نویسنده ای متوهم در گوشه و کنار های همین شهر.
نامه ای به همان کس.
سلام حالت چطوره ؟
میدونم هیچگاه قرار نیست حال من را بپرسی پس بگذار خودم بگویم. افتضاح.
دارم با کل دنیا دست و پنجه نرم میکنم که بگوییم عالی ام اما نه.
هنوز در پسوی ذهن من مانده ای.
مثل رد انگشتانی بر آینه.
پروانه ها شب به رویایم می آیند نوید تورا میدهند اما از تو در واقعیت خبری نیست.
شاید پروانه ها هم بعد از رفتنت دیوانه شده اند و مثل من خیال بافی میکنند.
کیفم را برمیدارم و کاغذ و خودکارهایم را درش میریزم و سپس راهی همان کوچه قدیمی پر درختی میشوم که برای اولین بار به من گفتی دوستت دارم.
حتی بعد رفتنت این درختان هم خزان کردند.
اکنون دیگر دستانت سوز سرد زمستان را از دستانم نمیرانند. حتی سردی در دل کوچه و خیابان هم آمده.
از اینکه طبیعت دارد با من همدردی میکند بسیار خوشحالم
ادم هارا میگویی انگار تا الان عاشق نشده اند میگویند ولش کن رفت .
نه هیچگاه نرفت حداقل از قلبم.
مگر میشود فراموشش کنم وقتی یادگاریش بر تک تک خطوط مغزم حکاکی شده اند.
میگویند نگاهش کنید دیوانه شده است با گل ها صحبت میکند نمیدانند که خودت گفته بودی به ازای هروقت که دلت برایم تنگ شد به جای سنگ سرد قبرم با گل ها صحبت کن.
کاش آن روز هنگامی که بر تخت بیمارستان ارام نشسته بودی هیچگاه پلک نمیزدی که چشم هایت ناگهان برای ابد بسته نشوند.
حتی در زیر خروار ها ذره خاک
دوستت دارم.
-توهم
مطلبی دیگر از این انتشارات
و باز هم او.
مطلبی دیگر در همین موضوع
داستان یک چالش 30 روزه نویسندگی
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
داستان خاله مهربانو و داماد جدید خانواده، «پیمان»!