نویسنده ی رمانهای یک عاشقانه سریع و آتشین و پدر عشق بسوزد - شاعر مجموعه: قشنگترین منحنی سرخ دنیا
خاطرات من از چهارده روز حبس در سیاه چاله های زندان های مخوف ویرگول
به نام خدا.سلام. من مهدار الملک میرزا-اِبن بابام- که نصف بابام-هم نیستم دیروز توسط نیروهای یگان ویژه سایت ویرگول گرفته شده و به 14 روز زندان محکوم شدم. حال دیروز بر من چه گذشته بود؟ اگر گفتید؟ آمده بودم پستی به مناسبت صد تایی شدنم نوشته بودم و عده ای کامنت برایم گذاشته بودند و من هم جوابشان را می دادم. کلمه ویرگول را هم تگ کرده بودم که انتشارات ویرگوگولیان مطلب مرا در مطالبش گذاشت. اما کار از همانجا خراب شد به نظرم. چون یک بار دیگر هم که این انتشارات مطلب مرا گذاشته بود در بین پست هایش. بعد از یکی دو روز مسدود شدم. داشت بهم خوش میگذشت و طبق اصلی نانوشته هر آنچه که باعث شود بهتان خوش بگذرد و کیف کنید، بد است و از پاچه تان در می آید یا یکی در می آورد روزی.
خلاصه دو آقای تنومند ما را گرفتند و بردندمان به سمت زندان. خوش تیپ و قد بلند بودند با کت شلوار مشکی که روی کت هایشان سنجاق ویرگول داشتند. اول از همه بردندم داخل اتاقی تاریک و نمور تا بازجویی شوم.
روی صندلی پشت یک میز نشاندنم. آن طرف میز هم صندلی ای بود که بازپرس مخصوص، اسمشو نبر ، قرار بود بیاید و بازجویی ام کند احتمالا. استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود. چراغ بالای سرم را هم هنوز روشن نکرده بودند. ناگهان چراغ روشن شد و شبهی آمد و نشست روبرویم. ترسیده بودم .. سلام کرد.
-سلام مهدار الملک میرزا ابن بابات که نصف بابات هم نیستی .. میدانی چرا اینجایی؟
آب دهانم را به سختی قورت دادم . گفتم
-نه .. نمی دانم ؟ چرا؟ چون صد تایی شدم؟
-دیگر چه می دانی؟
چشم هایم چهار تا شده بود .. ادامه دادم
-چون داشت بهم خوش میگذشت؟ چون رفیق های خوبی در سایت پیدا کرده ام؟ چون دوستشان دارم ؟ چون فکر میکنم آنها هم دوستم دارند؟
خندید
-آها .. به نکته ی خوبی اشاره کردی. هنوز نیامده با بزرگان روی هم ریختی. راستش را بگو نقش تو در کودتایی که حضرت دست انداز الدوله ی کبیر شمس الضحا فخر الدجا دامت برکاته ،میخواهد ضد حکومت ویرگولستان راه بیانداز چیست؟-این ها را که می گفت زمین زندان می لرزید و چراغ روشن و خاموش میشد، خودش هم داشت به خود می لرزید-
مانده بودم چه جواب بدهم. درست که من از مریدان حضرت دست انداز بودم ولی هنوز زیاد نمی شناختمش که. تنها فالوئری بی آزار بودم که از مطالب ایشان محضوض میشدم. گفتم :
-اینطور که شما ایشان را معرفی کردید. من نقش گرد و خاک سم اسب ایشان را هم ندارم. هیچ آقا جان .. هیچ .. من نویسنده ای نو پا هستم که از تلگرام و اینستا به سرزمین شما کوچ کرده ام. مارو دور نندازین .. ما اونقدرام به درد نخور نشدیم که شما فکر می کنین
خندید
-باورم نمیشود تو از ربات های مسلح به قلم های آتشین و کلمات محسور کننده ی ایشان نباشید .. ما تمام رفتار شما را زیر نظر داریم. شما خیلی زود صمیمی می شوید با اعضا. بهشان عشق می ورزید. دوستشان دارید. بگذارید ادامه ندهم ...
کنجکاو شدم. پرسیدم
-نه .. این تن بمیرد .. ادامه دهید لطفا
-خودت مجبورم کردی. دلت هم برایشان تنگ میشود ..
