشم نمی‌آید.‌‌..
انقدر‌ گل کاشته اید با آدم کم حجاب دوست می‌شوم و مهربانم چشم هایش گشاد می‌شود... انقدر‌ گل کاشته اید که در خیابان وقتی کنار یک دوست کم حجابم راه می‌روم همه تعجب می‌کنند.‌‌.‌.گل کاری هایتان حد ندارد که بعد از هربار کاشت گلتان باید بنشینم و فکر کنم چگونه ابراز کنم که با کار کرده‌تان مخالفم! خداقوت و دست مریزاد عمیقا. اینچنین هنرمند‌ ندیده بودم! آخر تا کی؟ تا کجا؟ تا چه وقت؟ زن بوده‌اید؟ در خیابان راه رفته اید؟ نگاه های مردم را دیده‌اید؟ دمتان گرم باز گل بکارید...باز وحشی شوید و... امان از رفتار های مسخره‌تان که چشد آن همه خون؟ همه را ریختید در جوب و آب گرفتید تمام شود برود؟ خجالت خون های ریخته شده را نمی‌کشید؟ بس نمی کنید؟ تمام غمم‌ تبدیل شده است به خشم از رفتار هایتان. حجاب حکم صریح قرآن است!
واجب‌ است و مسلمان مکلف به انجام. راهش این است؟ آنچه من دیده ام حجاب‌ش عرف جامعه است و این روز ها منم‌ که متفاوتم‌. حجاب باید رعایت بشود اما به این شکل؟ دختر مردم روح‌ش برود؟ انقلاب‌ کرده اند که حارس مردم باشند نه اینکه‌‌‌...باشد مهربان بوده‌اید‌، دست بلند نکرده اید.‌..حجاب‌ش عرف جامعه‌بوده‌است!
چه می‌کنید؟ واقعا چه می‌کنید؟ اجرای‌ حکم خدا واجب! در مملکت اسلامی بیشتر. اما این راهش نیست...نمی‌فهمید؟
نه انگار نمی‌خواهید که بفهمید....نمی‌خواهید. ان‌ رسول، دست نوازش‌ش همیشه دراز بود، رئوف بود و مهربان. خنده رو بود و خوش اخلاق
خودش را املح می‌خواند.
عیب علی(ع) خنده‌رو بودنش بود...
چه می‌کنید...چه... ۲۶ شهریور ۱۴۰۱

