درون

تصویر رو من برای موضوع درون تصویرسازی کرده ام
تصویر رو من برای موضوع درون تصویرسازی کرده ام




پشت میزم نشسته م و صدای آهنگ رو تا جا داره بلند کردم تا شاید صدای گومب و گومب آسفالت کردن توی خیابان رو پوشش بده. و درست توی این لحظه دارم درباره ی چیزی که توی هفته ی گذشته از آدما درباره ش میپرسیدم فکر میکنم. «درون»

به این فکر میکنم که واقعا در این لحظه در من چه میگذره؟ سوال سختیه. سوال پیچیده ایه. از هرکی درباره ش پرسیدم به احساسات خیلی خیلی منفی اشاره کرده. از حرف های دیگران تصویری توی ذهنم شکل گرفت. احساسی داشتم از اینکه درون خودشون گیر کردند بی انکه غرق بشن دست و پا میزنند. یک حس خفگی توی حرف هاشون بود.

دست و پا زدنی که هیچ کسی نمیتونه نجات دهنده ش باشه. این سخته. ما شبیه دنیاهای موازی هستیم. حضور داریم در کنار هم ولی به درون هم هیچ دسترسی ای نداریم. نمیدونم. شاید هم قرار بر همینه. چون کلمات یا تصاویر و فیلم و تمام ابزارهای توضیح احساسات بازم خیلی وقتا توی بیان حال ما ناتوانه. از خودم میپرسم آیا ما قراره همدیگه رو بفهمیم؟ من اونقدر آدم خفنی نیستم که بخوام نظریه ای مطرح کنم. من فقط میتونم سوال بپرسم. همین.

برگردیم به سوال اولی که از خودم پرسیدم. در من چی میگذره؟ نمیتونم بهش جواب بدم. سوال بعدی. چرا نمیتونم به این سوال جواب بدم؟

سالهاست نمیتونم به این سوال که خوبی؟ جواب بدم. انتخاب کردن بین دو گزینه برای من خیلی سخته. خوب بودن یا خوب نبودن. خودم رو این شکلی نمیبینم اصلا. حتی خوشایند بودن یا نبودن یک احساس به شدت چیز پیچیده است. یه نفرو در حال کشیدن مواد تصور کنید.ممکنه اون فرد به هردلیلی از ادامه ی اعتیادش کلافه باشه اما حس خوبی هم داره. نداره؟ یا یک نفر در حالی که داره تمرین هوازی انجام میده حالش خوب نیست ولی خوبه! نه؟ تفاوتی که من میفهمم معناییه که اون حال بد برای آدما داره. وقتی بدترین حال دنیا هم برای آدما معنایی داشته باشه انگار لذت اتفاق میفته و بالعکس. میدونم که معنای هر چیز ورق رو در مورد هرچیزی در این دنیا برمیگردونه. اما معنا فقط برای کسانی که خوش شانس هستند به درستی ایجاد میشه. خیلی از ما اونقدر خوش شانس نیستیم که پیدا کردن راهی برای روشن موندن اتاق برامون تا این اندازه الهام بخش باشه که مثل ادیسون سالهای سال تلاش کنیم تا لامپ بسازیم. ما اغلب نمیدونم چرا داریم تلاش می کنیم،انگیزه هامون اونقدر قدرتمند نیستند که ما رو توی شکست ها از زمین بلند کنند و نمیتونیم به اندازه ی کافی از معنایی که بهش بی نهایت احتیاج داریم تغذیه کنیم.

اما همین ما ناکام از شکست ها در جستجوی خوشبختی و موفقیت میشکنیم تلاش می کنیم در حالی که اون افرادی که شانسی برای نوشیدن از معنای بی انتهای زندگیشون دارند به سرعت از ما سبقت میگیرند.

خیلی هاشون زندگی هایی خیلی سخت تر از ما داشتند امکاناتی خیلی محدود تر یا هوش بسیار کمتر. اما معنا شبیه سوخت موشک چنان پرقدرتشون میکنه که هیچ جاندار و بی جانی جلودارشون نیست.

حالا تکلیف کسی که همه ی اینهارو میدونه اما معنایی در زندگی نداره چیه؟ من فکر نمیکنم بشه به وجود آوردش. شاید هم اشتباه میکنم. اما اگر کسی هست که میتونه فرمول به دست آوردن معنارو بگه میتونه ناجی احساسات تاریک آدم ها باشه.

صدای گرومب گروب آسفالت کردن خیابان هنوز هم آزاردهنده ست. با خودم فکر میکنم در عوض… اما هرچی فکر میکنم نمیدانم چی گیر من میاد این وسط! من سعی کردم اما نتونستم معنایی برای تحمل دردسرهای این یک هفته کندن آسفالت های خیابان و دوباره آسفالت کردنش پیدا کنم! همین!

https://nikoo-naserzade.com/%D8%AF%D8%B1%D9%88%D9%86/