-خب مگر چه اشکالی دارد؟
-مرد جوان .. تو مگر بخش گناهان کبیره ی ویرگول را نخوانده ای ؟
-نه .. از کجا باید میخواندم؟
-در لایه های زیرین سایت نوشته شده .. همین چهارده روز در حبس که ماندی میفهمی که گناه کبیره کرده ای. انقدر بدمان می آید ازین هایی که تازه می آیند و سریع می خواهند معروف شوند و زیاد فعالیت می کنند. ما نمی گذاریم کسی بزرگ شود. آن هم انقدر زود.
-خب من جوانِ جویای رفیق و جایی برای حرف زدن، کجا بروم؟ اصلا مگر هدف این سایت چیست؟ جز نوشتن و خوانده شدن و ارتباط برقرار کردن با دیگران و تولید محتوا؟ اینجا نباشم بروم تو کوچه و خیابان ، کافی شاپ و کافه و قلیان .. پارتی و اینها ، چهارشنبه سوزی و آشوب و بلوا انرژی ام را تخلیه کنم؟
- خیلی حرف می زنی .. جرم تو فقط این ها نیست که !
-دیگر چه غلطی خورده ام؟
- پس خودت را به آن راه میزنی؟
-کدام راه .. ؟
- دیده ایم که با سوگولی ویرگول زیاد حرف میزنی ...
-سوگولی ویرگول کیست؟
- یعنی می خواهی بگویی روان نویس- بِنت- خودنویس- ابن- خودکار- بیک- آبی را نمیشناسی؟
-با این پسوند و کُنیه که گفتید نمی شناختم. ولی یک روان نویس می شناسم که آدم خوبی ست .. و من گاهی ازش چیزی یاد میگیرم و بهم کمک میکند. جای خواهر کوچک ترم است، همین .. جرم است؟
-پ ن پ .. نیست؟ خودت را به آن راه نزن ..
مخم هنگ کرده بود. این ها از رگ کردن که نه. از یقه ی پیراهن هم به من نزدیک تر بودند ولی من فکر میکردم در محیطی آزاد قلم می زنم و با دوستان نویسنده مراوده داریم. استرس مرا فرا گرفته بود و می دیدم که بازجو ویرگولی زاده-اسمشو نبر- دارد چیزهایی را روی کاغذ یادداشت میکند.
می نوشت:
بله اینجانب مهدار الملک میرزا به همه ی اتهامات وارده اقرار می کنم و قصد داشته ام در عملیاتی انتحاری بیایم و سایت را پر از هرزنامه کرده و منفجرش کنم. سوگولی ویرگول را هم از راه به در کرده و به تیم خودمان بکشانم. این ها را که خواندم اعصابم خورد شد با مشت زدم روی میز.
-ننویس آقا .. من کی همچین چیزهایی گفتم؟ چرا از خودت مینویسی؟
روی کاغذ اضافه کرد .. تازه توهین به مامور ویرگول هم میکند
-ببین پسرم ..ما اینجا ذهن افراد را هم می خوانیم. سکوت هم علامت رضاست. تو چند جایی سکوت کردی که به نظر ما همان معنای تایید حرف های ما بود. دو سه بار دیگر هم زندانی شده ای و در حین انتقالت به زندان با پا در میانی اریجینالز- و بچه های بالا از حبس گریخته ای
-اریجینالز؟ اینها دیگر که هستند؟
-این ها همان هایی هستند که از ابتدای ایجاد سایت بوده اند .. یکیش همین دست انداز کبیر. وقتی می خواستیم این سایت را راه بیاندازیم آمدیم و دنبال جای مناسب می گشتیم که دیدیم جوانی تنومند اینجا نشسته و دارد یک قلم دو قلم بازی میکند و پرسید چه میخواهید؟ گفتیم می خواهیم سایتی بزنیم برای نوشتن. پس گفت : همینجا خوب است. من تایید می کنم. اسمش را هم بگذارید ویرگول.
