منو افسردگیم vs کل دنیا

نتایج کنکور آمده اما چه اهمیتی دارد من که میدانم چیزی قبول نمیشوم. ناراحت نیستم چون تلاشی نکرده بودم، در واقع چیزی را از دست نداده‌ام، فرق بین من و آن بطری آب معدنی فقط سه سال درس خواندن در دبیرستان بود.
این هفته‌ی سوم میشود که به کلاس‌های کنکوری میروم، قصد دارم یک سال درس بخوانم و فقط یک سال، بعدش هر چه که شد میروم. از اول مهر پارسال افسردگی را تجربه کردم و هنوزم با من است، میتوانم با افسردگی زندگی کنم ولی درس خواندن را نمیدانم.

با اینکه هیچ انگیزه‌ای ندارم ولی شروع کردم. روزی کمتر از سه ساعت درس میخوانم اما میخوانم. به هر حال باید شروع کرد. یه جایی خواندم اگر انگیزه ندارید فقط شروع کنید، منتظر نباشید تا زمان خاصی برسد، نگویید از شنبه از فردا از ماه بعد، فقط شروع کن حتی با وجود افسرده بودن. خب من هم گوش دادم.
نمیدانم چرا، اما حس میکنم تا چند ماه دیگر حالم خوب میشود.
من باید درس بخوانم، باید قوی باشم مثل خورشیدی که باید بتابد، موفق شدن برای من یک اجبار است نه یک انتخاب. تنها چاره من( اسمش را هر چه میشود گذاشت. چاره، راه فرار، شانس، امید...) دانشگاه است.
حتی درس خواندن هم پول نیاز دارد بعد بگین پول مهم نیست$¥٪"#×@'


شاید گفته‌های زیر حمل بر خود ستایی باشه ولی واقعیته.
من باهوشم با یک بار توضیح دادن درس میفهمم. بقیه را نگاه میکنم که جز چند نفر بقیه هاج و واج اند. اما من جز افراد با استعدادم. از اول هم همین بود. تقریبا در همه کاری خوبم اما فقط در حد خوب بودن و فرا تر نمی‌ورم. من مجموعه‌‌ای از دانش‌های ناقصم. کاش یه کاری را ادامه میدادم که الان انقدر دچار بحران هویتی نمیشدم.
بزرگترین درد، با استعداد بودن و تلاش نکردنه. کاش یکی می آمد و کتکتم میزد تا تلاش بکنم. همه‌اش تقصیر مادرم است از بس تعریفم را کرد و هندونه زیر بغلم گذاشت فکر کردم خدا هستم و نیاز به تلاش ندارم. تا همین پارسال هم به مشکلی بر نخوردم ولی از اینجا به بعد همت لازم است که من بلد نیستم. بگذریم به هر حال در حال درس خواندنم و معادلات گنگ خیلی سختن.

آهنگ بکگراند ذهنم هم الان اینکه:
  ?Tsuki Akari (?sora Amamiya)