نه فرشتهام نه شیطان، کیام و چیام؟ همینم... | 35.699738,51.338060
از سوگ سکوت به جشن آزادگی | لااقل آزاده باشیم!
از «ملت هزاران نفر» به «ملت هفتاد و دو نفر»
پیشتر این جمله را زیاد شنیده بودم:
ما ملت امام حسینیم.
این روزها بیشتر به این جمله فکر کردم. به این پرسش رسیدم:
کدام ملت؟
آن ملت هفتاد و دو نفرهای که حقیقت را در واپسین روزها فهمیدند؟ یا آن ملت چند صد هزار نفرهای که از روی جهل یا ترس و یا طمع نفهمیدند و یا نخواستند که بفهمند که «اسلام»شان را چون پوستینی واژگونه پوشیدهاند و از آن جز اورادی که هر روز و شب بر منارهها خوانده میشود چیزی باقی نمانده؟
از «معاویه» به «یزید»
گذار از دوران حکومت معاویهای که با ظاهرآرایی توانست حقیقت را از چشم ظاهربین مردمان دوره خودش بپوشاند تا حکومت یزیدی که حتی دیگر خود را از ظاهرآرایی بینیاز میدید، تنها بیست سال به درازا کشید.
عاشورای 61 بیانگر آن است که در زندگی لحظه یا لحظاتی هست که باید از تقیه و محافظهکاری اجتناب کرد، صراحتا موضع خویش را نسبت به احوالات جامعه مشخص نمود و مسئولیت حرف و عمل خویش را پذیرفت.
در عاشورای 61 و پس از آن، هر آنچه که برای اثبات حقانیتش نیاز به خون و فداکاری داشت، رخ داد. البته که برخی باز هم خواهان خون بیشتری بودند و این خونخواهی و خونخواری بیشتر، هرگز برای اثبات حقانیت یک اندیشه نبود. خواهان خون بیشتر بودند چون حیاتشان در خون مردمان بود همان طور که ضحاک ماردوش، مغز(بخوانید خرد) مردمانش را پشتوانه سریر هزارساله خونینش کرده بود.
به یاد آبتین،
به یاد ایرج،
به یاد سیاوش،
به یاد فرود...
با این حال، ملت چند صد هزار نفرهی حسین(ع) در عاشورای 61 هجری، متوجه انحطاط اخلاقی خود نشد. حتی دیگر زنبارگی و میمونبازیهای یزید هم نمیتوانست مانع این باور شود که «خلیفه، جانشین پیامبر(ص) است و فرمانش لازم الاجرا». خلیفه دائمالخمر توانست با اتکا بر جهل و ترس و تطمیع ملت، عراق و حجاز را مورد تاخت و تاز خویش قرار دهد.
بپرساش ويرانه چرا میسازند؟
آتش چرا میزنند؟
سياه چرا میپوشند؟ و اين خدای که میگویند چرا چنين خشمگين است؟
مرگ یزدگرد/بهرام بیضایی
از «عاشورای 61» به «اربعین 1444»
قریب به چهارده قرن میگذرد. وقتی از فراز تپههای امروز به چهارده قرن پیش نگاه میکنیم، مردمانی احمق و سادهلوح را میبینیم که عمدا یا سهوا، فریب خوردند و گروه گروه در زیر بیرقی که خودش را وارث حکومت پیامبر(ص) میدانست شمشیر زدند.
اما منظره چهارده قرن آینده نسبت به امروز چه طور است؟ و نه حتی چهارده قرن آینده، نه حتی یک قرن آینده، و نه حتی نیم قرن آینده، بلکه تنها یک نسل آینده. فرزندان ما، و فرزندانشان، و فرزندان فرزندانشان و … ما را چگونه قضاوت خواهند کرد؟
ما کدام ملت حسینیم؟ همان چند صد هزار نفری که به جای روشن شدن جانمان، رخت تیره بر تن میکنیم؟ آیا ما آنهایی هستیم که با پیادهروی اربعین، وجدان دردمان را از اینکه بنده مرد آزاده عالم هستیم تسکین میدهیم؟ آیا آنهایی هستیم که بر صبر و استقامت زینب کبری(س) اشک میریزیم اما دخترانمان را به نام اسلام و به کام قدرتطلبی خودمان سر میبریم، بر زمین میکشیم و قربانیشان میکنیم؟ آیا آنهایی هستیم که در «قتل به معروف» فرزندانمان سکوت میکنیم؟
هر چه فکر میکنم، منظره امروز از زاویه دید فردا، کریه و چرکین است.
