فروردین و داستان عاشقانه منو دی

سمبل فروردین ماه! ?
سمبل فروردین ماه! ?



چالش هفته...

گوش کنید! میشنوید؟ صدای پاهایش را گویم؛ زیبا ندای هر سی و یک پایش را به راحتی میتوانم بشنوم! اسفند بیست و نُه پا دارد یعنی احتمالا نسبت به خواهر بزرگترش که تعداد پاهای بیشتری دارد غبطه می‌خوره. حدس میزنید الان در‌حال سپری کردن چندمین پا از خواهر کوچیکه هستم؟!
میخوام یه رازی رو با شما در میون بزارم ، فقط باید قول بدید که به اسفند خانم نگید! ببینید، من تا یکی دو روز دیگه قرار عذر صاحب خانه‌ام، اسفند خانم، رو بخوام و به هتل سی و یک طبقه‌ی فروردین نقل مکان کنم. چون شنیدم اتاق های فروردین نسبت به اسفند خیلی راحت‌تر و گرم‌تر هست و البته چیزی که منو بیشتر ترغیب به اجاره کردن یه اتاق نُقلی و دِنج توی هتل بانو فروردین پور کرد این بود که اونجا همه چیز سبزه ، درختا ، چمن ها . حتی یه افسانه وجود داره که میگه هر سیصد سال یک بار ، بازتاب نورخورشید از جنگل های عظیم به آسمان منعکس میشه و آسمان را اندکی از آبی اقیانوسی به سبز جنگلی تغییر میده. گویی پرتو هایی که حاصل منعکس شدن نور آفتاب از سوی جنگل اند نسبت به پرتوهای دریایی انقلاب کرده اند!
امروز بعد از تایم کاری قراره که برم مغازه پایین هتل تا چندتا کارتون برای اثاثیه خانه بگیرم . قصدم اینه قبل از اینکه به اسفند بگم که می‌میخوام برم ، تمام وسایل خونه‌ام رو آماده جابه‌جایی کنم تا فرایند نقل مکانم با سرعت بیشتری تمام بشه که مبادا با اسفند خانم بیشتر از اینا چشم تو چشم بشم!
روز موعود رسید ، امروز که در آخرین پای اسفند قرار دارم ، میتونم به آسانی در کنار شنیدن صدای اولین پای فروردین ، ببینمش. حتی میتوانم رایحه نابِ درختان نو و چمن های تازه را حس کنم.
خُب وقتشه ، الان که جلوی دفتر اسفند خانم ایستاده‌ام دارم به تک تک کلماتی را که آماده کرده بودم فکر میکنم، همچنین توی ذهنم در خانه یه دوری میزنم که چیزی را جا نزارم! ....
« تق تق تق... –بفرمایید ، +سلام خوب هستید اسفند خانم، صبح تون بخیر ? –سلام آقای دهقان ، ممنونم .. صبح شما هم بخیر .
با کمی دستپاچگی ای که آشکارا در طرز صحبتم پیدا بود گفتم:« +ببخشید اسفند جان ، باید یه موضوعی رو بهتون بگم ، اونم اینه که...» حرفم رو قطع کرد و گفت :« می‌دونم باید بری! و اینم می‌دونم که چرا ؟» در ادامه صحبت هایش لحنش موافق با چهره‌اش بسیار لطیف بود؛ « امیدوارم تا ده ماه دیگر بتونی آنقدر پس‌انداز کنی که بتونی یه خونه دِنج و البته دائمی برای خودتون و خواهرم فراهم کنی. باید بهتون بگم که توی انتخاب کردن بی‌نظیرید! خواهرم دی ، کدبانویی فرهیخته و با کرامت هستنْ و من برای هردوی شما بهترین ها رو آرزومندم. مات و مبهوت به او خیرهٔ شدم ... به آن چشمان سفید برفی اش می‌نگریستم ، چشمانی که کمی از چشمان دو خواهر قبلی‌اش « دی ، بهمن » نداشتند! به بهترین شکلی که می‌توانستم از وی تشکر و قدر دانی کردمو همین که برگشتم تا زحمت رو کم کنم بازتابِ نور مجسمه ای که کاملاً معلوم بود از جلا خوردنش یک ساعت بیشتر نمی گذرد ، به چشمم تلنگری ریزه میزه وارد کرد . بدون اینکه برگردم و در همان فرم خیرهٔ به تندیسِ ماهی گفتم :« قشنگ بود ، قشنگ تر شد!» پس از وداع آخر ، سوار آسانسوری شدم که پر از آینه بود و همچنین یه آهنگ خیلی ملایم داشت از بلندگوی بالای سقف پخش میشد. پس از خروج از بالا و پایین بر، از لابی پر زرق و برق رد شدم و سوار اسنپی شدم که از یک ربع پیش دم هتل منتظر بوده! سوار مَرکبی شدم که فارس‌تبار ها می‌نامند،پژو، رنگش هم خیلی جلب توجه میکرد و بصورت خیلی عینی شاد بود! اما برخلاف همه اینا راننده از ونزدی آدامز هم جدی و قاطع تر بود! اولش در این فکر بودم که ؛ نکند مرا به کیسه بزند و ببرد به یک مکان دور و ترسناک و خلوت و کَلَکم را بکند!
