و این هم از شایسته ی سال

تزئینی!
تزئینی!


روی سن رفتم و جلوی میکروفون ایستادم . نفس ها در سینه حبس شده بود و همه منتظر بودند تا من شروع کنم . اندکی استرس داشتم ، یعنی دروغ چرا ، خیلی خیلی مضطرب بودم و حسابی می‎لرزیدم.

اول کل سالن را برانداز کردم:سالن بزرگ و مستطیلی بود و ورودی و خروجی دودره ی مشکی‎رنگی داشت.ستاره های سفید،ریز و نورانی مثل ستاره های واقعی از روی سقفی مثل آسمانِ شب، حسابی خودنمایی می‎کردند.سالن پنجره نداشت اما کولر، دستگاه تصفیه و وسیله های نورپردازی نیز روی سقف به چشم می‎خوردند.

سکویی که رویش ایستاده بودم آبی ملایم بود و مثل آسمانِ روز. پرده ی پشت سرم هم مثل گچ سفید بود .

زمین و دیوار های سالن سفید و صندلی ها قرمزِ خونی بودند . افراد زیادی روی صندلی ها نشسته بودند و منتظر بودند تا من شروع کنم : مایا،یونا،اَش،میرابل،هپ، تاتسو،نوی‎‎‎‎‎‎صآدو...

این لحظات فقط چند ثانیه طول کشید ولی برای من که به اندازه ی یک سال بود. بالاخره شروع به صحبت کردم :"سلام به همه تون ، خیلی خوشحالم که به اینجا اومدین و از همه تون متشکرم که وقت ارزشمندتون رو به من دادین . راستش برای "شایسته ی سال" خیلی فکر کردم ولی ایده ی خوبی به ذهنم نرسید یا شاید هم می‎‎ترسیدم و می‎ترسم که ایده ی خوبی نباشه.

خب ، من می‎ترسیدم که شرکت کنم و با شکست بزرگی مواجه بشم ، چه میدونم ، مثلا اول از آخر بشم یا هرچی. ولی بعد همونطوری که کتی می‎گفت تصمیم گرفتم که مبارزه کنم چون باید مبارزه کنم.اگر به خاطر ترس از شکست ، شرکت نمی‎کردم قطعا شکست بزرگی می‎خوردم و خوشحالم که شرکت کردم . من شرکت کردم تا شکست زیبا و شیرینی بخورم و از این بابت خرسندم . آماده اید که متنی که آماده کردم رو براتون بخونم؟"

لحظه ای مکث کردم و همچنان به مایا چشم دوختم که با شور و شوق منتظر بود تا ادامه بدهم . سپس به آرامی کاغذ مچاله ام را از جیب شلوار جینم درآوردم تا بخوانمش.

-" توی آشپزخانه بودم و روی موکت آبی نشسته بودم . به کابینت های درب و داغان نگاهی انداختم .روی سیاه سفیدی راه راه شان لکه های کثیفی بود و اعصابم را خدشه دار می‎کرد.یخچال دوقلویمان هم که مثل سگ خالدار شده بود.وضع لباسشویی و ظرفشویی هم که اصلا خوب نبووود.

روی کاشی های رنگیِ دیوار سفید هم لک نشسته بود،حتی.پرده ی صورتی و پنجره ها هم خال در آورده بودند.سینک هم که پر از ظرف های کثیف بود و روی گاز هم رد رب گوجه فرنگی مثل خون راه خودش را کشیده و رفته بود. خلاصه بخواهم بگویم : آشپزخانه مان سگ خالداری شده بود که سال هاست حمام نرفته .

در یکی از کابینت ها را گشودم. تویش کلی شیشه پاک کن بود . یکی از شیشه پاک کن ها را برداشتم تا روی چوب کابینت امتحان کنم . حتی یک لکه اش هم نرفت! یاد آن روزی افتادم که توی مدرسه بودیم و او داشت همه جای مدرسه را گردگیری می‎کرد:پنجره ها ، روشویی ها ، گوشه ی دیوار ها ..

گفته بود:"اگه اتک داشتما ، میتونستم خیلی راحت تر اینا رو تمیز کنم . اتک خیلی چیز خوبیه . چطوره یه سر برم بقالی و اتک بخرم ، بعد برگردم و اینجارو تمیز کنم؟"

فکر کنم راهش همین بود . از توی آشپزخانه دستیارم را صدا کردم و از او خواستم که برود اتک بخرد . صدایش را شنیدم که باشدی گفت و بعد صدای در را که محکم پشت سرش بسته شد . انگار این در همیشه عصبانی بود . در عصبانی! اندکی منتظر بودم تا اینکه بالاخره صدای آن در خشمگین را شنیدم که باز و بعد بسته شد. کمی بعد دستیار کوچکترم با کیسه ای در دست از راه رسید.

