مادر دو طفل که دوست داره بنویسه...
چالش هفته
خیلی وقت بود توی چالش هفته شرکت نکرده بودم. اما این چالش منو برد به همهی روزهای سخت زندگیم.
یکسال با شرایط سخت روحی صندوقدار بودم. همهی تلاشم رو میکردم که کارم رو خوب انجام بدم. یه همکار داشتم که با وجود یک بچه مجبور بود اون هم مثل من سخت کار کنه. دخترش هم تنها میموند توی خونه تا برگرده...
یه روز خیلی حال جفتمون بد بود... کارفرما هم خیلی بداخلاقی میکرد و ما دیگه از لحاظ روحی زخمی شده بودیم... زیر ماسک صورتمون داد میزد که خستهایم اما مجبور بودیم با صدای رسا و بانشاط حرف بزنیم...
یبار از بس کارفرما بهش تیکه انداخت که داشت اشکش در میومد... رفتم کنارش دستش رو گرفتم و گفتم:" هروقت خیلی ناراحت شدی فقط به این فکر کن که خدا داره مارو میبینه و هوامون رو داره صبور باش" این رو که گفتم مثل آب رو آتیش عمل کرد... از اون به بعد دیگه قویتر شده بود و به این حرفم رسیده بود که پناه همهی ما خداست...
وقتی که بعد ۱سال استعفا دادم همکارم که دیگه دوستم شده بود بهم گفت:《چرا حرفای تورو تا الان کسی بهم نگفته بود؟》
بعضی وقتا یه حرف ساده یک نفر رو از یه مسیر سخت نجات میده...
پ ن: ببخشید محاوره و دور از زبان معیار نوشتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دانش آموزان کلاس ششم AوB.....جودی ابوت و رفیق مثل غارنشین ها نباش
مطلبی دیگر از این انتشارات
کمی درباره دوستی پسر و دختر?
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشته توی بطری