قشنگ یعنی تعبیر عاشقانهی اشکال..
و این هم از شایسته ی سال
روی سن رفتم و جلوی میکروفون ایستادم . نفس ها در سینه حبس شده بود و همه منتظر بودند تا من شروع کنم . اندکی استرس داشتم ، یعنی دروغ چرا ، خیلی خیلی مضطرب بودم و حسابی میلرزیدم.
اول کل سالن را برانداز کردم:سالن بزرگ و مستطیلی بود و ورودی و خروجی دودره ی مشکیرنگی داشت.ستاره های سفید،ریز و نورانی مثل ستاره های واقعی از روی سقفی مثل آسمانِ شب، حسابی خودنمایی میکردند.سالن پنجره نداشت اما کولر، دستگاه تصفیه و وسیله های نورپردازی نیز روی سقف به چشم میخوردند.
سکویی که رویش ایستاده بودم آبی ملایم بود و مثل آسمانِ روز. پرده ی پشت سرم هم مثل گچ سفید بود .
زمین و دیوار های سالن سفید و صندلی ها قرمزِ خونی بودند . افراد زیادی روی صندلی ها نشسته بودند و منتظر بودند تا من شروع کنم : مایا،یونا،اَش،میرابل،هپ، تاتسو،نویصآدو...
این لحظات فقط چند ثانیه طول کشید ولی برای من که به اندازه ی یک سال بود. بالاخره شروع به صحبت کردم :"سلام به همه تون ، خیلی خوشحالم که به اینجا اومدین و از همه تون متشکرم که وقت ارزشمندتون رو به من دادین . راستش برای "شایسته ی سال" خیلی فکر کردم ولی ایده ی خوبی به ذهنم نرسید یا شاید هم میترسیدم و میترسم که ایده ی خوبی نباشه.
خب ، من میترسیدم که شرکت کنم و با شکست بزرگی مواجه بشم ، چه میدونم ، مثلا اول از آخر بشم یا هرچی. ولی بعد همونطوری که کتی میگفت تصمیم گرفتم که مبارزه کنم چون باید مبارزه کنم.اگر به خاطر ترس از شکست ، شرکت نمیکردم قطعا شکست بزرگی میخوردم و خوشحالم که شرکت کردم . من شرکت کردم تا شکست زیبا و شیرینی بخورم و از این بابت خرسندم . آماده اید که متنی که آماده کردم رو براتون بخونم؟"
لحظه ای مکث کردم و همچنان به مایا چشم دوختم که با شور و شوق منتظر بود تا ادامه بدهم . سپس به آرامی کاغذ مچاله ام را از جیب شلوار جینم درآوردم تا بخوانمش.
-" توی آشپزخانه بودم و روی موکت آبی نشسته بودم . به کابینت های درب و داغان نگاهی انداختم .روی سیاه سفیدی راه راه شان لکه های کثیفی بود و اعصابم را خدشه دار میکرد.یخچال دوقلویمان هم که مثل سگ خالدار شده بود.وضع لباسشویی و ظرفشویی هم که اصلا خوب نبووود.
روی کاشی های رنگیِ دیوار سفید هم لک نشسته بود،حتی.پرده ی صورتی و پنجره ها هم خال در آورده بودند.سینک هم که پر از ظرف های کثیف بود و روی گاز هم رد رب گوجه فرنگی مثل خون راه خودش را کشیده و رفته بود. خلاصه بخواهم بگویم : آشپزخانه مان سگ خالداری شده بود که سال هاست حمام نرفته .
در یکی از کابینت ها را گشودم. تویش کلی شیشه پاک کن بود . یکی از شیشه پاک کن ها را برداشتم تا روی چوب کابینت امتحان کنم . حتی یک لکه اش هم نرفت! یاد آن روزی افتادم که توی مدرسه بودیم و او داشت همه جای مدرسه را گردگیری میکرد:پنجره ها ، روشویی ها ، گوشه ی دیوار ها ..
گفته بود:"اگه اتک داشتما ، میتونستم خیلی راحت تر اینا رو تمیز کنم . اتک خیلی چیز خوبیه . چطوره یه سر برم بقالی و اتک بخرم ، بعد برگردم و اینجارو تمیز کنم؟"
فکر کنم راهش همین بود . از توی آشپزخانه دستیارم را صدا کردم و از او خواستم که برود اتک بخرد . صدایش را شنیدم که باشدی گفت و بعد صدای در را که محکم پشت سرش بسته شد . انگار این در همیشه عصبانی بود . در عصبانی! اندکی منتظر بودم تا اینکه بالاخره صدای آن در خشمگین را شنیدم که باز و بعد بسته شد. کمی بعد دستیار کوچکترم با کیسه ای در دست از راه رسید.
