علاقه مند به توسعه فردی و کتابخوانی …
دوباره کتاب بخوان زیرا…
امروز درحالی که داشتم برای رفتن به زمین تنیس آماده میشدم و مدام با خودم درحال فکر و کلنجار بودم که فورهندم را چگونه بهتر بزنم ونگران بازی پیش رویم بودم
پدرم را درحالی که با اشتیاق غرق مطالعه بود ، نظاره کردم و با حالتی حسرت بار از او پرسیدم:
«چگونه انقدر کتاب میخوانی ؟ واقعا رازش چیست؟» پیوسته غر میزدم و میگفتم:«من دیگر مغزم توانایی و گنجایش خواندن این حجم از مطالب را ندارد ، یادش به خیر چقدر در گذشته کتاب میخواندم ، خاطرت هست؟»
پدرم بعد از مکثی کوتاه گفت :
«کتاب تنها دوست دانایی است که حتی زمانی که از او دوری بازهم در اوج صامتی نسبت به تو مهربان و وفادار است، بدون هیچ گله وشکایتی ، همواره با آغوشی باز ، پذیرا و یاری بخش توست.»
درابتدا متوجه مقصود کلام و حتی ارتباط پاسخی که شنیدم با پرسشی که مطرح کردم ، نشدم
چراکه کماکان در ذهنم تنیس بازی میکردم …
اما بعد از بازی خوبی که گذشت…
به دیدار یکی از دوستانم شتافتم و مدام با یکدیگر از ناعدالتی و ناجوانمردی سخن گفتیم که ..
کاملا ناگهانی در طی گفت و گو به یکی از اصلی ترین باور هایم تلنگری از سمت او اصابت کرد و عمیقا غمگین شدم :(
شاید بتوانم «باورم »را به گلدان بلورین زیبایی بر روی بهترین میز پذیرایی خانه تشبیه کنم، «تلنگر» را به توپ کودک مهمانی که بدون قصدِآسیب درحال کودکی و شیطنت بوده و «خودم»را صاحب خانه ای که پس از وقوع حادثه همزمان در حال تماشای کودک بهت زده ی نادم و گلدان عزیز شکسته اش ، است.
درسکوت احساس مستاصل بودن داشتم و به دنبال چاره برای عبور از این چالش میگشتم که درلحظه ، پاسخ پدرم را چون طلا یافتم تا بدان تکه های گلدان بلورین شکسته ی باورم را بهم بچسبانم آری این یک هنر است که درموردش پیشتر در کتابی به غایت خوانده ام
نام این هنر کینتسوگی و منتسب به ژاپنی ها می باشد که آنها با صرف هزینه و مرارت های فراوان از تکه های شکسته سفال بوسیله طلا برای خلق یک اثر هنری استفاده میکنند و من هم به گمانم که ما نیز بسیار به این هنر نیازمندیم با این تفاوت که به جای طلا ، تشنه ونیازمند آگاهی برای تعمیر و چسباندن تکه های شکسته ی درونی خویش اعم از باورمان یا هر مولفه ای که به اصالتمان مرتبط باشد ، هستیم .
خلاصه ، هرچند تلخ و دشوار اما در همان لحظه در میان گفتگویمان باور شکسته قبلی را به شکل زیبای دیگری با آگاهی که ازپاسخ پدرم در توشه ی ذهنم داشتم ، بهم چسباندم و آن را از نو ساختم و احساس درماندگی ام به احساس قدرت مبدل شد.
و خوب دریافتم که به سرعت باید به همان دوست مهربانی که پدرم میگفت بازگردم اما اینبار با حجم عظیمی از دلتنگی و نیازمندی !
چراکه شاید در این روزگار تنها کتاب بتواند همان دوست دانای آگاهی بخش ما باشد
و وفادار ما بماند ،
وفادار ِ وفادار…
#دلنوشته
#کتاب #آگاهی #باور #دوستی #هنر #تلنگر # تنیس #کینتسوگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش شکرگزاری
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک چیز به هر حال یک چیز است
مطلبی دیگر از این انتشارات
فهرست بدهی های من... (چالش هفته)