باید از گذشته به امروز و از امروز به آینده نگاه کرد. فکر میکنم بهتر بود که حسین(ع) را از 61 هجری به امروز میآوردیم. اما به راحتی خود را فریب دادیم(شاید هم فریب دادند!). ما به گذشته سفر کردیم تا فقط ملامتگر ملت چند صد هزار نفره و ستایشگر ملت هفتاد و دو نفره باشیم. ما از فرط سرزنش و ستایش رداهای سرخ و سبز صحرای نینوا، از خویشتن غافل شدیم. شاید به این نیندیشیدیم که اگر حسین(ع) و آن هفتاد و نفر امروز بودند، چگونه به ما مینگریستند؟ هر چه باشد، به مانند آن منظره آینده، نگاه خوشایندی نخواهد بود!
برای ما از آن هفتاد و دو نفر بسیار گفتند اما از آن چند صد هزار نفری که با جور زمانه همراهی کردند، داستان چندانی روایت نشد. روایت نشد که وجدان دردشان را چگونه التیام بخشیدند. آیا از خواب بیدار شدند؟ اگر بیدار شدند، تا کی بیدار ماندند؟ و شمار این بیدارشدگان بیدارمانده چه اندازه بوده است؟
از «دین» به «آزادگی»
اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید.
«لااقل»! کلمه ظریفی در این جمله است. سعادتی که با آزادگی آغاز می شود، و اگر نباشد، دینمداری و دینگریزی و دینستیزی ارزشی نخواهد داشت.
اما ترسناکتر از دینمداری که آزاده نیست، چه میتواند باشد؟ او با اتکا بر قطعیت تردید ناپذیری که از دین میگیرد، خود را صاحب حقی بیشتر از دیگران میداند. دین، «آنچنانِ» غیرانسانی او را «آنچنانتر» میکند و این گونه است که دینمدار ناآزاده که ریسمان بردگی را به گردن خویش پذیرفته، دچار توهم میشود و سوار بر این توهم، امر و نهی میکند.
(زیانکارترین مردم) آنها هستند که (عمر و) سعیشان در راه دنیای فانی تباه گردید و به خیال باطل میپنداشتند که نیکوکاری میکنند.
کهف/104
و حال که به نام دین، «جنگل را بیابان میکنند»، «دست خونآلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند» و «دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم»، ای دینمدار ناآزاده، به ندایی که از چهارده قرن پیش تو را مخاطب خویش قرار میدهد، گوش فرادار:
شنیدهام مهاجم به خانههای مسلمانان، و كسانى كه در پناه اسلامند درآمده، گردنبند و دستبند و گوشواره و خلخال از گردن و دست و پاى زنان به در میکرده است، حالى كه آن ستمديدگان برابر آن متجاوزان، جز زارى و رحمت خواستن سلاحى نداشتهاند… اگر از اين پس مرد مسلمانى از غم چنين حادثه بميرد، چه جاى ملامت است، كه در ديده من شايسته چنين كرامت است.
خطبه جهاد/ نهج البلاغه
از «دینخویی» به «دینمداری»
شاید عجیب باشد اما دگماندیشانی هستند که واقعیت عریان و عیان در جامعه را نمیبینند و نمیخواهند ببینند تا مبادا که تَرَک بردارد چینی نازک عقایدشان! در نزد آنها که هنوز «تفکر» در پس «تقدس»، تقدسهایی اغلب خودساخته یا عادتوارهشده محبوس است، نقد و تفکر انتقادی به سختی به ساحت ذهن راه مییابد و به پیشه و اندیشه بدل میشود.
وقتی دین و سیاست به ابزاری هویتطلبانه بدل میشود، آدمها فردیت خود را با آن گره زده و خود را در نسبت با آن تعریف میکنند و برمیسازند! آنگاه «عقیده»، ماهیت و وجودی مستقل از افراد ندارد و [نه تنها] استقلال ماهوی خود را از دست میدهد، بلکه به مثابه عنصری هویتبخش در آنها تنیده و نهادینه میشود. در این صورت هر نقدی بر عقیده و باوری به مثابه مخدوششدن هویت فردی تلقی شده و صیانت از آن به عنوان دفاع از خود فرض میشود! در واقع آنها برای عقیده احترامی قائل نیستند، نگران حفظ هویت و حرمت خویشند!
