هجده سالگی

هجده سالگی
سن عجیبی است. نه کامل بزرگ شده ای و نه کامل در شور و شوق نوجوانی هستی. هجده سالگی مانند برزخ می ماند.
امروز برای گرفتن کارت بانکی به شعبه مرکزی بانک مراجعه کردم. حین انجام کار های اداری گرفتن کارت، باید چندتایی امضا میزدم. می دانی من شاید در تمام زندگی ام تعداد امضا هایی که زده ام از انگشتان یک دست هم تجاوز نکند، برای همین شوق زیادی برای زدن امضا داشتم. از هیجان دستم می لرزید و هر امضایم با دیگری فرق می کرد. حس عجیبی هست که برای انجام کارها خودت باید فرم پر کنی، خودت باید امضا بزنی، خودت باید باشی. برای منی که همیشه مادرم کارهایی اداریم را انجام می داد حضور خودم یکم متفاوت و سخت بود. اینکه هر کاری بخواهی بکنی به نام خودت نوشته می شود. دیگر به اسم مادر یا پدر متکی نیستی خودت هستی و خودت. یکم برایم ترسناک بود، اینکه از این به بعد همه ی کارهایم را باید خودم انجام بدهم. نه اینکه بلد نباشم ها نه اتفاقا به خاطر رفتن زیاد به همچین مکان های البته با مادرم می دانم باید چه کار کنم اما یکم انگار اعتماد به نفس این کار ها را ندارم. وقتی چیزی را از من می پرسند اولش کمی گیج میزنم ولی بعد سریع به خودم مسلط شده و کار خواسته شده را انجام میدهم ولی همان چند ثانیه خجالت زده ام می کند.
راستش چند باری از دوستان و آشنایانم شنیده ام که می گویند ( سارا می تونه همه کار ها رو خودش انجام بده و متکی به کسی نیست) یا اینکه ( بزار بره خودش انجام بده می تونه گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه) ولی خودمانیم من آنقدر ها هم آدم همه فن حریفی نیستم. شاید تنها کسی که ضعف و ترس من را دیده است مادرم است شاید هم یکی دوتا از دوستان بسیار صمیمیم. ولی همه از بیرون من را جنگ جو میبینند و من گاهی چقدر می ترسم از اینکه روزی زمین بخورم و همین آدم ها به من بخندند، به قولی ضایع شوم.
به هر حال امروز موفق به دریافت کارت اعتباری با نام خود شدم. ولی امروز به من ثابت کرد که از الان تا ته دنیا خودم هستم و خودم. خانواده هستند، در کنارم می مانند، گاهی هم شاید دستم را بگیرند ولی از اینجایی مسیر به بعد خودم هستم که مسیر زندگی ام را میسازم.

به ماند به یادگار تا شاید روزی دوباره این پست را بخوانم و با خود بگویم: چیکار کردی سارا؟ خوب ساختی مسیرت رو؟