《مهاجرت》
مهاجرت پدیده‌ی دردناکیه‌ حتی گاهی دردناک تر از چیزی که تصورش رو بکنیم. دلتنگی که آدم رو پیر میکنه‌رو اصلا نباید دست کم گرفت. حتی گاهی فکر میکنم رفتن از یه شهر به یه شهر دیگه هم می‌تونه گاهی خیلی دردناک باشه.
از وقت رفتن محدثه جدی شد، من خیلی تلاش کردم که محدثه رو راضی کنم که اصلا از تصمیم‌ش صرف نظر نکنه و پر قدرت تر ادامه بده راهی که شروع کرده. بخاطر بارداری‌ش رفتنشون‌ چند بار کلا لغو شد و من واقعا نگران این ماجرا بودم. یکی از شب های قدر، اونچنان ناراحت رفتن‌ش بودم که تمام گریه های اونشبم‌ بخاطر محدثه بود من گریه نمی کردم که محدثه رو نمی‌بینم گریه های من از سر این بود که محدثه باید فضایی رو تجربه می کرد که براش نا آشنا بود‌
وقتی توی زنجان مشغول به تحصیل بود همیشه اخر هفته ها بر می گشت تهران و خیلی کم پیش میومد ده روز تهران نیاد ولی حالا مجبور بود چند ماه خانواده ‌ش رو نبینه!
وقتی باهاش صحبت کردم و بهش گفتم که من امروز بخاطر تو اشک های زیادی ریختم سعی کرد ناراحتی‌ش از رفتن رو پنهان کنه و من رو دلداری بده که نه این یه تجربه ی کوتاه مدته و سعی می کنیم زود بر گردیم. خیلی ناراحت نباش . براش توضیح دادم که غصه ی من این نیست که تو داری میری و شاید بر نگردی که من در حالت عادی‌ش هم تو رو فقط سالی یه بار می بینم ناراحتی من از اینه که تو باید حس های عمیقی رو تجربه کنی که رشد دهنده نیست و باعث فرسایش روح و روانت‌ میشه، باید جایی زندگی کنی که بهش احساس تعلق نداری و حتی علاقه ای هم بهش نداری تو با آدم های عاشق فرنگ فرق داری تو برای این رفتی که استعداد همسرت به هرز نره.
اون روز توی فرودگاه امام خمینی، بیشتر ین‌ کسی که اشک ریخت من بودم‌ اصلا نمی‌تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم.
حتی تلاشی هم برای جلوگیری از باریدن چشم هام‌ انجام ندادم!
محدثه داشت راهی شروع می کرد که باید توش روز های زیادی دوری رو تحمل میکرد و غصه های زیادی رو می خورد!
وقتی توییت‌ های دانشجو های شریف رد می خونم که از رفتن حرف میزنن دلم آتیش‌ میگیره و دلم می خواد فریاد بزنم که این راه و رسم کشور داری نیست که باعث میشه این همه نخبه از کشور میرن..‌‌‌. گاهی فکر میکنم آیا میشه به جز رفتن توی ایران زندگی کرد و خوشبخت بود؟! جوابم به این سوال مثبته! چون من خوشبختی رو توی چیزی هایی میبینم که اینجا پیدا میشه ولی آیا میشه توی ایران موند و بدون رنج زیست؟ جوابم قطعا منفیه! درد های کشور انقدر زیاده که اصلا نمیشه بدون اون ها زیست! و این واقعا قسمت سخت ماجراست.
تقریبا ۴ روزه دارم خیلی به مهاجرت و رنج هایی که مهاجران تحمل می کنن فکر میکنم و هی از ته وجودم حسرت می خورم که چرا باید کشور به اینجا برسه...
۱۴۰۱/۷/۲‌

#مهاجرت


《مهاجرت۲》

بعد ماجرای مهسا امینی، خیلی به حق و باطل و ظلم و جور فکر کردم، خیلی فکر کردم به این که مگه زمین خدا وسیع نیست؟ مگه وقتی بهمون ظلم میشه نباید هجرت کنیم؟ به این فکر کردم چرا دکتر غلامی در مورد حوادث اخیر هیچی نگفت، نگفت که دارن آدم های توی خیابون اغتشاش میکنن،نگفت دارن برای براندازی میجنگن،نگفت دارن کار ناحق میکنن، مدت هاست چشمم به دهن دکتر غلامی‌ه، چون اون آدم رو حق گرا دیدم، نه بنده اصولگراها و اصلاح طلب ها، نه بنده ی فدایی های کسی...
با محدثه که حالا سه ماه هست که از ایران به آمریکا رفته صحبت کردم، بهش گفتم من از این برزخ به وجود اومده متنفرم، از این وضعیتی‌ که نمیشه تشخیص داد چی غلطه و چی درسته، از این برزخی‌ که داره منو خفه می‌کنه و نمی‌تونم تشخیص بدم چی حق‌ه و چی ناحق‌ه...تو رو آدم منصفی می‌دونم یکم حرف بزن بامن.
حدود چند هفته ی پیش قضیه ی مهسا امینی محدثه، یه ویس داده بود درمورد اینکه توی آمریکا چیزی به اسم دموکراسی وجود نداره، قدرت فقط از یه گروه دست گروه دیگه قرار میگیره، توی کشور های عربی هم که اصلا دموکراسی نیست ولی مردم شادن و راحت زندگی میکنن، حتی توی فرانسه هم که دموکراسی وجود داره و مردم بر مردم حکومت می‌کنن وضعیت اصلا خوب نیست و به این نتیجه رسیدن این هم جواب کار و حلال مشکلات کشور نیست.
براش سوال به وجود اومده بود با این وضعیت چی باعث میشه مردم شاد و سرحال زندگی کنن
و توی ویس‌ش به این نتیجه رسیده بود که اگر حاکمان فقط کمی برای مردمشون‌ حق قائل بشن میشه وضعیت درستی رو تشکیل داد و مردم هم راضی هستن.
انتخابات اخیر دیگه هیچ جای دفاعی از حکومت نمی‌ذاره، حقیقتا خجالت می‌کشم از چیزی دفاع کنم که می‌دونم مهندسی شده و از پیش تعیین شدس‌
واقعا رد صلاحیت های این دفعه حالِ منِ انقلابی رو هم حتی بهم میزنه‌. نمی‌دونم چرا فکر ‌می‌کنن اگه کاری که فکر میکنن درسته انجام بدن مردم عاشق‌شون می‌شن و هیچی بهشون نمی گن...
خیلی به این فکر کردم اگه نظام سقوط کنه چی میشه؟ احتمالآ ایرانی تیکه تیکه، اسرائیلی‌ بر سر کار، کامیتولاسیون‌ی که دوباره اجرا میشه، زن هایی به فنا رفته،جوان هایی علاف و سوریه‌ ی دومی رقم می‌خوره و باز از اون ور فکر کردم اگه نظام سقوط نکنی چی میشه؟
اختلاف طبقاتی بیشتر، شکاف عمیق تر بین حکومت و مردم، دودستگی بیشتر، مردم بیشتر از اسلام و مسلمین بدشون میاد...
بیچاره اسلام که هرروز باید خراب تر از دیروز بشه.
نتیجه تمام این فکر کردن ها شد اینکه "اگه اندکی دیگر خواهی توی وجودم باشه نباید دوست داشته باشی کسی که برام عزیزه، توی این کشور بمونه،نباید دلم‌ بخواد نخبه ها از این کشور نرن، چون استعدادشون‌ به هرز میره چون فرصتی برای شکوفایی ایجاد نمیشه..."

