این یک داستان عاشقانه است!

سلام
اسم من مریمه و این یک داستان عاشقانست که دارین می‌خونینش. البته جنس عاشقانه‌ی این داستان یکم متفاوته و مربوط به حدودا 60 سال پیشه!
یعنی تقریبا زمانی که مامان بزرگ ها و بابابزرگ هاتون هم سن هم دوره‌ی من بودن.

شاید شما هم ازون دسته آدمایی باشین که خیلی به داستانای عاشقانه اونم از جنس مامان بزرگ بابابزرگا علاقه ندارین و احتمالا حوصلتون رو سر می‌بره!
ولی این یه داستان عاشقانه‌ی درست و حسابیه...داستان من و محمودم!

می‌دونین اون زمانا عشق و عاشقی یه شکل دیگه بود، مثل الان جوونا نبود که یه روز عاشق میشن و روز بعدی فارغ!
یه روز با این دختر یا پسرنو روز بعدی به قول خودتون (!) می‌پیچوننش و میرن سراغ بعدی!
پریروزا نوه ام بهم می‌گفت آخه مامان بزرگ بالاخره هر گلی یه بویی داره دیگه! نمی‌دونستم چی باید بهش بگم واقعا! آخه می‌دونین...اصلا از اون مدل مامان بزرگ‌ها هم نیستم که بشینم فاز نصیحت کردن بردارمو به نوه ام بگم فلان چیز درسته فلان چیز غلطه!
حتی به بچه های خودمم همچین چیزا و نصیحت هایی نمی‌کردم چه برسه به نوه هام که دیگه عزیز دردونه ترن و خودشون مامان بابا دارن!

زمانای ما، عشق و عاشقی اینجوری نبود؛ یعنی مردم انقدر درگیری داشتن که اصلا دوست داشتن و عشق براشون مسئله ی مهمی نبود.
تو یه سنی مامان باباشون یکیو براشون نشون می‌کردن و می‌رفتن خواستگاری و می‌نشوندنشون سر سفره عقد و بعدشم میرفتن سر خونه زندگی!

خیلیا می‌گفتن که عشق بعد از ازدواج به وجود میاد و ازین چیزا، ولی من هیچ وقت حرفشونو باور نمی‌کردم!
می‌دونین اون چیزی که بینشون به وجود می‌اومد فقط عادت بود و اگر خوش شانس بودن و شبیه به هم یکم با چاشنی دوست داشتن همراه میشد.
اگرنه همخونگی و هم رختخوابی بود و به دنیا آوردن بچه ها که بتونن راحت تر همدیگرو تحمل کنن!

اما داستان من و محمودم این شکلی نبود...انگار ما با همه ی هم نسل های خودمون فرق داشتیم و عشقمونم مثل خودمون فرق داشت.
عشقی که هنوز که الان 6 ساله از رفتنش می‌گذره هر وقت اسمش جایی میاد یا یادش میفتم اشک تو چشمم جمع میشه و همش حسرت نبودنشو میخورم و این که کاش منم همراهش رفته بودم!

ما هم محله ای بودیم! خودم و محمود رو میگم.
من 6 سالم بود و دختر عزیز دردونه ی بزرگ محل بودم که تو ناز و نعمت بزرگم کرده بودن و پدرم عاشق من بود.
محمود هم پسر دوم یه خانواده ی متوسط توی محلمون بود و 3 سال از من بزرگتر بود که برای اولین بار همدیگرو دیدیم!

انگار از همون موقع عاشقم شد و هر چی بزرگتر می شدیم عشقش هم با خودش بزرگتر و پر رنگ تر میشد.
منم که اون موقع ها بچه بودم و چیزی حالیم نمیشد از دوست داشتن.
اگرم یه چیزایی میفهمیدم براش طاقچه بالا میذاشتم و کلا محلش نمیذاشتم.
تا این که 18 سالم شد و اومد مرد و مردونه با بابام صحبت کرد. البته که بابام مخالفت کرد باهاش!
اصلا دلش نمیخواست دختر عزیز دردونشو دست یه پسر معمولی با وضع مالی متوسط رو به پایین بده!
ولی محمود دست بردار نبود؛ انقدر رفت و اومد که بالاخره ازدواج کردیم!

50 سال با محمود زندگی مشترک داشتم و روز به روز بیشتر عاشقش می‌شدم. روز به روز عشقمون به همدیگه قوی تر می‌شد و همه جا پای همدیگه بودیم!
می‌دونین من خیلی دستم توی کار خیر نبود، یعنی نمی‌دونستم اصلا چرا باید آدم به بقیه کمک کنه.
ولی محمود از همون اول دغدغشو داشت؛ حاضر بود از نون شب خودمون بزنه و گرفتاری هر کسی که بهش پناه می‌آورد رو حل کنه!
شده بود پناه هر دوست و آشنایی که از همه جا قطع امید کرده بود و هیچ امیدی نداشت.
این چیزا رو که ازش می‌دیدم، وقتی قلب بزرگشو می‌دیدم روز به روز بیشتر عاشقش می‌شدم!

