هرازگاهی مینویسم ؛ داستان کوتاه یا از حال و احوالم، با ربط یا بی ربط، مینویسم به امید بهتر شدن 35.699738,51.338060? 🪐
نامه ای به عشق
سلام مامانی چخبر؟ این نامه ای که الان داری میخونی رو توی دی ماه نوشتم،هنوز به کنکور دی هم نرسیدیم.اینو دارم مینوسیم که به موقعش بخونی، اما الان نه.
حرف زیاد دارم که برات بزنم منتها نمیدونم از کجا بگم از چی بگم؟ این روزا مدام میپرسی چرا کم حرف شدی، حرف دارم حوصله گفتنش رو ندارم...یا نمیدونم شاید توی اعماق وجودم میترسم باز موقع گفتن حرفام بغض کنم و تو میدونی چقدر من از بغض کردن بدم میاد... مامان چقدر دوست دارم این روزا بیام توو بغلت مثل بچگیم، آروم بشم،از این دنیا به آغوشت پناه ببرم،قدیما که زمین میخوردم سریع بغلم میکردی و دلم آروم میگرفت...مامان الان از دنیا و بی رحمی هاش خوردم، از قول های پوچ خوردم، از زندگی خوردم...اخ کاش میشد بهت بگم منو مثل قدیما بغل کن.
همیشه میگی من بچه خوبتم و از ته دل قلب پاکت منو دعا میکنی، شاید به خیلی چیزا مثل تو اعتقاد نداشته باشم اما به این دعا، انرژی خوب یا هر چی که اسمشه و تو همیشه نثار من میکنی از ته دل باور دارم.آرزوهای من اینه مامان: دنیا رو برات بهشت کنم، آرزوی من اینه هیچ مادری داغ بچه نبینه، هیچ مادری زانوهاش درد نگیره،آرزوی من اینه هیچ مادری پیر نشه...دستاش نلرزه،هیچ مادری شرمنده بچه هاش بخاطر یه لقمه غذا نشه، هیچ مادری روز مادر تنها منتظر یه تماس نَشسته باشه، آرزوی من اون بهشتی هست که زیر پای توئه نه هیچ بهشت دیگه ای.
مامان ببخشید اگه هرازگاهی عصبی میشم، یه وقت میگم بی شماها خوشحالترم...بدون هر کی خوشحال باشم، بدون تو هیچوقت خوشحال نیستم، همیشه یه چیزی وسط سینم کمه.تنها دستی که میبوسمش دست توئه،تنها جایی که گردن رو خم میکنم پیش توئه نه هیچ جا و هیچ کس دیگه ای.دلیل خیلی کارایی که میخواستم بکنم و نکردم خودتی و بس، غمگین بودن هر کسی رو بتونم تحمل کنم،غمگین بودن تو رو نه...نمیتونم.
مامان میشه بعضی وقتا انقدر نگران من نباشی؟( یا شاید مشکوک:)) هر کی یه یازده شب بیرونه که نرفته کراک بکشه شاید رفته با دوستاش شل کنه ساندویچ بخوره و درد دل کنه...ها؟ یا به قول پاتریک عزیز مثلا هر کی که زیر پتو داره با موبایل ور میره که به حرمسرا وصل نیست، شاید داره توی ویرگول مطلب مینویسه...ها؟ یا مثلا هر کی که دست و بالش زخمیه که دعوا نکرده،شاید تصادف کرده خواسته نگران نشی چیزی نمیگه...ها؟ حالا چرا یکی دوبار مشاهدات کاملا ناقص توسط شما، شده اثباتی بر فرضیه های هولناک تان:)
مامان ببخشید اگه وسط سریال دیدنات هرازگاهی مسخره بازی در میارم، اخه دست خودم نیست..."ستایش ۳" اصلا اسمشم سمه، مگه بتمن ساختن که ۲ و ۳ داره...ولی قبول کن که موقعی که فوتبال میدیدم جبران میکردی، پارسال بازی رئال بود دو دقیقه یه بار میگفتی "مگه بهت پول میدن انقدر حرص و جوش میخوری؟" :/
از اینکه کمتر ابراز احساسات میکنم متنفرم، منتها شانسم ندارم مثلا یادته شمال که بودی برات یه آهنگ فرستادم و بخاطر اوضاع بد اینترنت اونجا و بعد این فیلتر لعنتی نتونستی دانلود کنی؟ نمیدونم یادته یا نه ولی من خوب یادمه:
خیلی اون شبا دلتنگت بودم، بی معرفت اخه ادم چند ماه بچه شو تنها میذاره؟:( شوخی میکنم عزیزم تو همیشه همراهمی...خب گفتم آهنگه رو برات اینجا بذارمش که گوش کنی:
من از تو بخشش رو یاد گرفتم، مهربونی یاد گرفتم،تحمل کردن رو یاد گرفتم...نمیدونم چجوری بعضیا رو انقدر تحمل میکنی...واقعا صبرت مثل یه اقیانوس بزرگه که تمومی نداره.ممنون که تفاوت هامونو قبول کردی و باهاش تا حدودی کنار اومدی، البته این وسطا یه سری نصیحت های خیلی خوشگلی میکنی که واقعا دلم نمیاد باهاش مخالفت کنم... منتها ببخشید دیگه از من هر چی بخواه ، جونمو بخواه،منتها نخواه که باورهایی که قبول ندارم رو دوست داشته باشم... ولش... مامان،من خیلی به خدا و اینا کاری ندارم، اما یه چیز رو میدونم که یه خدای عشق داریم و اون اسمش "مادره".
دوست دارم❤
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید نفهمیدی که من...« چالش هفته : اسم و رسم» 🌿
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته: «? افسردگی! ?» | ز نیرو بود مرد را راستی
مطلبی دیگر از این انتشارات
این یک داستان عاشقانه است!