فقط مسئله‌ای که برام وجود داره اینه که آیا امام زمان هم از این رفتن راضیه؟
آیا از آدم رفته و رها کرده می‌گذره؟
خب اینجا داره ظلم میشه به مردم، این حکومت از نظر من فقط اسم اسلام رو یدک میکشه..‌.من هنوز توی این برزخ‌م برزخی که انگار رهایی نداره و نمیشه ازش فرار کرد.
اعتراض بازیگر ها به وضعیت موجود مثل اعتراض وزیر های دربار به شاه می‌مونه...این هم باز مسخره‌ست...اصلا فکر می‌کنم همچی توی این کشور مسخرس آدم هایی که دارن تلاش می‌کنن فقط جلوشون‌ گرفته میشه...آدم هایی که بهشون امید داشتم دارن میرن...دکتر ستاری که واقعا انسانی‌بود که دردمند بود و تلاش می‌کرد برای پیشرفت نمی‌دونم چرا دیگه کار نمی‌کنه...زندگی توی این کشور خیلی سخته چون حق و باطلش‌ مشخص نیست، چون حرف تو میتونه خیلی تاثیر گذار باشه و اگه غلط حمایت کنی و حرف بزنی برای عاقبت خودت گرون تموم میشه...
الان مودم‌ اینه: من باید برم، اره برم سرم بره...
حتی یه وقتایی فکر می‌کنم این داستان سوریه هم بازی بوده و آدم های خالصی رو فرستادن و برای هیچی سرشون‌ به باد رفته. وقتی به این فکر می‌کنن چند نفر اونا می‌دونستن حرم حضرت زینب توی مصره‌ و اینجا یه دختر دیگه ی امام علی دفنه‌ تن و بدنم‌ می‌لرزه‌ که نکنه...
خدایا تو مگه نگفتی هرکی تقوا پیشه کرد بهش فرقان میدی؟
إِن تَتَّقُوا اللَّهَ يَجعَل لَكُم فُرقانًا...
واقعا زندگی سخته توی این کشور و سخت‌تر از اون اینه‌ که نمی‌تونی وسط ماجرا باشی و هیچ موضعی نداشته باشی و همین موضع داشتن داستانی درست می‌کنه که سر و ته نداره و تو نمی‌تونی حق را پیدا کنی‌...

