Ex sampadi
انتشار بخشی از دفترچه خاطراتم
روزیکه ناح ناح گویان وارد مدرسه شدم، میدانستم چه چیزی در انتظارم هست. مدرسه جای خشنی بود در آنجا یکسری ماشین مامور بودند که کودکان را ساعت ۷ونیم صبح از منزلشان بربایند و به آن مکان مخوف ببرند، در آنجا کودکان معصوم زیادی را میدیدم که تا شب در تختشان خوابیده بودند، صبح پدر و مادرشان آنها را تحویل آن کودک ربایان خوفناک داده بودند. گذشت و گذشت و این کودکان با وضع خوفناک عادت بکردند و حتی به پست ها و مقام های بالایی میرسیدند. یکی از این موقعیت های شغلی مامور آبخوری بود این ماموران اگر دو ثانیه از زنگ تفریح میگذشت یزید میشدند و نمی گذاشتند یک قطره آب بنوشی. این پست و موقعیت رو به علت بی وجدانی ای که داشت قبول نکردم. پس از مدتی مبصر شدم. معلمم دیده بود مرا سکوتی فراوان است و انشاهایم را نیز خیلی می ستود. او گفت عزیزم بیا مبصر این کلاس شو. ابتدا فکر کردیم و این موقعیت شغلی را بررسی کردیم، دیدیم بهتر است کمک کنیم. در مدرسه ی ما تعدادی زبان وجود داشت که حتی اگر صاحبانش هم میخوابیدند این زبانها پیوسته در حال حرکت و ایجاد صدا بودند. در واقع ما با درست کردن جدول خوبان_بدان این زبانهای شاغل را بازنشسته میکردیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغازه مغز فروشی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کــوله پُشتــیِ یــک کُنکــوری | قسمت دوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهای تنها