رمان در مه مانده
- سعیده! سعیده! با تواما پاشو. پاشو کلی کار دارم.
در جایم غلتی زدم و غرولندکنان گفتم: «باز این خروس مش ماشالا بیدار شد. بگیر بخواب دیگه. نصفهصبحی چی میخوای از جونم؟!»
- اولاً اون نصفهشبه باهوش نه نصفهصبح. اول صبحی به فردوسی مرحوم رقص بندری تحمیل نکن. بعدشم اگه تا دو دقیقهٔ دیگه نیای سر میز مذاکره، زندگیت رنگ همون نصفهشب میشه!
این را که گفت، تازه دوزاریم افتاد و مثل فنر از جا پریدم. سریع خودم را به میز وسط اتاق رساندم و رو به سعید گفتم: «خروس مش ماشالا بیا بشین.»
من و سعید دوقلو هستیم که سعید یک دقیقه از من بزرگتر است. ما از لحاظ ظاهری کمی شبیه یکدیگریم؛ البته این تا قبل از بلوغ سعید بود که سه کیلو ریش نداشت!
چون از بدو تولد سر مسائل مختلف با یکدیگر درگیر هستیم و گاهی آنقدر بحث بالا میگیرد که باید ریشسفیدان محل وساطتت کنند تا آشتی کنیم، تصمیم گرفتیم یک میز مذاکره درست کنیم و مسائل و مشکلاتمان را روی آن حل کنیم. این تصمیم را در پنجسالگیمان گرفتیم و یک میز وسط اتاق مشترکمان گذاشتیم. اسم آن میز را هم گذاشتیم، میز مذاکرهٔ قُلیون! از آن روز بهبعد نصف عمر ما در پای آن میز گذشت!
با بشکنی که سعید زد، چرتم پاره شد و دهانم را بستم. هر کاری کردم، فقط یک چشمم باز شد؛ بنابراین با یک چشم باز به سعید زل زدم که دست در تنگ شیشهای روی میز کرد و یک برگه درآورد. این تنگ شیشهای برای مذاکرههای اول صبحمان است. چون اول صبح مغزمان بیدار نمیشود و استدلال درستی نداریم، روی چند برگه اسم چند بازی را نوشتهایم و داخل تنگ انداختهایم تا کارمان در سکوت پیش برود و مزاحم خانواده نشویم. مذاکرهٔ امروزمان بر سر ماشین است تا ببینیم چهکسی کلید خوشبختی را به دست میآورد!
سعید برگه را جلوی چشمان من گرفت و با کلافگی گفت: «هرکی زودتر بخنده... .»
با شنیدن اسم روی برگه، گل از گلم شکفت. چون خوابالود بودم، هنوز بخش خندهٔ مغزم بیدار نشده بود و میتوانستم ساعتها با یک چشم باز به او زل بزنم.
با یک دو سهای که گفتیم، بازی شروع شد. سعید آنطرف میز بود و من اینطرف. بازی حساسی بود. هم من تا شب کلاس داشتم هم سعید. سعی کردم با همان یک چشم بازم کار سعید را بسازم و شروع کردم به چپکردن آن چشم بازم و زبانم را بیرون آوردم. همین که این کار را کردم، سعید سریع گوشیش را از روی میز برداشت و عکس گرفت و دو ثانیه بعدش پقی زد زیر خنده. حین خندیدن او چشمم به آینه افتاد. میز مذاکره دقیقاً جلوی آینه بود. با تصویری که در آینه دیدم، مثل برقگرفتهها از جا پریدم و گفتم: ««یا امیرالمومنین!» سعید یک پیراهن چهارخونهٔ توسی و آبی پوشیده بود با شلوار کتان توسی و جورابهایی به همان رنگ. ساعت رولکس مشکیاش هم در دستش بود. نگاهم برگشت سمت خودم. پاچهٔ چپ شلوار گلگلیم تا زانو بالا رفته بود و موهای خرگوشیم بیشتر شبیه موهای زامبیها بود. با تصور اینکه با این ظاهر آراسته با یک چشم باز چشمم را چپ کردم و زبانم را بیرون آوردم، خودمم هم پقی زدم زیر خنده. قشنگ میشد تقابل انسان مدرن و انسان غارنشین را در این میز دید. سعید کلید را روی میز گذاشت و از در خارج شد.
شاید ادامهدار باشد...!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش بیو :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
بچه پررو?
مطلبی دیگر از این انتشارات
02 | دربارهی «تنهایی» به آب زدن