۵مهر ۱۴۰۱


《پدر تو شاهد باش》

این بار نیز برایت‌ می‌نویسم، برای تویی که همیشه شنوای درد دل های من بودی.‌‌..
سلام پدر یا بهتر است بگویم سلام رفیق!
این روز ها چادر از سر دخترانت می‌کشند، دختران دیگرت‌ را در ون های گشت‌ارشاد می‌ریزند تا ببرد و آنها را توجیح کنند که حجاب هدیه‌ای است الهی‌...
دوازده سال مدرسه را رها کرده‌اند و چسبیده اند به جلسه‌ای توجیحی که چهل دقیقه بیشتر طول نمی کشد‌‌‌...
این روز ها ایران ما سیاه شده است، امید هایمان را بریده اند...خاک می‌پاشند بر سر و رویمان. من در این ایام جوانی، در این سن و سال خسته ام، روحم غبار گرفته است...جز آه چیزی نمی گویم.
پدر، تو خود شاهد باش که من بار ها برای بقای این حرم جنگیدم‌...بخاطر چادری که بر سرم کردم، حرف کم نشنیدم...
پدر تو شاهد باش که بد کردند...اسلام محمد(ص) را که رئوف بود و عزیز بد نام کردند...یادشان رفت پروردگار پیش از آنکه عزیزذوانتقام‌ باشد رحیم و رحمان است...
من آن روز که فرزند خوبت‌،بنده ی خوب خدایت گفت : حجاب تقدم شخصیت بر جنسیت است‌.
حجاب را در آغوش کشیدم و دوستش داشتم...من آن روز پی بردم که این حجاب هدیه‌ای است که عیار چشم گویی مارا می‌سنجد‌.
که همچنان درگیرم که چرا نباید این همه زیبایی را نمایان کنم و باید افراد محدودی این همه جمال الهی را ببینید‌.
مسئله حجاب نیست، مسئله عبودیت و توحیدی است که گم شده است...که اگر خدا را دوست نداشتم هیچ وقت حاضر نمی‌شدم این همه لطافت و جمال را زیر سیاهی بپوشانم...من خود خواسته برای معشوق خدا شدن از زیبایی هایم گذشتم که او دوستم‌ داشته باشد...
پدر تو شاهد باش کار به جایی رسید که وقتی گفتند که زمانه، زمانه‌ی سکوت نیست.‌..حزب باد بودند تمام شده است. یا با جمهوری اسلامی یا ضد جمهوری اسلامی
ته دلم گفت که ضد جمهوری اسلامی بودن بهتر است...تا حمایت از این ظلم ها!
پدر تو شاهد باش روح الله برای انقلابش کم نگذاشت، جمهوری اسلامی برود دیگر چیزی از اسلام نمی‌ماند...اما رفتن‌ش نه تقصیر مسیح علی نژاد است و نه تقصیر آمریکا
تقصیر بر گردن آن هایی است که برای این کشور کم گذاشتند...پدر دستت را دراز کن و نوازش کن مرا
گیر کرده ام در برزخی سهمگین...نفس‌م‌ دیگر نمی‌آید...در آغوش‌م بگیر...


