I have given myself to the wind like a raindrop in the storm of life
ایستگاه شماره 18
«پلی شود جهت لذت بردن بیشتر :) »
9 ماه طول کشید تا قطارم برسد
وقتی که دود قطار اطرافم رو گرفته و سرم رو به پایین بود چشمان من تنها چیزی که میدیدند بلیطی بود که در دستم بود و مدام از این که باید سفر بدون توقف ، بی برگشت و اجباری رو در میگرفتم گریه ام میگرفت
به هر کس هم که می گفتم :
« آقا ... خانم ... ببخشید میتوانم بلیطم را به شما بدهم ، این بلیط حتماً اشتباهی به دست من رسیده :( »
و تنها چیزی که جواب از آنها میگرفتم تکان های مداوم بود که مرا به خود بیاورد و پیامی از جانب آنها به من بدهد :
- این بهترین سفر تو میشود
- ما در کنارت هستیم ...
- سفری در پیش داری که از رفتن به آن پشیمان نمیشوی !
نگاهی به اطرافم انداختم و به ناچار سوار قطار شدم .
مسافتی که طول می کشید تا من با همراهانم به ایستگاه بعدی برویم به اندازه ای بود که خورشید و ماه 365 بار به دنبال یکدیگر کنند یا خورشید 12 بوسه بر گونه های ماه بزند ...
خیلی ها ایستگاه های قبل تر از من سوار شده بودند و تا الان با همدیگر بودیم
بعضی دیگر را چون خودشان مصر بودند از قطارم به پایین انداختم تا سفرم لذت بخش تر شود
وقتی از قطار به بیرون نگاه میکنی فقط منظره ها نیستند که از جلوی چشمانت میگذرند و به سادگی یک گذشتن ، بلکه این گذشتن به تو یاد میدهد گذشتن از آدم ها رو ... را به خاطرهای
وقتی از قطار به بیرون نگاه میکنی فقط منظره ها نیستند که از جلوی چشمانت میگذرند و به سادگی یک گذشتن ، بلکه این گذشتن به تو یاد میدهد گذشتن از آدم ها رو ...
بچه که بودم از خون میترسیدم دست خودم نبود به قدری که یک بار پای من زیر میز گیر افتاده بود و من هم که خسته شده بودم از این وضعیت به یک لحظه پام رو کشیدم مثل اینکه حتی به استخوان هم رسیده بود یه خورده و معلوم بود ولی چون خون نیومده بود گریه نکردم:)
اگر اشتباه نکنم کلاس هشتم بودم، مدرسهای که تحصیل میکردم اردویی گذاشته بود و محلش هم یک اردوگاه نسبتاً نابود بود ، مدرسه هم برای اینکه با یک تیر دو نشان رو زده باشه و هم برای رفع تکلیف که داشت مسابقات فوتسال کلاسی را هم داخل سالن های آنجا برگزار کرد من کمی از مسابقات رو دیدم و رفتم که برم داخل اتاقی که مستقر بودیم با نهمی ها که با هم دوست بودیم خسته شده بودم رفتم که اندکی ریلکس کنم به محض اینکه رمز ورود (البته بماند که چه رمزی گذاشته بودن) رو گفتم دیدم یک دفعه همگی من رو گرفتند و مجال صحبت بهم ندادن به هوا انداختند و در اون حین به نبود جاذبه و معلق بودن اندکی نزدیک شدم سقف هم به اندازهای پایین بود که با این پرتاب من کافی بود کمی دستم رو دراز کنم تا لامپ رو لمس کنم ولی جاذبه همچون پفی که فیوز داشته باشد مرا به دست دوسِتان رساند :(
در آخر هم باید از شما دوستان عزیزم گوگولی مگولی تشکر لازمه رو کافیه رسانده و بگم ...
از یک عددی که بوده ، با متغیری به اسم اچ ، سایه ای همیشه همراه به قرمزی زعفرون ، متفکری همچون دنی من ، به بزرگی ذره ای کوچک در کیهان ، به کمیابی نگینی اصل ، به شادی ای از شنیدن یک مژده ، به تازگی داستان های یک نویسنده ، به هزار و یک عدد ستاره ای که با من بودند ... ممنونم
پ.ن نامبر 1 : تولدم مبارک
پ.ن نامبر 2 : ??☕? از خودتون پذیرایی کنید اگه نخورید خیلی ناراحت میشم
پ.ن نامبر 3 : با شش روز تاخیر منتشر می شود این پست :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعله های آتش
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته : اسم و رسم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالشترکانی! ? | همه با هم پیش به سوی ترکاندن «چالش هفته»