یلدام،عاشق لطافت شکوفه های گیلاس🍒بوی پونه و آویشن کوهی؛عاشق رقص آب فواره، نرمی کاهی کتاب و زیبایی مسحور کننده ی ابر ها☁️در تکاپوی بهتر شدن✨
یک روز عادی
با خوردن زنگ،کلاس به هیاهو افتاد هر کسی یک جور غر میزد و بهانه میتراشید علارغم اینکه زنگ قبل ورزش داشتیم و فرصت بود کسی درس نخوانده بود مریم تصمیم داشت خودش را مریض جلوه دهد و من برای چندمین بار خواستم از حربه اش استفاده کنم و ادای مریض ها را در بیاورم چون بخاطر نخوردن سحری کمی شکمم درد میکرد اگر شکم درد را بهانه میکردم دروغگو هم نمیشدم! داشتم توی ذهنم نقشه میریختم در همان حال خمیازه ی بلندی کشیدم آمار خمیازه هایم از دستم در رفته بود از آسیه پرسیدم قیافه ام شبیه مریض ها هست؟ گفت : نه حتی یک درصد هم نیست. _شبیه خواب آلود ها چطور؟
+هست،معلومه چند ساعت نخوابیدی!
تا میتوانستم چشمهایم را مالیدم سرم را کج روی صندلی گذاشتم و زل زدم به یک نقطه و به تمام چیزهایی که ازشان نفرت داشتم فکر کردم(یادته چونه ی دختر عمه ات سوراخ شده بود و کل دل و روده اش رو میتونستی ببینی؟ یادته انگشتت نزدیک بود قطع بشه؟ به این فکر کن که یه روز اونی که خیلی دوسش داری بهت بگه از اینکه باهات آشنا شده متأسفه، به گلابی فکر کن که شناسنامه نداشت و اسم دیگه ایی جز گلابی نداشت! به همکلاسیت که با کلی امید و آرزو عروس شد و پسره تو زرد از آب دراومد به اینکه تو هفده سالگی شناسنامه اش سیاهه)
با یادآوری هر کدام چهره ام در هم تر میشد،چشم هایم به دلیل زل زدن طولانی به یک نقطه سوخت و کمی بعد اشک هایم روان شد چُنان ماده ی مذاب داغ بودند جوری که حس کردم الان است که گونه ام ذوب شود لعنتی ها بند نمیآمدند که پشت سر هم بدون تغییر حالت چهره ام روان میشدند!
جایی خوانده بودم : وقتی یکی بدون تغییر حالت چهرهاش گریه میکنه داره مرحله دیگهای از رنج رو تجربه میکنه" پس یعنی الان من مرحله ی دیگری از رنج را تجربه میکردم پس چرا احساس بدی نداشتم؟ بچه ها با تعجب مرا نگاه میکردند آسیه میگفت شبیه گل سرخ قرمز شده ام(دروغ گفتم گفت گوجه) گفت چشمهایم رگه هایی سرخ دارند هاجر که تازه از بیرون آمد توی کلاس با دیدنم خشکش زد با حالتی اندوهگین توأم با ترس پرسید : چت شده؟ خندیدم و گفتم : هیچی نخوندم میخوام ادا دربیارم روانشناسی نپرسه ازم.
_از دست تو نگاه گریه ام اومد...
راست میگفت اشک در چشمهایش حلقه زده بود احساساتی بودنش شکی نبود اما مگر قیافه ام تا چه حد داغون بود که انقدر زود گریه اش گرفت.
(بعد که اومدم خونه و خودم رو تو آینه دیدم بهش حق دادم چشمام کاسه ی خون بودن عذادار ها رو دیدین بعد چند ساعت گریه چه شکلین؟همونجوری بودم!)
شَهِد(اسم همکلاسیمه آروز دارم یکی از دبیرا جدید درست تلفظش کنه) که شاهد ماجرا بود دهانش را اندازه ی غار علیصدر باز کرد و گفت : شیطان باید از تو یاد بگیره!
خندیدم : گمشو...
تقریبا مطمعن بودم از پس نقشم بر نمیایم تمام تجربه های قبلی این را ثابت میکرد توی تمامشان با ورود دبیر اول خنده ام میگرفت بعد پر حرفی میکردم و اصلا یادم میرفت مثلا مریض بودم! اما گویا اینیکی فرق داشت چون با ورود دبیر بچه ها منی که بلند شده بودم را نشاندند و یاسمن توی گوشم پچ زد : تو مثلا مریضی نمیتونی بلند بشی.
