وقتی قلبت میفهمد ...

خانواده ام را همیشه دوست داشتم اما عمق دوست داشتن من از آنجا شروع شد که همسرم نمی گذاشت به خانواده ام سر بزنم! این قضیه برای چند سال پیش است و حتی یادآوری آن روزها اذیتم می کند و هیچوقت او را بابت این موضوع نمی بخشم.

آن زمان حتی دلم برای محله ی کودکی ام تنگ شده بود ، میخوابیدم خواب محله مان را می دیدم ، در خواب در کوچه ها می دویدم انگار آزاد و رها بودم فقط می دویدم و خوشحال بودم و باد خنکی به صورتم می‌خورد.

در آن روزها عمق علاقه ی من به خواهرم خیلی زیاد شد آنقدر عمیق که گاهی حتی در وجود او مادرم را می بینم.

اصلا نمیتوانم زیاد در مورد آن روزها و شرایطم بنویسم چرا که حتی یاداوری آن برای نوشتن هم اشک بر چشمانم جاری کرده...

تابستان امسال که به سفر رفتم زمانیکه به مقصد رسیدم دلم میخواست برای همیشه آنجا باشم ، احساس کردم من متعلق به آنجا هستم ، اما یک چیزی آزارم داد ، زیرا برای اینکه خوشحال باشم باید خوشحالی ام را با کسانی که دوستشان داشتم سهیم میکردم و بودن من یا زندگی کردن من آنجا برایم بدون آنها لطفی نداشت ، به جز خانواده ام عمه هایم مدام جلوی چشمم بودند ، نمی‌دانم چرا اما دوست داشتم جایی که زندگی میکنم آنها هم باشند ، شاید ریشه در کودکی ام دارد ، اما نمی‌دانم چرا خاله هایم جلوی چشمانم نبودند...
دلم میخواست عصرها که می‌شود به خانه ی عمه بزرگه میرفتم با دختر عمه ام صحبت می‌کردم و بعد عمه ام قلیان چاق میکرد و می‌کشید و من هم میگفتم عمه قلیان خوب نیست اگر مرا دوست داری دیگر نکش.
و او هم مثل همیشه میگفت ۵۰ سال است که میکشم از ما دیگر گذشته...

یا عمه کوچیکه که در قلبم جای مادرم را دارد عصرها به خانه ی ما بیاید و گزارش کل روز محل کارش را بدهد و در مورد شورا و دهیاری صحبت کند

یا عمه وسطی عصرها بیاید و چای که خورد با عمه بزرگه حرفهای سیاسی بزنند و دوباره حرف های تکراری و تکراری و آخر سر هم با پدرم بحث می‌کردند و بعد خوردن چای دوم همه چیز را فراموش می‌کردند و شاد و خندان به منزل می‌رفتند...

عمه هایم را با وجود کارهای عجیبشان ، با وجود کدورت هایی که در دل دارند ،  و با وجود دل شکستگی هایی که در قلب پدرم و مادرم ایجاد کردند دوست دارم ...

خوشحال بودن بدون کسانی که دوستشان دارم واقعا برایم لطفی ندارد...