فرد گمان میکند این هویت و فردیت اوست که آماج نقد قرار گرفته و دچار اعوجاج وجودی و خُلقی میشود! گمان میکند که هویت و فردیتش در حال فروپاشی است و به شکل ناخودآگاه در برابر تفکر انتقادی مقاومت میکند! این مقاومت از سرخودآگاهی حریتمندانه نیست، از ناخودآگاه هویتطلبانه است! وقتی عقیده از هویت و فردیت تنشمندانه عبور نکند، تن به حریت اندیشمندانه نمیدهد! به سطح و پوسته عقیده میچسبد و از آن پوستینی برای هویت خود میسازد! آنگاه عقیده به عبا و قبایی بدل میشود که به آدمی احساس آرامش و امنیت میبخشد! امنیتی حبابی که با کوچکترین اشاره انگشت عقل و نقد میترکد! عقایدی که به جای آزمون در محک افکار با آهک عواطف قوام میگیرد و متصلب میشود!
آنچه در آنها پر رنگ است «دینخویی» است نه «دینداری»! پشت تعصب پناه میگیرند تا به واسطه تفکر، گناه نکنند! احساس گناه نکنند! مغز سخن را برنمیتابند تا از عقیده، پوستی برای خود بتنند! اینگونه است که عقیده به عقده تقلیل مییابد!
مولوی توصیه خوبی به این خشک مغزها در برابر سخن نقادانه دارد:
«این سخن چون پوست و معنی مغز دان/این سخن چون نقش و معنی همچو جان
پوست باشد مغز بد را عیبپوش/مغز نیکو را ز غیرت غیبپوش!
ما ز قرآن مغز را برداشتیم/پوست را بهر خران بگذاشتیم!»
رضا صائمی/ نویسنده و منتقد
مدعی ملت حسین(ع) بودن افتخار چندانی نیست که هر که در جغرافیای این گربه جنبنده به دنیا میآید، چند لحظه پس از تولدش این افتخار ظاهری را دارنده میشود. افتخار حقیقی از آن آنانی خواهد بود که مانند آن هفتاد و دو نفر، شهامت همراهی با «او» را داشته باشند؛ «او»یی که دستگاه خلافت وقت، از دین خارجشدهاش خوانده بود.
ای دینمدار ناآزاده، اگر نام حسین(ع) را شنیدی، به مردی بیاندیش که در برابر خلیفه فاسد وقت خویش ایستاد. جز هفتاد و دو نفر، تمامی ملت «دینخوی» او را طاغی و یاغی و شورشی خواندند. تو از کدام ملت او هستی؟ از تبار همان دینخویانی که علی(ع) «نه مردان به صورت مرد» خطابشان کرد؟ یا از تیره همان هفتاد و دو «دینمدار» آزاده؟
در گورستان جوانآباد، قبر آماده بود و در نور یک چراغ بادی که به دست غلام بود، جنازه را در گور گذاشتند. سید محمد خواست تلقین میت بگوید که بلد نبود. خسرو به اشاره غلام، روی پدر را پس زد و دست به چشمهایش برد و گریست. غلام و سید، با دست خود، روی یوسف خاک ریختند و عمه زار میزد و میگفت: «شهید من همین جاست. کاکای من همین جاست. کربلا بروم چه کنم؟»
سووشون/سیمین دانشور
آیا به مانند عباس بابایی، آن سرباز بزرگ، میتوانی حج خویش را نه در حجاز که در جایجای این خاک به جای آوری؟ مگر جز این است که «هر روز عاشوراست و هر جای زمین کربلاست»؟ پس کربلای امروزت را دریاب «که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب، چون نیک بنگری همه تزویر میکنند».
میکشید چون با «عشق» بیگانهاید!