پرسیدیم: چرا ویرگول؟
خندید و گفت: چون ویرگول، هم پر کاربرد است در نوشتن. هم دست اندازیست تا توقفی به خواننده بدهد و جملات بدخوانی نشود
-پس ما هم سایت دور جناب دست انداز کبیر کشیدیم و ایشان اولین عضو سایت بود. بعد کم کم رفت و رفیق هایش را آورد و هی سایت بزرگ تر شد. اولش بهش اعتماد داشتیم. ولی دیدیم انتقاد هم می کند .. پس از چشممان افتاد
-ااا .. پس من با چنین فرد خفنی رفیق شده بودم خودم نمی دانستم ...
-که اینطور .. نمی دانستی؟
روی کاغذش می نویسد. کاملا میدانسته که با که در ارتباط است.
-مطالب خوبی می نوشتند. و خب طولانی هم بود. من بخش بخش می خواندم .. فقط همین
-کامنت هایی که برای ایشان نوشتی را خوانده ایم .. گویی سال هاست ایشان را میشناسی و ارادت قلبی فراوان به ایشان داری؟
-خب بعضی جاها حرف هایشان به دلم می نشیند. این هم جرم است؟
-گناهان کبیره ی ویرگول را انجام می دهی و میگویی جرم است؟
-خب من چه میدانستم این ها گناهان کبیره ی ویرگول است ... بعدم هر جا را نگاه می کردم می دیدم پستی ازیشان در صفحه اول است. پس با خود می گفتم .. با ایشان بگردم شاید برایم خوب باشد. هم ویرگولی هم قلمی
-اشتباهت همین جاست پسرم. ما از واهمه، ایشان را کله پا نکرده ایم تا بحال. ایشان ستون ویرگول است. کُنده است .. دود ازیشان بلند میشود. اگر به ایشان دست بزنیم ... واویلا.. نمیدانید که چه می شود.
- چه میشود؟
-زیاد سوال می پرسی جوان .. اینجا فقط ما سوال می پرسیم. چرا دور و بر روان نویس میگردی؟ کامنت های طویل و مفصل چه می گویند؟
عرق روی پیشانی ام نشست.
-چون انسان خوب و با استعدادی هستند. چون به نوشته های من لطف داشته اند و برایم نظرهایشان را نوشته اند. چه اشکالی دارد آدم با کسی که باعث پیشرفتش می شود رفاقت کند؟
-استغفرالله ... شما فقط با ایشان رفاقت نمیکنی که ! ما آمارت را داریم.. اصلا شما نیامده ای اینجا بنویسی.. آمده ای رفاقت کنی
لبم را گاز می گرفتم!
-فسق و فجور که راه ننداخته ام آقا. فضای مجازی ست دیگر. عکسشان را هم که ندیده ام حتی. فقط کلماتند که بین ما رد و بدل شده اند
-مگر از قدرت کلمات خبر نداری؟
سرم را پایین انداختم
-چرا خبر دارم .. ولی به جان خودم نیت سو نداشته ام.
لبخند مرموزی زد و وسایلش را جمع کرد که برود. گفتم کجا آقا ؟ من تکلیفم چه شد؟
-نترس .. همان چهارده روز را در انفرادی بمانی درست می شوی.
سربازها آمدند و دست هایم را گرفتند و بردنم به اتاقی که تاریک و خفه و مرطوب بود . آن وسط هم جوانی را به صلیب بسته بودند. موهای پریشانی داشت و با خود نجوا می کرد. خب ، خدا را شکر کردم که سلولم انفرادی نبود. سرم را کنار دهانش بردم. میگفت: به خدا من بی گناهم. چهار تا لایک مجازاتش حبس ابد نمی شود که! سلامی بهش کردم و اسمش را پرسیدم. گفت :
-اسم من دانته پسر سانتافه است ..
خارجی میزد
-اسم من هم مهدار الملک میرزاست .. از آشنایی با شما خوشبختم
-اسمت را شنیده ام .. دوستان ذکر خیرت را زیاد می گویند
باورم نمیشد. مگر نوشته های من چقدر خوانده میشد؟ شاید حق داشتند که مرا به زندان بیاندازند. شاید اگر نمی انداختند خود بزرگ بینی پیدا می کردم و شر میشد.
-من هم اسم شما را زیاد دیده ام ... ولی توفیق نداشته ام چیزی ازتان بخوانم.