دستیاری با موها و چشم های درشت قهوه ای روشن ،پوست سفید و لباس و شلوار آبی . اگر زیر آفتاب می ایستاد اندکی شبیه شازده کوچولو می‎شد ، دست کم من اینطور فکر می‎کردم.

کیسه را از دستش گرفتم و شوینده ی شایسته را از تویش بیرون کشیدم . ظرف پلاستیکی اش همرنگ آبیِ دریا بود و سرش قرمزِ خونی. روی در کابینت امتحانش کردم و لکه ها پاک شدند !

آری ، این مایع شوینده ی شایسته راه نجاتی برای خانه تکانی های قبل عید است و در آن روز مرا از غرقگی در آن دنیای شلخته نجات داد . این متن هم اصلا تبلیغاتی نیست و هرگونه تشابه اسمی تصادفی است !"

سرم را از روی کاغذ بلند کردم .بیشتر شنوندگان داشتند دست می‎زدند ولی بعضی هایشان فقط داشتند می‎‎‎‎‎‎‎خندیدند وبعضی ها هم با بی میلی به من نگاه می‎کردند.

بعد از اینکه تشویق ها فروکش کرد گفتم :"و این هم از مهمون ویژه و دوست داشتنی مون ، اتک!"

اتک از آن سوی سالن به سمت سن آمد . کفش های جردن به پاهای نامرئی اش داشت و لباس هاوایی اش حسابی به تنش زار می‎زد.خلاصه که سرووضعش خیلی مضحک بود .

کنار من ایستاد و با صدای بچه گانه اش طوری که بقیه نشنوند ،گفت:"سلام ،میشه بلندم کنی تا قدم به میکروفون برسه؟"

جواب سلامش را دادم. بعد،سری تکان دادم و بلندش کردم. دوباره صدایش را حسابی پایین آورد و گفت:"اون آقاهه کیه اونجا؟"

زیرلبی جواب دادم:"دست انداز."

بعد جلوی میکروفون نگه اش داشتم و منتظر ماندم تا صحبت کند .

-"سلام بر همه . بنده اتک هستم در خدمتتان .راستی دست انداز ، می‎خواستم بگم عجب دست اندازی هستی تو ، هی منو دست می‎ندازی. "

این چه حرفی بود که زد؟ آنقدر حواسم پرت بود که نتوانستم واکنش دست انداز را ببینم.

بعد توی میکروفون خندید و ادامه داد:"شوخی کردم ، یه وقت به خودتون نگیرینا .اینم بگم که هر چیز ، گروه ، جامعه ، کشور و یا قاره ، همه کارش خیلی خوبه . البته آدمِ همه کاره به درد نمی‎خوره . چون گیج می‎شه و نمی‎تونه از بینشون یکیو انتخاب کنه به عنوان حرفه.

ولی یه گروه همه کاره رو فرض کنین ، گروهی متشکل از آدمای مختلفی که هر کدوم تو یه چیزی واسه خودشون استادن. همین جامعه هم اگه متشکل از آدمایی با حرفه های مختلف و به قولی جامعه ی همه کاره باشه ، دیگه نیازی به مهارت جوامع دیگه نداره . به نظرم یه جامعه ی همه کاره واقعا شایسته ی ساله ."

از این حرفش حسابی خوشم آمده بود و باز رفته بودم توی دنیای فلسفه تا روی ابر ها قدم بزنم .صدای جیغ و تشویق دوباره سالن را پر کرد ،آنقدری بلند بود که بدون شک توی سوراخ سنبه های سالن هم نفوذ کرده بود.

اتک را زمین گذاشتم . تشکر مختصری از من کرد که او را لایق دانسته بودم و تندتند خداحافظی کرد و رفت . اعلام کردم که ارائه ام تمام شده و خودم هم از روی سن پایین رفتم.

دوستانم آن پایین منتظرم بودند ، با لبخند هایی به شیرینی عسل.


پی نوشت: در زمینه ی طنزنویسی کاره ای نیستم ، ولی گمان می‎‎کنم اینکه گاهی برای تنوع سبک های دیگری برای نوشتن را امتحان کنم ، ضرری نداشته باشد .

متشکرم که وقت گذاشتین و خوندین:)