کم کم خودمم وارد این کارای خیر شدم و همراه و هم پاش بودم.
تا این که رفت...
بی معرفت 6 سال پیش بدون من رفت...

میگن آدما هر طوری زندگی کنن به تناسب همون مرگشون هم رقم میخوره...اگر خوب زندگی کرده باشن، یه مرگ با عزت رو تجربه می‌کنن که همه تو شوک از دست دادنشون می‌مونن!
محمود منم همین طوری از دنیا رفت! فاصله‌ی بین مریض شدن تا فوت کردنش به 2 هفته هم نرسید.
مثل یه پرستوی سبک بال بی معرفت چمدونش رو جمع کرد و تنهایی رفت.

بعد از رفتنش تا هفته‌ها نمی‌تونستم از رختخواب بیرون بیام. بدون محمود زندگی هیچ معنایی برام نداشت.
بچه هام، نوه هام، دوستام، همشون برام یادآور محمود بودن و وقتی اون نبود هیچ کدومشون رو دلم نمی‌خواست ببینم.

اما یه شب اومد به خوابم؛ حالش خیلی خوب بود. بهم گفت مریم قرارمون این بود؟
پس اون آدمایی که با هم بهشون کمک می‌کردیم چی؟
اونا بعد از من چشم امیدشون فقط به توئه!
بلند شو عزیزکم؛ بلند شو تو هنوز کلی کار داری که باید توی این دنیا انجام بدی. بلند شو که کلی آدم نیاز به کمک تو دارن!
قول میدم تا وقتی بیای همین جا منتظرت بمونم! قول میدم!

اون شب از خواب بیدار شدم و حس کردم یه چیزی توم عوض شده. انگار یه شمعی گوشه ی قلب سرد و تاریکم روشن شده بود!

از اون روز به بعد، تمام زندگیم شد دویدن برای کمک کردن به افرادی که هیچ پشت و پناهی جز خدا براشون نمونده!

اما داستان من و محمودم این شکلی نبود...انگار ما با همه ی هم نسل های خودمون فرق داشتیم و عشقمونم مثل خودمون فرق داشت.
عشقی که هنوز که الان 6 ساله از رفتنش میگذره هر وقت اسمش جایی میاد یا یادش میفتم اشک تو چشمم جمع میشه و همش حسرت نبودنشو میخورم و این که کاش منم همراهش رفته بودم!
اما داستان من و محمودم این شکلی نبود...انگار ما با همه ی هم نسل های خودمون فرق داشتیم و عشقمونم مثل خودمون فرق داشت. عشقی که هنوز که الان 6 ساله از رفتنش میگذره هر وقت اسمش جایی میاد یا یادش میفتم اشک تو چشمم جمع میشه و همش حسرت نبودنشو میخورم و این که کاش منم همراهش رفته بودم!

از بچه‌های کار بگیر تا زنان بدسرپرست و بی سرپرستی که هیچ منبع درآمدی ندارن؛ از کارتون خوابای خیابون شوش بگیر تا خانواده‌های آبرومندی که همین گوشه و کنارا دارن پیش ما زندگی می‌کنن؛
برای بچه‌های کار تونستیم یه مدرسه درست کنیم و با رایزنی با سرپرست‌های بی مسئولیتشون یه کاری کنیم بذارن در هفته چند ساعتی رو درس بخونن.
برای زنان بی سرپرست و بدسرپرست یه کارگاهی درست کردیم که بتونن با مهارت‌های خیاطیشون پول دربیارن.
هفته‌ای یه روز میریم شوش و به کارتن خواب‌هایی که هیچ جا مثل انسان باهاشون رفتار نمیشه غذا میدیم و پای درد و دلشون می‌شینیم!

آخ مادر اگر بدونی که من ساعت ده شب توی کوچه پس کوچه‌های شوش با گروهمون تو چه خونه‌هایی رفتم که بهشون غذا بدیم و چه وضع زندگی‌هایی دیدم که اصلا برق از سرت میپرید!

خلاصه همین چیزاست که منو بعد از محمودم سر پا نگه داشته! با خودم عهد بستم که تا آخرین روز زندگیم و تا آخرین قطره‌ی توانم بتونم یه کاری برای کسی بکنم - همون چیزی که محمودم ازم خواسته بود!

پی نوشت 1: این داستان با اقتباس از داستان یه فرد واقعی نوشته شده و خیلی در حق اصل مطلب اجحاف شد؛ قلم بندرو ببخشید که حقیقتا داستان اصلیشون خیلی از این نمونه ی نوشتاری قوی تره!

پی نوشت 2: این داستان برای چالش هفتگی جناب دست انداز با عنوان عشق نوشته شده