زیر لب زمزمه کرد
-اگر با دیگرانش بود میلی .. چرا قلب مرا بشکست مهدار
البته منم از شما چیزی نخواندم.. ولی قلم خوبی دارید
-لطف دارید .. بزرگیتون رو میرسونه
همینطور با دانته گل می گفتیم و گل می شنفتیم که صدای همهمه ای را شنیدم. عده ای آمده بودند دم در زندان و شعار می دادند (( زندانی ویرگولی .. آزاد باید گردد)) .. بعد می گفتند : (( نه دانته نه مهدار .. هر دوشونو دربیار ))
دلم گرم شد که کسی هم هست به یاد ما باشد. همانطور اشک شوق توام با استرس در وجودم جاری شده بود و مانده بودم عاقبت ما قرار است چه شود؟ که در اتاق شکسته شد و خرگوش-بِنتِ-باگز-بانی در پرشی خرگوشانه و سریع داخل پرید و گفت :
-بچه ها بیاید تو .. مهدار و دانته اینجان .. باید آزادشون کنیم..
بعد از ربیت. جانان آمد. پاتریک آمد. نوی صاد آمد. مرضیه خانوم آمد. نسترن بانو آمد. مرتضی دهقان آمد. علیرضا آمد. نگین اصل تهران آمد. رستم آمد. و صدایی مبهم که بعد معلوم شد صدای ماه است. چند نفر دیگر هم آمدند. این ها آمده بودند برای آزادی ما.
مرتضی دهقان میگفت: جانم به فدایت یا مهدار میرزا اجازه دهید برایتان بمیرم ..
گفتم : تو را جان هر که دوست داری برو در یک سلول دیگر بمیر.
زد زیر خنده و ترسیدم الان جلوی جمع بخودش بمیرد و کار از کار بگذرد. سپس به چشمان دوستان خیره شدم. چه خوب که دوستانی داشتم که به فکر من بودند و دلشان برایم تنگ شده بود. که برایشان مهم بودم و آمده بودند نجاتم بدهند! خیلی ها بودند
ولی دست انداز کبیر نبود که نبود. او اگر آمده بود ما تا بحال آزاد شده بودیم. اسم او مثل اسم اعظم بود برای ویرگولیان. در همین فکرها بودم که دیدم زمین زندان می لرزد و مردی پرابهت پشت در سلول زندان ظاهر شده است. دو و نیم متر قد داشت و با مشتی زد سر در سلول را ترکاند و همانطور که غُر غُر میکرد که این سردر کوتاه است من نمیتوانم وارد شوم وارد شد.
همه ی دوستان ویرگولی اشکی آمیخته از عشق و ترس در چشمانشان دوید و به پای آن مرد افتادند. سربازها هم آمده بودند و بوسه بر دست و پای ایشان می زدند. او که بود مگر؟
دانته به من اشاره ای کرد و گفت .. دست انداز کبیر را نشناختی؟ بپر پایی دستی .. کتفی ماچ کن! خوب است ، ثواب دارد .. شاید باعث آزادی ت شود.
پس سلامی کرده و گفتم :
-قدم رنجه فرمودید جناب دست انداز کبیر .. راضی به زحمت نبودیم ! ما باید برای دست بوس خدمت می رسیدیم که اینطور شد.
-اشکال ندارد پسر. خوب می نویسی .. بعضی مطالبت را خوانده ام. ولی با دم شیر بازی کرده ای. پارتی گرفته ای وسط صحن ویرگول ؟ مرا دی جی کرده ای و روان نویس را ساقی ابسولوت؟ به چه جراتی؟ من که پیر خرابات ویرگولم ازین کارها نمی کنم .. –خنده ای پر دست انداز کرد - بدترش را می کنم. ولی شش سال سابقه کجا و سه ماه کجا؟
راست می گفت. جوگیر شده بودم. خیلی مقطعی و سریع می خواستم ره شش ساله را شش ماهه بروم. خودم کردم که لعنت بر خوردم باد. سه بار زندانی شدن در سه ماه کم است مگر؟ ولی خب این بار حواسم بود که زیاد لایک نکنم. زیاد فعالیت نکنم. خب کامنتی که برایم گذاشته شده را که نمی توانم پاسخ ندهم.. می توانم؟
نمی توانم ... باور کنید نمی توانم
خلاصه آمده بودند آزادمان کنند که نیروهای امنیتی ویرگول آمدند و بیرونشان کردند. دوباره مرا بردند برای بازپرسی
چراغ خاموش بود. ولی صدای بازپرس در گوشم می پیچید.
