پانزده سال است که مینویسم، ولنگار، با پوستی تافته از گرمای جنوب، توی در به دری های تهران.
در ستایش کلمه ی «هنوز»
اگر بپرسید چه کلمه ای را بیشتر دوست دارم، بی درنگ می گویم «هنوز». درست است که معنای عینی ندارد، لمس کردنی و دیدنی هم نیست اما... بیایید بیشتر به آن فکر کنیم. معنای این کلمه چنان عمقی دارد که با خواندن این پست شما هم عاشقش می شوید.
در ابتدا این دو مثال ساده را بخوانید:
- منتظرت هستم.
- هنوز منتظرت هستم...
یا این:
- صبح نشده؟
- هنوز صبح نشده؟
می بینید چطور «هنوز» یک چاه می کَند وسط معنای جمله؟ انگار خلأ جمله را بیشتر می کند، دگرگونش می کند چنان که درختی سرمازده در زمستان، و سرانجام پرشکوه در بهار (یا عکس).
«هنوز» با نظر به گذشته، آیندهی مه آلود را جلوی چشممان می آورد. «هنوز» اتصالِ گذشتهی سپری شده و گذرگاه باریک آینده است. «هنوز» گرگ و میش است، شباهنگام و نویدِ سحرگاه. معنای برزخی این کلمه، گاه غمیگن است گاه شادی آور، که جریان زندگی است. خودِ زمان حال است. ما برای کسی که از دنیا رفته نمی گوییم «هنوز مرده»؛ «هنوز» مخصوص زندگی است چون یک قید زمان دار است: هستیبخش و پر از امید و یأس.
حافظ غزلی دارد با ردیف «هنوز»، و ببینید چطور اگر «هنوز» نبود، اصلاً این غزل پا نمی گرفت:
جان به غم هایش سپردم نیست آرامم هنوز
دوست دارم خودتان به این کلمه فکر کنید، هر بار که ناخواسته گفتید «هنوز» کمی تأمل کنید و آن جمله را بدون هنوز فرض کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
غمت در نهان خانهی دل نشیند :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش بیو
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش اسم و رسم (ورژن وارونه)