نادان تر از چیزی هستم که فکر می کردم...
بچه پررو?
کلاس ما امسال ساعت آخر روز چهارشنبه ورزش داره که یعنی نور علی نور? و با توجه به اینکه مدرسمون یه سالن ورزشی نسبتا مجهز هم داره بعد اتمام ساعت کاری یه عده دانش آموز دیگه برای کلاس های ورزشی میان سالن ورزشی ما و خب از اونجایی که ما ساعت آخر تو سالنیم احتمال برخوردمون باهم خیلی زیاده ولی خیلی بهَم توجه نمی کنیم.
امروز با روزای دیگه فرق داشت و دو تا اتفاق تاثیر گذار افتاد.
اولیش شاید خیلی مهم نبود اما خیلی متعجبم کرد؛ما تو سالن بدون حجاب و لباس فرم و اغلب با لباسای راحت و آستین کوتاه کار می کنیم حتی بعضی بچه ها فک می کنن اومدن سالن فشن و با موهای پریشون و لباسای تنگ منِ دخترو حیران می کنن چه برسه به برداران گرامی اگه چشمشون به جمالشون روشن بشه. برای همین ورود آقایان ممنوعه.منم امروز مثل همیشه تو رخت کن که از قضا جلوی در ورودیه در حال لباس عوض کردن بودم که یهو دیدم یه آقایی دو بار پشت سر هم گفت یا الله یا الله و بدون توجه به فاصله ی دو ثانیه اومد تو?(بعدا حساب کردم که اگه می خواستم با یا الله اولش برم پشت یه چیزی باید با یه حرکت چریکی دو تا پرش کانگروئی میزدم،مانتوی دست یکی از بچه هارو می قاپیدم و میرفتم زیر صندلی مانتورو میگرفنم جلوم?)
اما....من باورم نمیشد یکی همینطوری سرشو بندازه بیاد تو واقعا ماتم برده بود??
یهو به خودم اومدم بدوو رفتم اون پشتا سنگر گرفتم.حالا منم که همیشه آستین بلند و شلوار میپوشیدم فقط بدون مقنعه بودم امروز با تیشرت و شلوارک زرد خیلی متفاوت شده بودم?خودم روم نمیشد با این تیپ برم تو سالن.
این گذشت و من رفتم سر کلاس و با بدمینتون خودکشی کردم و ده دیقه مونده به زنگ رفتم تو رخت کن تا لباس عوض کنم و اونجا اون بچه هایی که گفتم بعد ما کلاس دارن هم کم کم داشتن میومدن و دو تا دختر که احتمالا یکی کلاس دوم بود و یکی کلاس چهارم اون کنار داشتن صحبت می کردن.
من چشمم افتاد به دختر کوچولو تره که یه کلاه حصیری خوشگل دستش بود.
منم درحال تمرین اعتماد به نفس و نترسیدن از حرف زدن با غریبه به دختره گفتم:چه کلاه قشنگی!??
دختره گفت:ممنون
اما اون دختر دیگه که کنارش ایستاده بود و از چشماش شرارت میبارید یه نگاهی بهم کرد که یه لحظه فک کردم بهش فحش دادم.?
با یه لحن بدی بهم گفت:تو چیکارشی؟!
منم متعجب گفتم:هیچ کاره!
گفت:پس برای چی باهاش حرف میزنی؟?
حالا من?
تمرین اعتماد به نفس?
همکلاسیام?
گفتم:ببخشید نمی دونستم نباید باهاش حرف بزنم...
بعدم رومو کردم اونور و به همکلاسیام گفتم چه بچه ایه و فلان.
حالا می خواستم از سالن برم بیرون که گوشیمو از دفتر بگیرم و برم خونمون.دیدم اون دوتا جزغله جلوی در ایستاده بودن.
منم با خنده گفتم:میدونم نباید باهاتون حرف بزنم ولی جلو در ایستادین می خوام برم بیرون.
حالا دختره که یه طناب دستش بود طنابرو محکم زد به پشتم?گفت:برو گم شو?
من که دیگه خونم به جوش اومده بود برگشتم سمتش
گفتم تو خجالت نمی کشی؟
گفت:خودت خجالت نمی کشی؟?
گفتم:من ازت بزرگ ترم واقعا برا ادبت متاسفم!
گفت:من برای تو متاسفم?
من که دیگه زبونم قاصر بود از این حجم از "رو" که در یک وجب بچه جمع شده بود.فک کنم دختره ۲۰ کیلو بود اما ۱۵ کیلو از بدنش فقط رو بود.
بماند که پشت سرم با همکلاسیام که دعواش کردن چی گفته...
و بماند که من چجوری به خدمتش رسیدم...
اما جا داره کاپ شایسته ترین بی تربیت سال رو بدم به این دختر که انصافا مرز های زبون درازی و بی احترامی رو در ذهن من جا به جا کرد.
باعث شد از خودم بپرسم:ما داریم به کجا میریم؟
پ ن.بچه ها میدونستید پلاک "پ" مال پلیسه، "ت" مال تاکسیه ،"ع" مال ماشین سنگینه و "گ" هم مال گمرکه؟??هیجان انگیز نیست؟
خداروشکر قراره معلم بشم و بچه های بی تربیتو به راه راست هدایت کنم+_×
خداروشکر خودمو هم شان اون بچه نکردم و هر چی از دهنم در بیاد بهش نگفتم×_+
خداروشکر مدرسمون سالن ورزشی مجهز داره×_+
خداروشکر آدما یاد گرفتن با حصیر کلاه ببافن+_×
خداروشکر مرده سریع از سالن رفت بیرون×_+
خداروشکر نسل ما یکم به بزرگ ترا احترام میزاره+_×
خداروشکر که ایده ی نوشتن این پست به سرم زد×_+
خداروشکر من دست دارم+_×
خداروشکر ماشینمون پلاک داره×_+
خداروشکر راجع به پلاک چیز جدید یاد گرفتم×_+
خداروشکر بابام اومد خونه×_+
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامهای بهجامانده از سال ۱۴۰۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته: (چالش هفتم: ? ویرگول ?)
مطلبی دیگر از این انتشارات
کــوله پُشتــیِ یــک کُنکــوری | قسمت سوم