اسم و رسم(های بسیار بنده)

سلام به همه!

ماه را دوست می‌دارم...
ماه را دوست می‌دارم...




(توی پرانتز: این دومین پست من توی ویرگوله:))) پرانتز بسته=)



بنده داشتم در ویرگول متن های دیگر همکاران را می خواندم که متوجه نوشته ی جوجه تیغی گشته و بدون هیچ گونه کنجکاوی(تاکید می کنم بدون هیچ گونه کنجکاوی) به سراغ نوشته های دیگری در رابطه با چالش هفته ی ایشان رفتم. پس از اندکی خواندن،به این فکر افتادم که بودن در چالش هفته را هم به افتخارات بسیار خویش بیفزایم.

افتخارات کودکی بنده
  • من در ترساندن پدر و مادر خویش برنده‌ی مدال طلا گشته ام؛چرا که تا یک ماهگی به هیچ یک از حرکات نمایشی و شیرین کاری های اعضای خانواده واکنش نشان نداده ام،به گونه‌ای که مادر به روشن دلی(نابینایی)بنده اعتقاد پیدا کرده و تا چند روز به گریه و دعا نشسته است.
  • در دو ماهگی نیز هیچ صدای مهیبی از جمله بسته شدن در با شتاب و صدای بسیار و همچنین شکسته شدن ظروف چینی و شیشه ای مرا به تکان خوردن وادار نکرده،به طوری که پدرِ اینجانب، مرا جزو ناشنوایان حساب می نموده؛پس وی، مرا نزد طبیب شنوایی برده و هنگام اطمینان از شنوایی کامل طفل خویش، نفس راحتی کشیده است.
  • پس از گذشت یک سال و نصفی از عمر بنده،راه نرفتن اینجانب با توجه به اینکه هم سالانم به راحتی راه رفته و حتی در مواقعی در دوی میدانی شرکت نموده اند، فکر «فلج اطفال»،والدینم را دچار عذاب کرده بود. اما یک ماه پس از این هراس خانواده، بنده با گفتن کلمه‌ی «علی»(به معنای یا علی) برای اولین بار از جای خویش برخاسته و شروع به دویدن کرده ام.
  • و اما بزرگترین افتخاری که یک نوزاد سه ماهه می تواند داشته باشد، گفتن بسیاری از کلمات است،در حالی که دیگر نوزاد ها هنوز در حال یاد گرفتن شیر خوردن هستند و من این افتخار را در کارنامه‌ی خویش دارم.
  • بنده در سه سالگی به حروف انگلیسی مسلط بوده و گاهی آن حروف را با انگشتان کوچک خود نیز به نمایش می‌گذاشته‌ام.
  • در چهار سالگی به مهد خلاقیت رفته و در آنجا استعداد مرا کشف کردند و گویا در نجوم نابغه ای شگفت انگیز بوده ام.
  • در پنج سالگی به دنیای مهد کودک قدم گذاشته و آنقدر آنجا را دوست می داشته ام،که در شلوار خویش خرابکاری کردم.
  • کلاس اول خویش را با بهترین کارنامه و خط میخی‌ام به پایان رساندم.
  • در کلاس دوم نیز کارنامه ای با «خیلی خوب» های پشت سر هم تقدیم خانواده نمودم و موفق به دریافت جایزه‌ای نا‌چیز( که شامل یک جامدادی رومیزی، دو عدد مداد، یک تراش دو تکه، پاک‌کن،قیچی و خط کش می شد) از سوی مدرسه گشتم. اضافه کنم که در همین مقطع پا به عرصه‌ی تکواندو گذاشتم.


  • کلاس سوم را با کارنامه‌ای عالی و تقدیر نامه های متعدد و مقام دانش آموز نمونه به افتخارات خود افزودم.
  • در کلاس چهارم گل سر سبد معاون بدخُلق مدرسه بودم و به جای معلمان برای هم کلاسی‌هایم تدریس انجام می دادم و در بسیاری از روز‌های مدرسه، اشکالات تدریس معلم را هم می گرفتم.
  • کلاس پنجم نیز طبق انتظارات عالی پیش رفت و حتی کمربند قرمز تکواندو را نیز کسب کردم و یک مدرک بین‌المللی هم برای اثبات آن در دست دارم. (البته در همان سال به دلیل عدم علاقه، با این ورزش خداحافظی نمودم.)
  • در ادامه، مقطع ششم را هم با برترین کارنامه ی درسی،تعریف و تمجید بسیار از سوی مدیر مدرسه و یک مدرک ورزشی در رابطه با بهترین آمادگی جسمانی به پایان رسانیده و با سربلندی بسیار از دبستان خارج گشتم.

