یه روزی سرگرم کننده ترین داستان دنیا رو مینویسم!
خوب،بد،من
ساختمون بلندی بود، خیلی بلند، اما اصلا قشنگ نبود.
باغش خشکیده، پله هاش کثیف و منشی هاش خسته و بداخلاق بودن.
«به خدا قسم استعفا میدم، خسته شدم، برده که نیستم!»
«ام...سلام،ببخشید آقای نیک زاد هستن؟»
«هن؟ نه، رفتن دنبال مسئول فنی تا مشکلات نمونه...»
_خب، حداقل میدونم دروغگوی خوبی نشدم.
چند دقیقه بعد، وقتی اداره شلوغ تر شد یواشکی وارد شدم، دکمه آسانسور رو زدم اما هرچی صبر کردم خبری نشد.
{اسانسور خراب است، در صورت نیاز به درب پشتی مراجعه فرمائید}
_در پشتی ها؟
پله بود، خیلی پله.
_دشمن دیروز دوست آینده... ها...حداقل دیگه تبنل...تنبل نیستم...ها...
طبقه دهم، لازم نبود خیلی برای اینکه بفهمم جای درستی اومدم معطل بشم.
«اما ما شریکیم! من رفیقتم!»
«بودیم و نیستی، حالا لطفا تشریف تون رو ببرید»
«#@+&#@!»
«ممنون، حالا بفرمایید»
همون آرامش تصنعی و اعصاب خرد کن
در کوبیده شد و مرد عصبانیای بیرون اومد، دکمه آسانسور رو زد اما چشمش به پوستر خرابی افتاد.
لحظهای به نظر رسید میخواهد چند حرف آبدار جدید یادم بدهد، اما به جای اون ناگهان کت و کولش پایین افتاد و چهل سال پیر شد، آروم و بیحال از پله ها پایین رفت.
«نمیای تو پسرم؟»
چرا این تیکه کلام رو ترک نمیکنم؟
مرد با بیخیالی سوت میزد، مو های نسبتا بلند کت و شلوار و کراوات مشکی داشت.
کوچیک بود، کوچیک تر از حدی که از یک مرد بالغ توقع داشتم، انگار با بارفیکس و یوگا کاری از پیش نبرده بودم.
«فرش قرمز لازمه؟»
رفتم تو، دفتر شلخته و کثیف بود، مشخص بود دو سه سالی بود تمیز نشده.
اما حداقل مبل های راحتی داشت، مبل هایی راحت اما زوار دررفته.
«خب بچه، سوالی چیزی ازم...»
«اون بابا چه خبرش بود؟»
«شریکه، در واقع شریک سابقم، حواسش رو جمع نکرد و کلاهش رو باد برد، الانم از دست من شاکیه، خوشبختانه دستش به جایی بند نیست.»
_اتاق اشتباهی اومدم؟
«چرا اینجا به گل نشسته؟ ورشکست شدی پول مستخدم نداری؟»
«نه ولی یی تومنم یی تومنه.»
_...
«اها...گفتی سوال، به آرزوت رسیدی؟»
«نه، نرسیدم، واقعا انتظار داشتی برسم؟»
«خب، هرچی نباشه مثل انتظار شیش آوردن با یه تاس با پنجتا یکه، نه انتظار نداشتم، اما خب خوشحالم حداقل قراره براش تلاش کنم»
«جدی؟»
با سر اشاره ای به میزش کرد.
وحشت زده عکسی رو از میزش قاپیدم، مادرم بود...در کنار پدر و برادرم.
«یعنی؟»
«آره همون یعنی، مگه چیه؟ مگه تا به حال هرچی ازش میترسیدی به مسخره ترین شکل ممکن اتفاق نیوفتاده؟»
دقایقی در سکوت گذشت.
«الان حالت چطوره؟...»
« دو سه سال گذشته دیگه، یادم رفته که دیگه کسی نیست موقع مرگم گریه کنه، یادم رفته برای کی باید آدم خوبه قصه باشم، یادم رفته میخواستم برای کی و چه کارهایی کنم...پس آره، خیلی هم خوبم، انتظار دیگه ای داشتی؟»
باز هم سکوت، اما اینبار عمیق تر.
«چیکار کنم...که مثل تو نشم؟»
«بستگی داره، میخوای هدف رو بزاری کنار؟ پس ساده است، مثل آدمای عادی رفتار کن و اون ماسک کوفتی رو بزار کنار، دنبال کسی بگرد که بتونی کنارش خودت باشی، یاد بگیر دوستات اسباببازی نیستن که وقتی کارت باهاشون تموم شد بندازیشون دور، و از همه مهمتر برای خانوادهات بیشتر وقت بزار...خب، شاید وقتی از دستشون دادی دیگه مثل من تنها نباشی.»
«و اگه بخوام ادامه بدم؟»
کمی چانهاش رو خاراند و جواب داد:
«سعی کن بیشتر از اونی که میگیری ببخشی، باورت نمیشه سر این موضوع چه فرصتهایی رو از دست دادم، و از قلم نیوفته که باید به ترس هات غلبه کنی، با این میزان از دلاوری به هیچ جا نمیرسی. یادت باشه برای یه گل زدن به زندگی باید اندازه زدن بیست تا گل تلاش کنی، پس هیچ وقت ناامید نشو، من شدم، و الان اینجام.»
«ادامه میدم، هرطور که شده!»
نگاهی به من انداخت و گفت:
«یه جورایی فکر میکردم جا بزنی، تو این سن خیلی تنبل بودم...خب، دیرت نشده؟»
ساعت جیبی خودم رو بیرون اوردم، فقط سه ثانیه مونده بود...
ناگهان آقای نیک زاد در دفترش تنها بود.
لبخند تلخی زد و از جایش بلند شد، پنجره را باز کرد تا هوا تازه را استشمام کند.
_خب، باز خوبه یه کار خیر کردم
دقایقی بعد رو به روی ساختمان از خون سرخ شد و دنیای آقای نیک زاد تاریک.
_____
یه جورایی بیشتر صحبت من با من آیندهای بود که از تبدیل شدن بهش میترسم.
یه آدم ناخن خشک، پوچ و بیاحساس که عزیزانش رو از دست داده و به هدفش هم نرسیده، آخرش هم کارش به خودکشی میکشه.
اما...حداقل میدونم باید برای دوری ازش چی رو عوض کنم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش بیو :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مامان من بهشته
مطلبی دیگر از این انتشارات
طرح یک پرسش | روندها یا رویدادها؟