-بیا .. دیدی میگویم دستت با این ها در یک کاسه ست. توی پاپتی مگر که هستی که این همه کاربر آمده اند نجاتت بدهند؟ اریجینالز هم آمده بودند. تازه روان نویس هم برایت سوپ کلمات جذاب ماه شکل آورده بود که راهش ندادیم دیگر ..
-چرا خب؟ کاش می دادید ..
-زندان جای خوش گذشتن نیست که .. باید این چیزها را فراموش کنی ! برو برای خودت سایت بزن .. آنجا هر سوپ کلمه ای میخواهی برای خودت بخور !
دلم شکست. اشک در چشمانم حلقه زده بود. 14 روز خیلی زیاد بود. ولی خب شاید فرصتی بود تا بیشتر کتاب بخوانم. تا بیشتر علمم را افزون کنم. هر چه خدا بخواهد. راضیم به رضای او. شاید وقتش بود کمی ازین دلبستگی به فضای مجازی دور شوم. خب منِ درونگرا، چشمم افتاده به یک سری دوستان هم مسلک و هم فکر .. خب معلوم است دامن از کف میدهم و دوست دارم با آنها بپلکم! ولی خب خیلی نباید رویش حساب می کردم. خیلی نباید بهم خوش می گذشت. لقد خلقنا الانسان فی کبد. باید آماده ی رنج میبودم. ولی خب آن هایی که منتظرند قسمت های بعدی رمان هایم را بگذارم را چه کنم؟ منو بدقولی؟ خیلی بد میشد. توی کتم نمی رفت.
در زندان باز شد و ماموران آمدند و دانته را بردندش. به دانته گفتم .. یادت باشد .. به روان نویس .. به دست انداز .. به جانان .. به دوستان .. برسان سلام ما را.
گفت چشم. ولی خب من تازه مدت حبسم شروع شده بود و دانته چند هفته ای در حبس بوده. البته حبس ابد بوده ظاهرا که با وساطت دوستان آزادش کرده اند. ولی من. لنگ در هوا. تنها مانده بودم در بند. قرار بود چه شود؟ با مشت به دلم میزدم که تنگ نشود برای کسی. گوش احساسم را می پیچاندم که دوست نداشته باشم کسی را. قلمم را در سنگ فرو میکردم که اینقدر رک و راست ننویسد از احساسش! کامنت های خوب و انرژی بخش نگذارد.
هنوز یک روز بیشتر از زندانی شدنم نمی گذرد. اما دلم خیلی ...
میخواهم ...
کاش ...
اصلا هیچ. شاید فرجی شد و آزاد شدم .. خدا کند.
چالش هفته : به دوستان عزیز پیشنهاد می کنم که اگر تا به حال تحت عنوان ربات مسدود شده اند داستانی طنز و تخیلی از مسدودیت خودشان بنویسند و هشتگ ویرگول هم بگذارند تا مسئولین ویرگول هم بخوانند.
پی نوشت 1: اگر از خوندن این مطلب لذت بردید صلواتی برای تعجیل در فرج آقا امام زمان علیه السلام بفرستید! با تشکر!
پی نوشت 2: البته خداروشکر، بی انصاف نباشیم، پشتیبانی سایت به اعتراض های من از طریق ایمیل پاسخ دادند و با بررسی شکایاتم، اکانت من را در طول 24 ساعت از مسدودی در آوردند. اما این متن به نوعی درخواستی است از مسئولین سایت تا اینکه برای مشکل مسدودیت تحت عنوان ربات فکر چاره ای بکنند! و همانا من درین دو سه ماه سه چهار بار مسدود شده ام و اگر دفعه بعد مسدود شوم کلا اکانتم حذف میشود. چه بسا دیگرانی هم به این مشکل مبتلا شده اند و فقط منِ نوعی نیستم که دچار این حادثه شده ام.
شما هم رسانه باشید ...
اگر می خواهید رمان هایم را بخوانید روی لینک های زیر کلیک کنید :
سید مهدار بنی هاشمی
روز اول زندان
24اسفند1401
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرفتان چیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
⚖ قانون! ⚖
مطلبی دیگر از این انتشارات
برنامه ی بعد کنکورم.