دستیاری با موها و چشم های درشت قهوه ای روشن ،پوست سفید و لباس و شلوار آبی . اگر زیر آفتاب می ایستاد اندکی شبیه شازده کوچولو میشد ، دست کم من اینطور فکر میکردم.
کیسه را از دستش گرفتم و شوینده ی شایسته را از تویش بیرون کشیدم . ظرف پلاستیکی اش همرنگ آبیِ دریا بود و سرش قرمزِ خونی. روی در کابینت امتحانش کردم و لکه ها پاک شدند !
آری ، این مایع شوینده ی شایسته راه نجاتی برای خانه تکانی های قبل عید است و در آن روز مرا از غرقگی در آن دنیای شلخته نجات داد . این متن هم اصلا تبلیغاتی نیست و هرگونه تشابه اسمی تصادفی است !"
سرم را از روی کاغذ بلند کردم .بیشتر شنوندگان داشتند دست میزدند ولی بعضی هایشان فقط داشتند میخندیدند وبعضی ها هم با بی میلی به من نگاه میکردند.
بعد از اینکه تشویق ها فروکش کرد گفتم :"و این هم از مهمون ویژه و دوست داشتنی مون ، اتک!"
اتک از آن سوی سالن به سمت سن آمد . کفش های جردن به پاهای نامرئی اش داشت و لباس هاوایی اش حسابی به تنش زار میزد.خلاصه که سرووضعش خیلی مضحک بود .
کنار من ایستاد و با صدای بچه گانه اش طوری که بقیه نشنوند ،گفت:"سلام ،میشه بلندم کنی تا قدم به میکروفون برسه؟"
جواب سلامش را دادم. بعد،سری تکان دادم و بلندش کردم. دوباره صدایش را حسابی پایین آورد و گفت:"اون آقاهه کیه اونجا؟"
زیرلبی جواب دادم:"دست انداز."
بعد جلوی میکروفون نگه اش داشتم و منتظر ماندم تا صحبت کند .
-"سلام بر همه . بنده اتک هستم در خدمتتان .راستی دست انداز ، میخواستم بگم عجب دست اندازی هستی تو ، هی منو دست میندازی. "
این چه حرفی بود که زد؟ آنقدر حواسم پرت بود که نتوانستم واکنش دست انداز را ببینم.
بعد توی میکروفون خندید و ادامه داد:"شوخی کردم ، یه وقت به خودتون نگیرینا .اینم بگم که هر چیز ، گروه ، جامعه ، کشور و یا قاره ، همه کارش خیلی خوبه . البته آدمِ همه کاره به درد نمیخوره . چون گیج میشه و نمیتونه از بینشون یکیو انتخاب کنه به عنوان حرفه.
ولی یه گروه همه کاره رو فرض کنین ، گروهی متشکل از آدمای مختلفی که هر کدوم تو یه چیزی واسه خودشون استادن. همین جامعه هم اگه متشکل از آدمایی با حرفه های مختلف و به قولی جامعه ی همه کاره باشه ، دیگه نیازی به مهارت جوامع دیگه نداره . به نظرم یه جامعه ی همه کاره واقعا شایسته ی ساله ."
از این حرفش حسابی خوشم آمده بود و باز رفته بودم توی دنیای فلسفه تا روی ابر ها قدم بزنم .صدای جیغ و تشویق دوباره سالن را پر کرد ،آنقدری بلند بود که بدون شک توی سوراخ سنبه های سالن هم نفوذ کرده بود.
اتک را زمین گذاشتم . تشکر مختصری از من کرد که او را لایق دانسته بودم و تندتند خداحافظی کرد و رفت . اعلام کردم که ارائه ام تمام شده و خودم هم از روی سن پایین رفتم.
دوستانم آن پایین منتظرم بودند ، با لبخند هایی به شیرینی عسل.
پی نوشت: در زمینه ی طنزنویسی کاره ای نیستم ، ولی گمان میکنم اینکه گاهی برای تنوع سبک های دیگری برای نوشتن را امتحان کنم ، ضرری نداشته باشد .
متشکرم که وقت گذاشتین و خوندین:)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغالطه سؤالهای بیمعنا یا هجوم پرسشها
مطلبی دیگر از این انتشارات
پویش بازگشت به ویرگول
مطلبی دیگر از این انتشارات
مغالطه: کافر همه را به کیش خود پندارد