میدانم شما سنگدلتر از آن شدهاید که از حکمت عشق چیزی بیاموزید، اما من برای آرامش خودم که شده است با شما سخن از حکمت عشق میگویم. میگویم چرا سنگدل شدهاید و این گونه به آسانی دست به کشتن میزنید. چون به زبان مارکس هم از خود و هم از دیگران بیگانهاید، شما هم از وجود انسانی خود و انسان بودگی نخستین تان و هم از دیگران جدا افتادهاید. اگر از انسان بودگی خود دور نیفتاده بودید میفهمیدید که کشتن انسانی دیگر امری خطا و غیراخلاقی است و اصولا کشتن انسان دیگر چیزی جز کشتن خویش نیست. وقتی دیگری به زمین میافتد، وقتی خون جاری میشود، این وجود انسانی ما، این شهود درونی ما از عشق به انسان دیگر است که در جامعه میمیرد. از سوی دیگر شما آسان میکشید چون از انسان های دیگر بیگانهاید.کشتن دیگری یعنی فقدان «رابطه»، یعنی اینکه در عشق با هیچ انسانی نیستم. این یعنی آنکه شما حتی در عشق با همسر و فرزند خود نیز نیستید. نمیتوان فرزند و همسر خود را دوست داشت و فرزند دیگری را کشت. شما نه تنها از خود که از هر امر انسانی دیگر بیگانهاید. وقتی میکشید یعنی هیچگاه عاشق نبودهاید، که لحظهای عاشقی در زندگی باعث میشود شما همیشه دیگران را دوست بدارید که عشق چیزی جز گسترده شدن وجود یک انسان و یکیشدن وجود با دیگران نیست. عاشقی یعنی عاشق «تو» بودن. عشق چیزی جز اندیشه دایم به ضمیر «تو» نیست.
باز هم میدانم که شما نسبت به این سخنان بیاعتنایید ولی برای آرامش خود میگویم شما از «خداوند» هم بیگانهاید اگر چه نام انسان دیندار بر خود مینهید و متولی حکومت دینی هستید. شما از خدا جدا افتادهاید که اینگونه به آسانی به جای عشق ورزیدن به دیگران و سخن گفتن با دیگران و ایجاد پیوند عاشقانه و همدلانه و دلسوزانه دست به کشتن دیگران میزنید و فرمان به قتل میدهید. خدا چیزی جز منبع بزرگ ایثار و از خودگذشتگی و بخشش نیست، خدا یعنی دستگیری از انسان، خدا یعنی رازی که نگران آفریده خود است، خدا یعنی دلسوزی به انسان دیگر. خداوند به جای گرفتن زندگی دیگران، زندگی میبخشد. به زبان لویناس وقتی خدا میگوید من رحمان و رحیم هستم این فقط یک خبر نیست بلکه یک دستور است: یعنی تو هم رحیم و رحمان باش. وقتی انسانی را میکشید یعنی تمام فرصت او برای تجربه عشق و شهود الهی را منتفی میسازید. کشتن هر انسان یعنی کشتن بخشی از خداوند بر زمین. شما نماینده خدا نیستید. شما از انسان هم کمتر شدهاید. به حکمت عشق بازگردید و تمنای انسان بودن کنید.
مصطفی مهرآیین/جامعهشناس
از «سوگ سکوت» به «جشن آزادگی»
ملت حسین(ع) بودن بیش از آنکه یک افتخار باشد، یک مسئولیت است. مسئولیتی سنگین که امروز بر گرده دینمداران جامعه سنگینی بیشتری میکند. سکوت بر ستمی که امروز میشود، فردا به سوگ فرزندی دیگر بدل خواهد شد، و فردای آن به سوگ فرزندانی دیگر… اما این ادامه نخواهد یافت.
فردایی خواهد رسید که این بار دینمداران ناآزاده باید به سوگ دینشان بنشینند. آن هنگام خواهد بود که از دینشان جز پوستهای باقی نخواهد ماند.
از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
در اربعین حسینی، از سوگ مینویسم. اما نه از سوگ بر سیدالشهدا و مرد آزاده کربلا، که بر سکوت ما، بر میراثی که از ما برای آیندگان برجا خواهد ماند، و بر مایی که هنوز نفهمیدهایم آنچه را که باید میفهمیدیم، نخواندهایم آنچه را که باید میخواندیم، و نپذیرفتهایم آنچه را که باید میپذیرفتیم.
اگر آزادگی درس بزرگ عاشوراست، پس:
مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی ز سر گیرید!
که آزادگی، تفاوت دینخویان و دینمداران است.
و به زودی آنان که ستم کردند، خواهند دانست که چگونه زیر و زبر میشوند.
شعرا/227
مطلبی دیگر از این انتشارات
و این هم از شایسته ی سال
مطلبی دیگر از این انتشارات
?مادرکُشی!?
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش هفته: چرا کسی اینا رو بهم نگفته بود؟؟؟