نوجوانی به جوانی محکوم...

ویرگولو خیلی دوسش دارم.حرفای ناگفته ی زیادی دارم که دلم می خواد دربارشون بنویسم اما مانع بزرگی وجود داره!

دونفر که در فضای واقعی من را میشناسند و این اجازه نمیدهد راحت هرچه می خواهد دل تنگم بنویسم.

هر پست خاصی که می نویسم شاید به خود بگیرند و شاید به هزار چیز بی ربط ربط دهند و حتی خیلی ساده شاید نخواهم بدانند!ولی کاری نمیشه کرد.این بار جسارتم را جمع می کنم و مینویسم...

امیدوارم آنها این پست را نخوانند!



این پست را با تاخیر برای چالش سگ سیاه افسردگی می نویسم!


نوجوانی درد بزرگیست...

تا تابستان امسال هر چه از اختلالات و افسردگی های غریب این سن و راهکار های این دوره میشنیدم برایم دور از ذهن مینمود.هیچ گاه خودم را آنقدر حساس و بی منطق که نوجوانی به تصویر کشیده می شد نمی دیدم.زندگی تا سال ها برایم رنگین کمانی بود که جز رنگ های جذاب چیزی برایم نداشت.به قول دکتر شکوری کودک معصومی که در رویاهای خود غوطه ور بود و شاید به اندازه ی لحظاتی کوتاه این رویای شیرین را کمی کمرنگ تر میدید...

سال گذشته بهترین سالی بود که در خاطراتم آنرا تجربه کردم.دوستی های ارزشمند،پیدا کردن علایق و تکاملی که شخصیتم را در سیر آن میدیدم مرا به شوف می آورد احساس کامل شدن و واقع گرا شدن.لحظات خوشی که با به یاد آوردنشان از آن لبخند های تلخ تر از گریه بر لبم خانه می کند و دل بیتاب می شود...

راستی کی آن روز ها تمام شد؟چرا من متوجه زمینه های این تغییر نشدم و حالا این چنین در مرداب افسردگی درحال فرو رفتنم؟


حال من حال اسیری است که هنگام فرار
یادش آمد کسی منتظرش نیست نرفتT_T
  • از نشانه های این اوضاع نابسامان بزرگ نمایی اتفاقاتی بود که در فضای بیرون از ذهنم می افتاد و من غمزده آنها را به بدترین شکل تعبیر می کردم.نمی دانم حق با من بود یا نه اما هنوز هم آن احساسات تلخ را در وجودم میابم و هیچ نمی دانم با آنها چه کنم.
  • تکرار خاطرات طعم گسش را در وجودم به جا گذاشت و شاید در ناخداگاه دائم مرا به یاد دوستانی که دوران کودکی به شکلی بی رحمانه با بسیاری از همکلاسی ها رفتار می کردند و من هم از آن رفتار ها بی نصیب نبودم.حالا تعجب می کنم که چگونه انسانی سالم از لحاظ روانی تا این حد می توانست روح و روان دیگر بچه ها را بیازارد؟
  • داشتن فانتزی های خاصی که برای رفاقت داشتم و استاندارد هایی که برای انتخاب دوست درنظر گرفته بودم شاید مرا با تعداد محدودی از افرادی روبه رو ساخت که ناچار به انتخاب از بینشان شدم.درواقع هیچ وقت انتظار سخت و پیچیده ای نداشته ام.(شاید هم داشتم و خودم بی خبر بودم)ولی به هر حال دلسردی حاصل از پوچی انتظاراتم هم عاملی بود که مرا به دام انداخت?
  • احساس تنهایی بزرگ ترین عامل این احساسات ضد و نقیض من شد که هیچ وقت کسی را پیدا نکردم که بتوان با او درد دل کرد یا از بودنش این احساس را کمی تسکین داد.احساسی که نمی دانم از کجا آمد اما سخت مرا به جمله ی تنهایی در میان جمع معتقد ساخت.


احتمالا من با خیلی از افراد همسن و سالم تفاوت دارم و دغدغه هایم در آنها پیدا نمی شود اما شاید برای مخاطب این پست دانستن دلایلی که در احوالات بد یک نوجوان تاثیر دارد جالب باشد....


مانا باشید