عکس ها قصه دارند (۲)

پام خورد به یه چیزی که صدا برگ خشک داد. نگاه کردم، بَرِش داشتم. جنازه اش روی فرش افتاده بود و در اثر برخورد با پای بنده کله اش جدا شده بود. بدنش شبیه گلبرگ گل نرم بود و انگار وازلین زده بود به خودش، چون خیلی لیز بود، مدام از دستم لیز میخورد. بعد با دقت نگاه کردم : «این همون لیوانای دبستان نیست؟!»

آپشن لیوان جمع شو
آپشن لیوان جمع شو
ازین لیولنااا
ازین لیولنااا

این دفعه دیگه حواسمو جمع میکنم آبا نریزه، رنگا قاطی نشه، رنگا رو‌ هدر ندم، هزار بار لیوان آبمو که رنگ شیر کاکائوی فاسد شده، عوض نکنم و به مقوا اینقدر رنگ و آب نزنم که پرز هاش در بیاد: گفت و گو یه شلخته با سرزنشگر درونی، توی پرانتز نفس لوامه شایدم اماره. آخرش یاد نگرفتم کدومشون سرزنش میکرد.

این منم که دارم براتون کلاس میزارم
این منم که دارم براتون کلاس میزارم

با صدای بلند: «سلام هاپو، چطوری؟! چه خبرا؟» سگ جوابم را از زیر در میدهد. صدایی می آید. به پشت سرم نگاه میکنم. توی چشم های یکدیگر زل میزنیم. مغزم: چرا نگا میکنه؟ اینم دوست داره بهش سلام کنم؟ «سلام!» (نتیجه اخلاقی: فقط به سگ ها سلام کنید، آدم‌ها جواب سلام شما را نمیدهند!)

_این دو تا رنگ خیلی به هم میان.

_خب بخر

_نه فقط گفتم قشنگن

_خب اگه دوست داری بخر

_نه مامان نمیخوام بخرم. فقط با هم دیگه قشنگن

_خب چرا نمیخری؟ بخر ...

_نه حالا که لباس دارم. نمیخوام

_باشه... حالا نمیخواستی؟ مگه نگفتی قشنگه؟ خب بخر اگه دوسش داری

_نه مامان

_(چند قدم می رود و دوباره بر میگردد رو به من) حالا مطمئنی نمیخواستی؟

( این داستان ادامه دارد...)

پست قبل این چالش:

https://vrgl.ir/AeMaA