به زور خنده ام را قورت دادم،دو دستم را روی شکمم گذاشتم و با حالتی خمیده صلوات فرستادم و بعد افتادم روی صندلی یکهو خوابم گرفت بیخوابی بیشتر از بیست و چهار ساعت مزید بر علت شده بود تا نتوانم سرم را درست نگه دارم.
دبیر که متوجه من شده بود پرسید : این چشه؟
بچه ها گفتن شکم درد دارد و من باز خنده ام گرفت مریم بر خلاف همیشه نقشش را نادیده گرفته و پر حرفی میکرد من اما درحالی که برای حرف زدن له له میزدم و دلم پر میکشید توی بحث شان که راجب روح بود شرکت کنم ساکت ماندم در عوض دوباره چشمهایم را مالیدم و زل زدم به یک نقطه و اشک ریختم، نمیدانم کدامشان بود که اعلام کرد چون دینی امتحان داشتیم هیچکدام هیچی نخوانده اییم و دبیر ناراحت پرسید کی واقعا خونده؟ دست های دو سه نفر به علاوه ی من بالا رفت! دبیر دوباره گفت : بیاین اینجا اگه بلد نبودین دو تا صفر، اینبار دست ها پایین آمد و فقط دست من و آسیه بالا بود مطمعن بودم با این وضعیت آشفته ام مرا نمیبرد اما زد توی ذوقم و گفت : یلدا و آسیه بیاین.
اینبار واقعا گریه ام گرفت با مظلومیتی معصومانه گفتم : نمیتونم بیام میشه همینجا بپرسین؟
_نه بیا!
زنگ ورزش کمی خوانده بودم اما مطمعن نبودم بلد هستم یا نه کمی این پا و آن پا کردم و وقتی دیدم هیچ راهی نیست و بدبخت شده ام بلند شدم با اینکه چون ردیف اولم یک قدم تا میز فاصله نداشتم سلانه سلانه جلو رفتم و روی زمین کنار صندلی دبیر نشستم دستهایم را گذاشتم روی شکمم سرم را کج روی گردنم گذاشتم پاهایم را دراز کردم و مثل کسی که تیر خورده باشد و لحظات آخر زندگی را تجربه کند تند تند نفس کشیدم دوباره اشکهایم روان شد اعتراف میکنم از خودم ترسیدم عجب بازیگری بودم و رو نميکردم!
دبیر یکجور که حس کردم برایم ناراحت است پرسید : چت شده توو؟ گفتم : نمیدونم شکمم درد میکنه.
گفت : حتما اسهالی!
_نه اسهال نیستم!
رو به بچه ها کرد : از این بدبخت یاد بگیرین اسهاله درسش رو خونده.
درحالی که میخندیدم و از آن طرف اشک میریختم با لحنی درمانده گفتم : خانم بخدا اسهال نیستم!
گفت : آره میدونم آبکیه!
بچه ها نمایشی عوق زدند و گفتند : آه خانم روزه اییما!
دبیر : حالا من یه چیزی گفتم شما چرا تصور میکنید ؟
من درحالی که از خنده ی زیاد بی نفس شده بودم گفتم : ولی بخدااا اسهال نیستم.
معاون 1 سر زد و وقتی مرا با آن وضعیت دید از آنجا که دل خوشی ازمان نداشت با لحنی شادمان که انگار قرعه کشی بانک برنده شده داد زد : یلدا این چه وضعشه؟
دبیر در دفاع از من گفت : اسهاله بچم!
واقعاً در آن لحظه میخواستم سرم را به دیوار بکوبم و تا پخش شدن مغزم را ندیدم دست بر ندارم : بخداا به پیر به پیغمبر به جان عمه ام بجان خودم اسهاال نیستم!