۶ مهر ۱۴۰۱


《رهایت می‌کنم...》

پس از ماجرای مهسا امینی، یک هفته از زندگی‌م به فنا رفت، هیچ وقت این زمان ربوده‌ شده را به لقایش نمی‌بخشم‌. من در این یک هفته خبر خواندم و حرص خوردم و دانه دانه موهای‌م سیاهی‌اش را به غم از دست داد و سفید شد...استخوان های‌م ریز به ریز شکست و گوش‌م پر شد از صدای شکستن استخوان هایم...کمر زیر بار غم خم کردم و صدای‌م از بس آه کشیدم خفه شد...من این یک هفته ی ربوده شده را نمی‌بخشم آقای جمهوری اسلامی! حکومتی که قرار بود طرفدار مستضعفان و ضعیفان باشی! حکومتی که قرار بود آنقدر وسیع باشی که خودی و ناخودی را در درونت جای دهی و دست مهربانی بر سر تک تک فرزندانت بکشی! حکومتی که قرار بود صدای پا برهنه ها باشی و دستگیر مظلومان! مگر همیشه شعارت آن نبود که باید به مظلومان‌ جهان کمک کرد؟ مگر شعارت ان نبود که باید با ظالمان جنگید؟ کجایی ؟ در این روز هایی که ظلم می شود به مردم کشورت دقیقا کجایی؟ حکومت عزیز و مقدس که قاسم سلیمانی، آن مرد میدان تو را حرم می‌خواند، چرا ساکت نشسته‌ای و فرزندانت را فراموش کرده ای؟
چرا دست مهربانی‌ات را کنار گذاشته ای و تفنگ بر دست گرفته ای؟ چرا فرزندانت‌ را بی صدا می‌کنی و صدای‌شان را نمی‌شنوی؟ چرا فراموش کرده‌ای که روزی شعارت: استقلال،ازادی،جمهوری اسلامی بود.
چرا این روز ها همه‌اش را فراموش کرده‌ای؟ چرا فراموش کرده ای که روزی گفته بودی: نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی...
چرا یادت رفته‌است ای حرم؟ ای عزیز؟ چرا دستانت‌ را به خون این مردم آغشته ‌کرده‌ای؟
آزادی را به چه فروخته ای؟ به قدرت؟ به پول یا شهرت؟
استقلال را به چه؟ به ایرانی که شبیه یک پهلوان پنبه باشد؟ دستش‌ برای نوازش همسایه دراز باشد و فرزندان خودش را با لگد بزند؟
اسلام را به چه فروختی؟ به چه؟؟؟؟
اسلامی که قرار بود اصل و اساس باشد، قرار بود حدود و قوانین‌ش راهنما ی راه باشد...قرار بود نور باشد در تاریکی و ظلمت های جهان...چرا اسلام را فراموش کرده ای؟ چرا یادت رفته است که محمد(ص)
ان رسول عزیز، رحمت بود برای جهانیان، انی بود که از شدت غم ایمان نیاوردن‌ کافران نزدیک بود جانش‌ را از دست بدهد...رئوف بود و مهربان...
چرا فراموش کرده‌ای علی(ع)، آن اسد‌ الله، عادل بود...نامه های‌ش به مالک را از یاد برده ای؟
تو قرار بود پدر مهربانی باشی بر سر تمام فرزندان، عدالت بگستری‌ و اسلام را به جایگاه حقیقی‌ش برسانی..‌اما چه کردی ای حرم! دست نوازشت‌ را کنار گذاشتی، تفنگ در دست گرفتی، ظالم ساختی و به مظلوم بیش از پیش ظلم کردی...یادت رفت که در اذان گفته می‌شود الله اکبر، این خدایی که قرار بود دینش‌ را راهنما قرار دهی بزرگ تر از آن است که توصیف شود...
فراموش کردی ای عزیز...تو قرار بود حرم باشی، حرمی امن برای همه، اما آنقدر راندی که ماندی خودت و کسانی که با تو در نامهربانی همسو اند...ماندی خودت و حوض بی اب‌ت...ماندی خودت و یک دنیا خرابی و شکستگی‌‌‌...ماندی خودت و آه مردم کشورت...
مسئله‌ی ما حجاب نبود، ازادی بود که مارا به حجاب و رعایت احکام می‌اورد، استقلالی بود که سر بلندمان‌ می کرد...غم و درد مظلومانی‌ بود که کنار هم نگه می‌داشت...
همه را ربودی و جایش چه بدست آوردی...قدرت؟!شهرت؟! پول؟!
دلم پر درد است و چشم هایم‌ پر اشک...قلبم رنجور است و روحم خسته‌...جز آه حرفی دیگر برای سخن گفتن ندارم و همه‌ش تقصیر توست که قرار بود حرم باشی اما تبدیل شدی به زندان، قرار بود پدر باشی اما تبدیل شدی به ظالم، قرار بود دست نوازش بر سر بکشی که .‌‌.. رهایت‌ می‌کنم...که این بار این روح دیگر توان کشیدن ظلم هایت را ندارد. به امام زمان آن روز که آمد سلام برسان که اگر سلام برسانی‌ دیوار چین جلوی روی‌ت کمر خم می‌کند...
رهایت می‌کنم..‌.
رهایت می‌کنم ای عشق که تو مانوس با ظلمی که من ظالم نمی‌ باشم...

