کلمه ای که بشریت را از خطر انقراض نجات داد!

داستان ها و قصه ها نشان دهنده فرهنگ، آرمان ها و آمال و آرزو های یک سرزمین بوده اند.

فکر کنید یک انسان اولیه هستید و برای اینکه از سرما یخ نزنید با خانواده دور آتش نشسته‌اید.(حواستان هست که شامل عمه و خاله و دایی و دختر خاله و پسرخاله و مادربزرگ و پدربزرگ و خلاصه کل فامیل می شود؟)

اینجوری:)
اینجوری:)

همه در حال مردن از شدت سررفتن حوصله هستید و دارید دومین انقراض بزرگ دنیا را رقم می زنید که ناگهان:

- یادمه وقتی همسن شما بودم...

ناگهان صدای پدربزرگ را می شنوید و ضمن خداحافظی با عزرائیل شروع به گوش کردن به حرف های پدربزرگ می کنید.

حرف های پدربزرگ هم برای شما جذاب است هم مهم زیرا تنها عامل آموزش شما برای بقا و جنگیدن با دایناسورها، ماموت ها و البته همسایه است. البته شامل ماجراهای هیجان انگیزی مثل سوارشدن بر اژدهاها(بله درست خواندید اژدهاها)ی منقرض شده و البته کشتن آخرین ببر دندان خنجری و به تبع آن منقرض کردن آن حیوان بیچاره بوده است.

دوست عزیز
دوست عزیز

ظاهرا پدربزرگ شما شکارچی ماهری بوده است پس بیایید به ادامه داستان او گوش کنیم.

- یادمه وقتی همسن شما بودم داشتم به این فکر می کردم که چجوری بتونم گوشت حیوونایی که شکارکردم رو جدا کنم و بخورم.

مادر شما ضمن چشم غره رفتن به پدربزرگ می گوید:اینا رو براشون تعریف نکن تو روحیه شون تاثیر داره.

پدربزرگ می گوید: خودت وقتی همسن من بودی عاشق داستانای من بودی، چی شد به این بچه های بیچاره رسیدی یهو نظرت عوض شد؟

و چون دیگر هیچ مخالفی باقی نمی ماند، پدربزرگ ادامه می دهد.

- کجا بودم؟ آهان. داشتم فکر می کردم که چجوری گوشت شکار رو از تنش جدا کنم. همین جوری داشتم فکر می کردم که یهویی یادم افتاد وقتی بابام و قبیله‌ش شکار ماموت و حیوونای گنده می رفتن، با تبر گوشتن شکار رو از تنش جدا می کردن اما من نمی تونستم این کار رو انجام بدم چون بچه بودم و شکارای کوچیک می گرفتم. ولی با خودم فکر کردم می تونم از همین کارشون الگو بگیرم و گشتم و گشتم و گشتم تا اینکه یک سنگ کوچیک رو پیدا کردم و شروع کردم به تراشیدنش تا تیز شد و به این ترتیب اولین چاقو رو اختراع کردم. بعد هم که شدم رئیس قبیله.

به چاقویتان نگاه می کنید و باورتان نمی شود که پدربزرگتان آن را اختراع کرده است. همین طور در فکر هستید که پدربزرگ از شما می پرسد:پسرم چندسالته؟

شما می گویید:امروز یازده سالم می شه. پدربزرگ می گوید: یازده سالگی خیلی مهمه. ببینم امروز شکار ماموت رفتی؟

پدرتان جواب می دهد: بله امروز پسرم برای اولین بار رفته ماموت شکار کنه. شکارپی قابلیه.

پدربزرگ به پدرتان می گوید: پسرم. برو آن کیسه را بیار.

شما از خوشحالی در پوستتان نمی گنجید. تمام یازده سال را منتظر چنین لحظه ای بوده اید. قبلا هم دیده بودید که خواهر و برادرهایتان طبق استعدادهایشان چه چیز هایی را از پدربزرگ هدیه گرفته اند.

پدرتان کیسه را می آورد و به پدربزرگ می دهد. پدربزرگ می گوید: این برای شکارچی قابلی مثل توئه و اولین چاقوی اختراع شده توسط بشر را از کیسه در می آورد و به شما می دهد...