شعله های آتش

بلاخره روزی وقتی در ان کافه مینشینم و همزمان با گوش سپردن به موسیقی در حال پخش و صدای باران ، کتاب دزیره را ورق میزنم و وقتی به پایان فصل رسیدم ، احساساتم را مینویسم. بخشی از احساساتم : دیگر نمیتوانم ، تحمل شعله های سوزان اتش را ندارم ، تحمل این طور کند گذشتن زمان را ندارم ، تحمل شکستن را ، و تحمل درد را! چه شیرین چه تلخ ، دیگر نمیخواهمش؛ نه عشق را نه درد را ، نه گناه را نه اشتباه را. دیگر ، هیچکدام را نمیخواهم! فقط میخواهم بروم ؛ جایی که هیچ کس ، هیچ موقع ؛ پیدایم نکند! و من بمانم و تنهایی!