۶ مهر ۱۴۰۱، نشسته در اتوبوسی خسته.


《برزخ های سهمگین》

بعد ماجرای مهسا امینی دلم میخواد به زمین و زمان چنگ بزنم، دلم می‌خواد برم تو خیابون و فقط فریاد بزنم‌...دلم خیلی کارا می‌خواد. توی دل تابستون‌ وقتی رفته بودیم بیرون به مامانم می گفتم من با این چادر که خودم انتخاب کردم انقدر توی این هوا سختمه بعد اونایی که هیچ اعتقادی به حجاب و همون دو وجب شال و مانتو ندارن چقدر سختی می کشن
توی برزخ بدی گیر کردم، من ظلم ها و سرکوبگری های حکومت رو دارم میبینم کم کاری مسئولین دارم می‌بینم
مهاجرت کردن نخبه ها و عزیزانم رو دارم می‌بینم...
زهرا وقتی رفت، تا یک هفته مامانش کارش گریه بود..‌.من اشک ها و حسرت های مادر هارو دارم می‌بینم...
از اون ور داستان، تلاش های آدم هایی مثل دکتر ستاری و دکتر غلامی رو هم دارم می‌بینم
من می‌دونم پای این انقلاب، خون های زیادی رفته، جوونی هایی که زود به پیری کشیده شده، عشق هایی که به وصال ختم نشده...
من با اصل و اساس انقلاب هیچ مشکلی ندارم ولی این نظام بعد این جریان نمی‌دونم چرا نمی تونم از ته وجودم دوست داشته باشم. من به این اگاهم‌ که بعد از سقوط نظام چیزی از ایران نمی مونه چون آدم های زیادی دارن مبارزه می‌کنن و خودشون هم دقیقا نمی‌دونن چی میخوان
ایرانی ازاد؟! آیا این واقعا امکان پذیره؟ وقتی گرگ هایی مثل مریم رجوی و مسیح علی‌نژاد نشستن پشت در تا یه اتفاقی بیفته و بریزن داخل آیا واقعا این امکان پذیره؟ بعید می‌دونم
البته با یقین می‌تونم بگم نه امکان نداره
هنر امام این بود که زیر نگاهش‌ آدم های زیادی رو جا داده بود، آدم های اون موقع می‌دونستن اگه شاه نمی‌خوان روح الله رو می‌خوان
می‌دونستن اگه قرار نیست شاه باشه، پس مسعود رجوی می‌تونه باشه!
البته عده‌ی زیادی طرفدار امام بودن و مسعود رجوی هم لقمه‌ی چرب و چیلی نبود...
ایران بود این نظام به جایی نمیرسه اما خب واقعا حاکمان این نظام روی اینو دارن که این کشور رو تقدیم امام زمان کنن؟ وقتی مدت ها شعارشون این بوده که این کشور، کشور امام زمانه‌ آیا از کشور امام زمان خوب و درست مراقبت کردن؟
نمی‌فهمم چرا بستری برای فریاد های مردم فراهم نمیکنن...بعد از خوندن کتاب ۳۶۵ روز در کوچه پس کوچه های اروپا
تا مدت ها حالم از کشور و نظام بهم می‌خورد از اسلامی که توی کشور اسلامی گم شده بود خجالت میکشیدم
من آدمی بودم که فریاد هاش حتی به گوش خودش هم نمی رسید و این قضیه رو خراب تر هم می کرد...
خاطرات محمد دلاوری واقعا خوندنی‌ه...بلژیک برای من عین بهشت می‌مونه...
کاش می تونستم عمیق دل بکنم...کاش

۶ مهر ۱۴۰۱
فرودگاه پس از راهی کردن محمد حسین