چالش ۲۱ _ روز نهم
یه جوری خستم که خیلییی خستم...
صبح خیلی زود بیدار شدم، یخ لیوان آب و قرصمو خوردم بعدم صبونه آماده کردم و نشستم داستان "پیراهن_سهشنبه" از "حسین_مرتضائیان_آبکنار" رو خوندم. قصه عجیب بود و حقیقت اولش هیچی نفهمیدم. بعدش رفتم باشگاه و تمام تلاشمو کردم زود برگردم(چون ناهار مهمون داشتم.) تو راه برگشت باز یاد داستان افتادم ابعاد جالبی ازش برام روشن شد و یکم فهمیدم چی شده بود.🤭 خلاصه ورزش کنید ورزش خوبه. تا رسیدم دوش گرفتم و زبان خوندم و ناهارو آماده کردم. (الان راحت مینویسم ولی قشنگ از بین رفتم🫠🥴)
دیگه کلا به مهمونی گذشت و خسته و له الان اینجام.
در کل روز خوبی بود منهای کمر درد و شیطنت بیش از حد برادرزادها 😄 هی میگم آروم باش اشکال نداره بزرگ میشن دلت برا همین کاراشون تنگ میشه 🥴😅 (ستاد روحیه دهی به خودم)
امروز هم تیک خورد✅️
مطلبی دیگر از این انتشارات
?مادرکُشی!?
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش ترکانی،هنوزم که هنوزه??
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش "داستان هیجان انگیز تو+پرسشنامه"😋