نانوا هم جوش شیرین می زند...
منی که در بودنش نبود
من رفته بودم
اما دیگران فکر می کردند
که هستم
ولی نبودم
هیچ وقت میان آنها
حضور نداشته ام
و فقط سایه ای بوده ام
میان سیاهی های شب
که آن هم
هیچ وقت
به چشم نمی آمد
منی اینجا حضور داشت
که از خیلی قبل پیش
فرار کرده بود
یا شاید هم
مرگ او را
به سرزمین های دور
برده بود
بودم
در صورتی که
در جهانی دیگر
سیر می کردم
و گمان کردم
بهتر است
جسم بی جانم
به یادگار
در جهنمی زیبا
به آرامی بسوزد
تا شاید خاکسترش را روزی
در رودخانه ای
به دست فرشته ی مرگ بسپارند
و من در آرامشی ابدی
به سوگواری برای خود
بپردازم
آه که این بودن
چقدر نبودن است....
.....بیست و دوم شهریور 1401...
علی دادخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
کسی به من نگفته بود
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته-اندر کرامات سید مهدار ویرگول نژاد اسنپ دوست اصل
مطلبی دیگر از این انتشارات
شش کلمه داستان!