«از حق نگذریم قیافش به این کارِها میخورد!»
اما فکر اینکه چرا هیچ کدام از سخنانی که از قبل آماده کرده بودم تا برای اسفند خانم نطق کنم ، هیچ فایده‌ای نداشت ، ذهنم رو به رَه دیگری کشید.
رسیدم جلوی هتل فروردین خانم . پس از اینکه کاملاً جلوی هتل قرار گرفتیم پیاده شدم و از اینکه راننده حتی به خودش زحمت این را نداد که بیاید پایین تا چمدون هایم رو از صندوق عقب به پایین بیاورد ناراحت شدم، اما همین که زنده‌ام خودش غنیمتی است! ....
وارد دفتر فروردین خانم شدم تا حضورم رو عرض کنم.-هر چند که خودش کاملاً خبر داشت!- ... او زیبا ترین لباسی را که تا به حال به عمرم دیده‌ام را پوشیده بود؛ لباسش ترکیبی از سبزه‌های کم‌رنگ و پر‌رنگ و گل های نرگس بود همچنین دامن رنگارنگش در زیبا کردن وی بی‌گناه نبود ! او موهای بلندش را با انواع گل های بهاری آمیخته بود و حسابی به حال احوال خودش رسیده بود ، گویی منتظر کسی بوده. بین تمام وسایل دفترش آن قوچ جلا زده شده نظرم را جلب کرد ، خُب معلومه چرا ، چونکه دقیقا جلوی درِ ورودی قرار داشت!... سلام و استقبال گرم و محبت آمیزی داشت و همینطور برای خداحافظی ، بدرقه‌ای توصیف نکردنی برایم تدارک دید .
« کم کم داشتم به این فکر میکردم که....» «خودت بهتر از من میدونی که قضیه از چه قراره!»
بالاخره اتاق ۱۱۰ رو پیدا کردم ؛ روی عدد زیبای ۱۰ قفل کردم! به یاد او افتادم ، به یاد قولی که به او دادم ، به یاد دلربایی هایش! دلربایی هایی که فروردین حتی به خواب شب هم نمی توانست بُکند! او نمیداند که من عاشق ماه شدم و به چشمک ریز ستاره ها دل نمیدم!( بر گرفته از یک آهنگ )
... در را باز کردم و پس از ورود از پشت سرم بستمَش. سکوتی را که انتظارش را داشتم را دارا نبود ! سر و صدای دعوای هم‌اتاقی سمت راست عیناً به گوش میرسید و صدای موزیک راکِ هم‌اتاقیِ سمت چپی را که نگویم! اما این انتخاب خودم بود ، دلیلش هم اینه که اتاق شماره ۱۰ پُر بود و هیچ جوره کوتاه نمی اومد که به من بدَتِش! و منم با آگاهی از وجود دو تا همسایه دیوانه ، قاطعانه انتخابم همین بود. اما بخوام نیمه پر لیوان رو ببنیم، باید بگم که اتاق بسیار زیبایی هست ، گفتم زیبایی! دلیلش رو نمی دونم چرا همه چیز و همه جا منو به یاد او میندازه! امروز ، روز سختی بود و منم که از سر‌پا بودن خسته بودم نشستم روی صندلی مورد علاقه‌ام ؛ همین که داشتم نم نم با شرایط و چیز های جدید گرم میگرفتم صدای در رو شنیدم ، صدای در زدن کمی برام آشنا بود اما اهمیتی ندادم و ضرب الاجل از راه‌روی کوتاه عبور کردم و در را باز کردم تا دَر زَنْ « کسی که در میزند » را ببینم ؛
پشت در، کسی را دیدم که همه جا میدیدم ، کسی را که آرزوی دِگر بار دیدنش را میکردم ، شخصی که غزل خوانش شده بودم( اشاره به قسمتی از آهنگ)
اُو، اُو بود! خوشحالم که توانستم برای یک بار دیگر هم که شده لبخند زیبایش را روی چهرهٔ شیرین و سوگولی‌اش ببینم ؛ متوجه نشدم کی به آغوشم کشید ! اما او، بوی عطر او را میداد ، او، خودش بود .... دی...؛

پ.ن: سلام ، ازت ممنونم که خوندی ، از شما ممنونم! فقط اگر که کاملاً خوندی میشه نظرت رو نسبت به متن داستان برام بفرستی؟ چون این داستان برام خیلی ارزشمنده?
پ.ن۲: عید نوروز رو به همتون تبریک میگم ?
انشاالله تک تک روز های سالِ پیش رو براتون جذاب و پر از برکت باشه ?

پ.ن۳: چرا نشَستی!؟ بلند شو یه قری بده ! ناسلامتی عیده هاااا????