_میدونم(و خندید)
بعد سوال اول را پرسید و من خیلی کلی چیزی که فهمیده بودم را سر هم کردم و تحویلش دادم اما چیزی که باعث تعجبم شد صدایم بود جوری گرفته بود که انگار چهار ساعت بی وقفه گریه کرده باشم و دردی عمیق نفسم را گرفته باشد اگر بگویم برگهایم ریخته بود اغراق نکرده ام چندتایی سوال دیگر پرسید یکیشان را بلد نبودم و بقیه را هم جسته و گریخته پاسخ دادم اما آخر که تمام شد گفت : آفرین بیست و مثبت بقیه همه صفر الینا و نگین با التماس فرصت خواستند تا از آنها بپرسد من که سر جایم بودم به تخته نگاهی کردم و دیدم نوشته های رویش را تار میبینم نفسم رفت من همیشه فوبیای ضعیف شدن چشمانم را داشتم (چون الینا و مریم عینکی هستن و من همش با اونام) چند بار چشمانم را باز و بسته کردم دیدم فایده ایی ندارد پیش خدا به غلط کردن افتاده بودم هی به خودم میگفتم : ارزشش رو داشت واقعا؟ صفر میگرفتی بهتر بود!
اما بعد فهمیدم ارزشش را داشته بجز من و نگین و آسیه و الینا به همه صفر داد و مجبورشان کرد از روی درس چهل صفحه ایی مشق بنویسد آن هم سر کلاس بعد هم که معاون 2 آمد و علت سر به زیری و سکوتمان را جویا شد (بعله فکر کرد چیزمون شده ساکتیم سر زد) و دبیرمان علت را گفت من که درحال بلند کتاب خواندن برای آسیه بودم به محض ادای جمله ی : چشم شل یعنی به نازکی شاپرکی که باد نیامده پرواز میکند اینگونه چشم ها تا غم نیامده میبارد! کتاب را توی هوا تکان دادم و گفتم : بجز من بجز من.
الینا که روی میز دبیر چهار زانو نشسته بود و با گوشیش (گوشی دبیر) بازی میکرد هم خندید و گوشی را تکان داد : و من!
معاون دوباره پرسید : مریم چی؟
مریم خودش را به کوچه ی علی چپ زد و دبیر با برگی برنده گفت : مریم نخونده بود!
معاون به شوخی مریم را زد و گفت : خجالت بکش.
با اینکه آن روز چشم دیدن هم را نداشتیم نتوانستم ساکت بمانم و گفتم : بدبخت مریض بود.
سیما گفت : از تو که بدتر نبود،شکم درد داشتی!
الینای دهن لق گفت : فیلمش بود.
سریع گفتم : الکی میگه آی
و بحث را عوض کردم! دبیر گفت : انشاالله همتون اسهال بگیرین درس نخوندین!
پاپا گفت : هرکی دعا میکنه اول برا خودش برمیگرده.
معاون 2 نشست با جزئیات این حرف را برای دبیر شرح داد : نگاه چقدر بی تربیتن میگه اول دبیر بگیره بعد ما!
دبیر بیچاره فقط خندید : چیکارشون کنم اینا عقلشون یجا دیگه است.
الینا : تو شکمشون؟
_نه یه جا دیگه
من که کلا بیخیال نقشم شده بودم با برگهایی ریخته و دهانی ناباورانه باز گفتم : من دیگه یه لحظه هم تو این کلاسِ پر از فسق و فساد نمیمونم.
و جدی جدی بلند شدم و به سمت در رفتم که معاون با خنده نگهم داشت، اما جدی توی اینکه بعضیهاشان عقلشان جای دیگر بود شک نداشتم همین چند وقت پیش یک روز که حوریه رفته بود به صورتش آب بزند گفتم : آخه یکی نیست بگه مگه مجبوری تا نصفه شب با محمد امین چت کنی من موندم چی بهم میگن تموم نمیشه حرفاشون.
همین دبیر روانشناسی خندید و در جوابم گفت : (دقیق یادم نیست چی گفت ولی خیلی خنده دار بود)!
حالا خلاصه شده ایی از چیزی که یادمه رو بگم : حتما از مدرسه که برگشته تا رسیده رفته سر وقت گوشی اون گفته سلام خوبی؟ اینم جواب داده مرسی عزیزم تو چطوری بعد اون گفته مدرسه چطور بود همینجوری گذشته دیگه!