ناگفته نماند که در این زمان به طور نا محسوس و دور از چشم معاونان ، به اموال مدرسه آسیب رسانده و تا پایان دبستان آن را مخفی نموده ام.

این را هم بگویم که نه تنها سوگلی معلمان بودم بلکه دانش آموزان نیز برای نشستن در جوار بنده،حاضر به قتل یکدیگر می شدند.

افتخارات نوجوانی بنده
  • در دنباله‌ی دوازده سالگی هنگامی که مردم با «ویروس کرونا» دست و پنجه نرم می کردند،بنده یکی از استعداد های خویش را کشف نموده و شروع به سرودن اشعار کردم.
  • سیزده سالگی خویش را با نوشتن اولین رمان خود به پایان رساندم.
  • چهارده ساله که گشتم، در مقطع هشتم دچار بی حوصلگی شدیدی شدم و برای اولین بار در کارنامه ی خود نمره ی «۱۱» را مشاهده نمودم.
  • پس از شکست خوردن کرونا از دنیا، کلاس نهم را در مدرسه ای که مجموعاً شامل «سی و دو » دانش آموز(تکرار و تاکید می کنم که کل مدرسه را ۳۲ دانش آموز تشکیل می داد!) می شد شروع کردم و همچنان به درس خواندن ادامه دادم و در راه چاپ اولین رمان خود پیش قدم گشتم و برای اولین بار افتخار طرد شدن از سوی هم کلاسی های خود را داشتم(البته کل همکلاسی های بنده شامل پنج نفر بودند.) در عید نوروز همان سالِ تحصیلی تصمیم به حمایت از زنان آزادی خواه کشورم گرفته و حجاب را از سر برداشتم.


  • هر دانش آموز مقطع نهم،برای انتخاب رشته‌ی خویش می‌بایستی یک دوره ی آزمون هدایت تحصیلی را پشت سر می‌گذاشت و برای بنده رشته ی الهیات (که هرگز نفهمیدم چگونه مصحح آن با فهمیدن علاقه‌مند نبودن من به هیچ گونه احکام دین و نرفتن بنده به هیچ مسجد و نماز جماعتی، به این مهم دست یافته بود!) در صدر جدول ایستاده بود و نویسندگی که اولین علاقه‌ و اولویت من است، در آخرین شماره ی جدول به گریه پرداخته بود؛ من نیز هنگامی که نتایج این هدایت را دیدم به ندای دل خویش گوش سپرده و به رشته‌ی سینما در هنرستان قدم گذاشتم.
  • در ابتدای ورود به رشته ی سینما (با هدف فیلمنامه نویس شدن) اولین رمان خود را در پانزده سالگی به چاپ رساندم و اندکی پس از این ورود با شکوه،همزمان با از دست دادن علاقه‌ام به سینما و طرد شدن از سوی همکلاسی هایم، دچار آشفتگی گشته و متحمل شدن چندین‌بار فروپاشی روانی را به صورت افتخاری و غیر قابل پیش‌بینی اخذ نمودم.
  • در همان حال که به این زندگی پر افتخارم، لبخند می زدم مقام اول خرد گشتن قلب را ازآن خود کرده و توسط کسی که صادقانه به او عشق می‌ورزیدم،بدون هیچ خداحافظی و خبری،به دورترین نقطه پرتاب گشتم.

و اینک که این پست به افتخارات بنده سلام عرض می‌کند، از رشته‌ی سینما انصراف داده و به ادبیات روی آورده‌ام و سعی در خودشناسی دارم و یافتن خالق در هر چیزِ زندگی‌ام را یک نیاز می دانم.


همچنین در هنگام تنهایی بسیار،همنشینی با ماه و سخن گفتن با او،اشک های مرا تسکین می دهد.

پی نوشت: ممنون که می خونید و با کامنت گذاشتن، افتخار همصحبتی با منو پیدا ... یعنی من افتخار حرف زدن با شما رو کسب می کنم.

پ.ن.دوم:از سر تواضع و برای برانگیخته نشدن حسادت شما،مجبور به خلاصه گویی افتخارات خویش شدم وگرنه دارای افتخارات بی شماری هستم.

=)