پیمانه

سلام آنولین جان،

وقتی برامون نوشتی که یه مدت نیستی و می ری قرنطینه ، عمیقا همه مون ناراحت و نگران شدیم ، و بعد آقای گرن مامور شد به انتقال دست نوشته ها و پیام ها بین تو و ویرگولی ها و من تصمیم گرفتم برات نامه بنویسم .... این کاری بود که به ذهنم رسید و چون به ذهنم رسید انجامش دادم ... راستش من خیلی فکر می کنم اونقدر که گاهی فرصت انجام دادن رو از دست میدم .... ولی این بار بدون هیچ فکری و اینکه سرانجام این نامه نوشتن ها به کجا می رسه ، شروع کردم به نوشتن ... این نامه نوشتن ها می تونه سالها ادامه پیدا کنه یا یه جایی یه جوری تموم بشه ... پس هر وقت که دیگه نامه ها م به درد نخور نبودن لطفا بهم بگو....

یادته برات از آرزو گفتم ، آرزو که رفت قرار شد خانم "آ" بیاد جاش ولی خانم "آ" خیلی تازه کار بود حتی از من هم تجربه ی کمتری داشت ! رئیسمان حسابی عصبانی شده بود هم از رفتن آرزو و هم آمدن اجباری خانم "آ" .... کارد می زدی خونش درنمی آمد! بعد از دو سال همکار بودن واقعا این طوری ندیده بودمش ... پس رئیس تصمیم گرفت جلوی رئیسش بایستد! آمدن خانم "آ" و مناسب نبودنش برای واحد ما آنقدر تابلو بود که رئیس ِ رئیسمان کوتاه آمد و آقای "س" معرفی شد ! آقای "س" را دورادور می شناسم آدم خوبی ست ولی به درد مدیریت نمی خورد ! ... نامناسب بودن آقای "س" هم خیلی زود مشخص شد ... امروز رئیسمان گفت قرار است خانم "ل" به واحدمان بیاید ... خانم "ل" هم آدم خوبی ست ولی عصبی و استرسی ست، شاید باورت نشود ولی خانم "ل" هم به کار واحد ما نمیاد ! ? انتخاب ما فقط "آرزو" ! ???

راستش را بخواهی شبیه بچه یتیمی هستم که چشم دوخته به در پرورشگاه تا ببیند دست سرنوشت ، او را به سرپرستی چه کسی می برد ؟ ... در محیط کاری واقعا شبیه یتیمی هستم که همه ی بارها را بخاطر کمال گرایی یا وجدان یا بی تجربگی یا آدم خوب بودن یا هر چیز دیگری از این دست .... به دوش می کشم ، شانه هایم عجیب خسته اند ....

محیط شخصی و زندگی خانوادگی م هم همین طور است ، به تنهایی بار همه چیز را به دوش کشیدن به اضافه پدر مادری سخت گیر که فرصت نفس کشیدن را گرفته اند .... احساس می کنم در کوچه ای بن بست گیر افتاده ام ، دیگر نه توانی دارم و نه راهی ....

دوست دارم خدا ختم زندگی ام را اعلام کند ، دوست دارم نظر من را در نظر بگیرد هر چند در این باره فقط خودش تصمیم می گیرد ...

می دانی ... گاهی فکر می کنم کاش میشد "پیمانه عمر" آدمها را جابه جا کرد ! نظر تو چیست ؟

مثلا اینطوری!
مثلا اینطوری!

به نظر خودم که ایده ی جالبی ست ! جان می دهد برای اینکه موضوع یک کتاب باشد یا یک انیمیشن یا یک سریال ... اصلا می توانم ایده ام را بفروشم به یک کارگردان یا نویسنده کره ای تا با این ایده یک سریال عالی بسازند ! از آن سریالهایی که حسابی می ترکاند و از شرق آسیا تا اروپا و آمریکا را درمی نوردد و ریتینگ بالایی می گیرد!

ایده : آدمی یا شاید فرشته ای یا موجودی ماورایی قابلیت این را دارد تا پیمانه عمر آدم ها را به دلخواه خود آدمها کم و زیاد و جابه جا کند ... از کسانی که دیگر نمی خواهند این دنیا را ادامه دهند ، اضافه کند به آنها که شور و شوق زندگی دارند و انگیزه ای ...

این روزها عجیب احساس خفگی می کنم ، از غم های این دنیا ، از این همه بی نظمی ، بی عدالتی ، هر کسی را این روزها می بینم درگیر غمی یا رنجی ست و این مرا غمگین تر می کند! ... کاش یه نفر را ببینم که غمی نداشته باشد ....

این روزها که غم بدجور دارد لهم می کند به آمدن منجی فکر می کنم ، می دانم که شما هم به آمدن منجی باور دارید ...

مسلمان ها اعتقاد دارند مهدی موعود(عج الله تعالی و فرجه) که می آید عیسی مسیح علیه السلام همراهی شان می کنند .... من و تو ... از قرن ها پیش پیوندی داشته ایم ... قبلتر از اینکه دست روزگار ما را با هم آشنا کند.

پ.ن 1 : آمدنش نزدیک باد ، آمین.

پ.ن 2 : نمی دانم چقدر مرتبط است یا بی ربط ولی چون اسم این نامه را "پیمانه" گذاشته ام دوست دارم این دو شعر حافظ را هم به شما تقدیم کنم :

1 - زاهدِ خلوت نشین دوش به میخانه شد / از سرِ پیمان بِرَفت با سرِ پیمانه شد

2 - گفتی ز سِرِّ عهدِ ازل یک سخن بگو / آنگَه بگویمت که دو پیمانه دَر کَشَم

دوشنبه 22 آبان ماه 1402

آنولین عزیزم ، امروز که اومدم تا کامنت های تو زیر پست هام رو اسکرین شات بگیرم متوجه شدم که برای این نامه هم کامنت گذاشته بودی و من ندیده بودم ....