بعدهم گفت : پیامای این شکلی سه دسته ان کلا دسته ی اول قربون صدقه ی هم میرن : عزیزم، عشقم، فدات شم و اینا دسته ی دوم میگن نرو اونجا اون کارو نکن نگرد نپوش فلان بهمان دسته ی سومم (یادم نیست ولی خیلی خنده دار بود)
یادم است آن روز پرسیدم : یعنی واقعنی پیاماشون اینشکلیه؟
_اره باور کن
و من یک لحظه حالم از هرچه رابطه ای عاشقانه بود بهم خورد!
حالا چرا گفتم واقعا عقل توی کله ی شان نیست، تا حرفهای دبیر تمام شد حنانه در دفاع از دوستش گفت : الغیبة اشدّ من الزنا!!
دبیر بیچاره تنها گفت : چیکارتون کنم عقل ندارین دیگه!
مریم با غر هایش پا برهنه دوید وسط اندیشه ام و رشته اش را پاره کرد : خانم خسته شدم نکنین اینکارو با ما یه روزی بچه ی خودتون میاد دست ما ها
دبیر از شنیدن اسم بچه کیفور شد و چشمهایش به قول امروزی ها قلبی با چهره ایی بشاش گفت : پروو مگه من بچه ام رو میسپارم دست شماها اصلا شاید باباش مال یجا دیگه باشه بریم اونجا.
بچه ها داشتن نقشه ی قتل بچه ی نداشته ی دبیر را میکشیدن : اگه بهش صفر ندادم، اگه نزدمش
اما دبیر اصلا توی باغ نبود با ذوق از مشخصات بچه حرف میزد : وای فکر کنین حتما خیلی خوشگل میشه.
بی ربط گفتم : بابام استاد شما بوده؟
_آره
+خوب بابام پاره ی تنشو سپرده دستتون شماهم مجبورین بچه اتونو بسپاریم دست ماها
مهسا گفت : شاید بچه اش پسر باشه اصلا بره مدرسه ی پسرونه شماها معلمش نباشین.
من : وا مگه فقط یه دونه میاره؟
معاون رفته بود و کلاس همچنان در سکوتی که گهگاهی با غرهای بچه های شسکته میشد قرار داشت الینا داشت از این صحنه ها فیلم یادگاری میگرفت من کتاب را گذاشته بودم جلوی صورتم که معلوم نشوم و از همان پشت سخنرانی میکردم : تو زندگیتون مثل من باشین! همین دیگه مثل من باشین نباشین ضرر میکنین از ما گفتن بود.
شَهد داشت دلقک بازی در میآورد مریم سعی در پنهان شدن داشت در همان لحظه صدای گفت و گوی یاسمن و نگین که پشتم بودن توجهم را جلب کرد.
یاسمن میگفت خسته شده نگین ملامت کرد : خوب چرا درس نخوندی؟ یاسمن گفت : چیکار کنم بخدا با لباس خواهرم گرفتارم میترسم واسه عیدش تموم نشه! اشک دوید توی چشمانم یاسمن مادر نداشت و پدرش هم معتاد بود حالا دغدغه ی لباس و... خواهر کوچکترش روی دوشش بود.(خوشحال باشین اینجا بدنیا نیومدین وگرنه دغدغه ی دوختن لباسم به دغدغه هاتون اضافه میشد) هیچوقت ندیدم شکایت کند یا مظلوم نمایی در بیاورد از خودم که تا تقی به توقی میخورد میپرسیدم : خدایا چرا من؟ خجالت کشیدم.
با اینکه تنها چند طرح محدود از دوخت لباس بلوچی بلد بودم و مادرم همیشه میگفت دوخت من جوری است که انگار کوری برای دیوانه ایی آن را دوخته(کنایه از زشت بودن) اما گفتم شاید بتوانم کمکی کنم نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحنم بی تفاوت باشد تا حس ترحم به یاسمن ندهد سرم را برگرداندم عقب و پرسیدم : مگه چیش تموم نشده؟
_پشتش آینه هاش، پولکاش!
هیچکدام را بلد نبودم با این حال پرسیدم : آینه هاش چه شکلین؟
_مثلث!
سرم را برگرداندم مادرم فقط اینه ی دایره ایی بلد بود حیف شد از اینکه نتوانستم کمک کنم عذاب وجدان گرفتم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
سه گانه ی مرگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته: فرشته + ۲۱ روز + من + ایران
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش " اسم و رسم"