نانوا هم جوش شیرین می زند...
صحبتم با منِ آینده
+ سلام داداش، خوبی در آینده؟
_ علیک سلام بر حاج علی خودمون. الحمدالله. تو چطوری عزیزم؟
+ نه معلومه پولام حروم نشده و قرص ها اثر کرده. خودت میدونی هنوز اول قرص خوردنمه، جای سوال نداره. ببینم تو هنوز قرص می خوری؟
_ هه، چی فکر کردی با خودت حاجی، می خورم چه جور، نخورم که می برنم دیدوونه خونه، تو این مملکتی که هر روز یه قانونی وضع میشه و باز فرداش یه قانون دیگه وضع میشه که قانون دیروز رو نقض می کنه، هر روز باید قرص بخوری حاجی، پس مثل مرد به قرص خوردن ادامه بده.
+ داداش بالاخره زن گرفتی ناموسا؟
_ نووووچ
+ آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ حاجی خودت از خودت لعنتیت خبر نداری؟ نمیدونی روزی سه بار عاشق می شدی و بعد وقتی میخواستی بری جلو و درخواست بدی یادت میومد که عه من که پول ندارم، شغل ندارم، ماشین ندارم، خونه ندارم و منزل پدری زندگی می کنم، قیافه هم ندارم، جرات ریسک کردن ندارم که به دختره بگم هیچ چی ندارم، از همه مهم تر خوش تیپ نیستم و از همه بدتر شانس ندارم چون شاید دختره عاشق یکی دیگه باشه!
خلاصه حاجی فعلا تک و تنها زندگی می کنم، دیگه هم در این مورد سوال نکن که ناراحت میشم.
+ خیلی خب، یعنی خاک بر اون سر بی عرضت بکنن که نتونستی مخ یه دختر رو بزنی، بگذریم. بالاخره کار پیدا کردی؟
_ راستش رو بخوای تو دیوار زیاد گشتم، یه چند جایی هم فرم پر کردم، منتظرم باهام تماس بگیرن
+ خداقوت پهلوون. واقعا به خودم و خودت خسته نباشی عرض می کنم. خب بهتره از صحبت در مورد زندگی خودمون بکشیم بیرون تا بیشتر گندش در نیموده. باید برم حرم خودم رو دخیل ببندم بلکه شاید آقا خودش یه نظر کنه. از خودم و خودت که بخاری بلند نمیش.
_ خب از ویرگول و دوستای ویرگولی چه خبر؟
+ همه خوبن و سلام می رسونن
_ حجت عمومی چطوره؟
+ توپ توپ، پسراش رو داماد کرده و هر سال با نوه بزرگش میره پیاده روی اربعین،
_ خب خداروشکر که سالمه، خیلی خوشحال شدم که نوه داره، انشاءالله سایش همیشه بالا سر خونوادش باشه
+ انشاءالله، ولی فقط با من یه مشکل کوچولو داره.
_ ای بابا، باز چیکار کردی، حیف رفیق به این خوبی نیست که تو داری؟ بگو ببینم چه دست گلی به آب دادی باز؟
+ هیچی داداش، یادته تابستون 1401 رفتم خونشون اصفهان؟
_ خب؟
+ یادته موقع برگشت از حجت یه دونه قاشق گرفتم که تو قطار باهاش غذا بخورم؟
_ یعنی خاک بر سرت، تو هنوز اون قاشق رو ندادی؟ ای وای بر تو
+ خب داداش چی کار کنم، هر بار حجت اومد مشهد و هر بار من رفتم اصفهان، یادم رفت قاشقش رو بهش بدم.
_ در اولین فرصت میری قاشق رو به مقصد اصفهان با پست هوایی می فرستی که اگر نفرستی ازت دلخور میشم حاجی.
+ چشم داداش حتما.
_ راستی از جلال محسنی معروف به دست اندازمون چه خبر؟ هنوزم می نویسه تو ویرگول؟
+ داداش دست رو دلم نزار که خونه
_ چی شده حاجی؟ خدای نکرده اتفاقی افتاده براش؟ طوریش شده، د بنال دیگه مردم از نگرانی؟
+ کاش طوریش شده بود می رفت تو خونه پیش خانواده و به خوشی زندگی می کرد، این قدر تو مسائلی که بهش مربوط نیست دخالت نمی کرد. مردک پر حاشیه.
_ درست صحبت کن، خودت پرحاشیه هستی بی تربیت، بزنم له و لوردت کنم. مثل بچه آدم توضیح بده چی شده؟
+ ببخشید یهو از دهنم پرید.
آقا بعد او قضیه مهر سال 1401 که کلی آشوب به پا شد، گشت ارشاد دوباره یه پسر که شلوارک پوشیده بود رو گرفت، بنده خدا از ترس تو کلانتری خودش رو خیس کرد و سر همین قضیه ملت ریختن تو خیابون و آشوب شد. جلال هم که همش بیکاره و نمیدونم این همه وقت رو از کجا میاره، یه مطلب نوشت که تیترش این بود : " کار خودشونه"
باز دوباره تو ویرگول جنگ جهانی در گرفت و حسابی شلوغ شد، از اون طرف طبق معمول ویرگول شد حامی شعار مرد، شلوارک، زندگی و مطالبی که با این شعار بود، می کرد تو چشمون و باز روند تغییر کرد و هر چی مطلب طرفدار جنبش شلوارک رو حذف می کرد. این وسط جلال قهر کرد رفت ویراستی . من و بقیه بچه های ویرگول پویش زدیم که جلال جون، جون عمت برگرد. بعد کلی منت کشی جلال برگشت.
_ خداروشکر که برگشت.
+ دلت خوشه ها
_ باز چی شد مگه؟
+ چی می خواستی بشه. تازه جنبش مرد،شلوارک، زندگی تموم شده بود که ارشاد دوتا پسر رو که روابط خوبی باهم داشتن رو می گیره و از هم جداشون می کنه. باز ملت ریختن تو خیابون و شعار دادن مرد، رفاقت، آزادی. و طبق معمول جلال مطلب نوشت که کار خودشونه و دوباره همون داستان قبلی تکرار شد.
خلاصه هر بار یه جنبشی ایجاد شد، جلال اومد گفت کار خودشونه بعدشم دعوا شد، جلال قهر کرد و ما هی پویش بازگشت به ویرگول برگزار کردیم.
_ دمش گرم، کارش درسته. خدا حفظش کنه. خیلی هوای این برادر بزرگترت رو داشته باش.
+ چشم، امر دیگه ای نداری حاجی؟ نمی خوای برم کفشاشو براش واکس بزنم؟
- هر هر خندیدم نمک. تو با این همه استعداد باید کمدین می شدی، استعدادت تباه شده.
+ آره همونی که تو میگی.
_ ولش، داره کم کم دعوامون میشه. دیگه برم دنبال زندگیم. تو هم برو راحت باش. آینده خبری نیست.
+ خودم میدونستم. نیازی به گفتنت نبود
_ عقل کل
+بوق
_ بوقق
+ بوققق
_ بوقققققققققققق
.
.
.
۱۸ مهر ۱۴۰۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
خوشه ای از خرمن ۱۴۰۱
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسی به من نگفته بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
تنهایی