جز طنین یک ترانه نیستم!
از پنجره من
۱۴۰۴/۰۵/۱۰
به قسمت دوم از پنجره من خوش اومدی. اینجا قراره هر روز دنبال سهم خودمون از زندگی باشیم.

آسمون تصویر ابریه و در عین حال یکمم آبیه. خیلی شبیه حال امروز منه. صبح که از خواب پاشدم( اگه دقیقتر بخوام بگم با جیغ دخترخالم پریدم از خواب)، از همون دقایق اول فهمیدم امروز قراره آسمونم ابری باشه. لبام خشک شده بود و کلیههام درد میکرد. این یعنی وقتشه که با رختخواب وداع بگم. از اونجایی باز هم آخرین نفری بودم که از خواب بیدار میشه(نمیفهمم چرا روز جمعه هم استراحت نمیکنن)، صبحانه تموم شده بود. برای همین رفتم چایی رو گذاشتم گرم شه، مشغول دست و رو شستن و مرتب کردن خونه شدم. من عادت کردم صبحها به محض اینکه چشمام باز میشه، فرقیام نداره چقدر دستشویی داشته باشم یا چقدر گشنهام باشه، اول رختخوابم و جمع میکنم و بعد اگه دور و برم بهم ریخته باشه، مرتبش میکنم. این باعث میشه روزم رو با گرههای فکری کمتری شروع کنم. البته خیلی زمان برد تا این کار برام تبدیل به عادت بشه.
بعد اینکه شکمم سیر شد و اهالی خونه زدن بیرون، با اینکه خوابم نمیومد و کار برای انجام دادن کم نداشتم، خوابیدم. انگار از حرصم خوابیدم. انقدر که این چند وقت شبا و صبحا بدجور خواب رفتم و از خواب پریدم.
.
.
.
از خواب که بیدار شدم، دیدم مامانم از بیرون اومده و دوش گرفته و خوابیده، منم کنارش زیر کولرگازی یه چرتی زدم.
.
.
چشمامو که باز کردم، وقت ناهار بود، بوی کوفته تبریزی همهجا رو پر کرده بود. مامانم زحمت ناهار امروز و کشیده بود. انقدر بوی کوفته تبریزی میومد که توی خوابمم داشتم خواب غذا خوردن میدیدم. مامانم بهم گفت که برم توی آشپزخونه چون کارم داشت. رفتم کنارش وایستادم و قابلمه غذا رو نگاه کردم، چون نزدیکش وایستاده بودم بوی خوب شامپوی موهاش میومد. گفت: سفره رو بنداز. همین که حرف سفره انداختن شد، بقیه اهالی خونه هم از گوشه کنار خونه پیداشون شد.

شاید کوفتهاش باز شده بود ولی هیچی از مزهاش کم نمیکرد. مزهی عشق میداد، مزهی خونه، مزهی مامان، مزهی بچگیام :)
بعد ناهار باز خوابیدم -_-
ایندفعه خیلی خوابم سنگین شد چون ناهار خورده بودم، میدونستم اگه بخوابم حالم بد میشه. ولی بازم گرفتم خوابیدم. همین که چشمامو بستم، دو ساعت باز کردم، برقا رفته بود...
رفتن برق این روزا فقط به نداشتن الکتریسیته ختم نمیشه. آنتن، اینترنت، آب و حال و حوصله آدمم با رفتنش میبره. حتی الانم تو گرمام و حوصله نویسنده بودنم نمیاد. لطفاً یکی پاییز و زمستونو بهم برگردونههههه.
تصمیم گرفتم برم خونهی خودم تا یکم از تنش و داستانهای خونهی خالم به کنج امنم پناه ببرم. یکم توی خودم باشم و جز سکوت چیزی نباشه. توی همین حین به این فکر میکردم، بعد دوش گرفتن توی قلمرو خودم، با کمند برم بیرون. ولی گفت نمیتونه، پس زنگ زدم به یکی دیگه از دوستام، توی همین بین، اون یکی دوستم پیام داد که بریم پیادهروی.( چون خودم سر ظهر بهش پیام داده بودم، ولی دیر جواب داد و منم فکر کردم نمیاد)، بازم من ترجیح دادم باهاش برم پیادهروی چون مثل من چند وقتیه درگیر افسردگی شده و آدمایی که درگیر چنین چیزی هستن ساختن یه روتین، کاری که هر روز انجامش بدن خیلی بهشون کمک میکنه. فلسفه شروع پیاده روی ما هم همین بود.
.
.
.
اومدم خونهی خودم. یکم دور و بر و مرتب کردم. لباسمو برای پوشیدن اتو کشیدم و رفتم تا دوش بگیرم. شیر آب و به سمت چپ چرخوندم تا آب حسابی خنک شه. خیلی آروم و بی عجله موهامو شستم، بدنمو شستم و کلهمو چند ثانیه زیر دوش آب نگه داشتم تا مکث کنم و ذهنمو یکم هرس کنم. اومدم و خودمو خشک کردم، یکم لباس پوشیدم و سریع اسپری بدن زدم(یعنی اگه ثانیهای برای مام زدن و اینا دیر کنی توی این گرما باید دوباره بری حموم). وایستادم جلوی آینه تا موهامو جمع کنم. یکم آرایش کردم و لنز هامو گذاشتم(عینکم خراب شده برای همین باید لنز بزارم). به ذهنم رسید که چند وقتیه همهی کارام سرسریه. دیگه چشمامو سایههای برق برقی نمیزنم، دیگه لباسای رنگی نمیپوشم و فیلم هارو روی سرعت دو برابر میبینم. این روزا انگار دلم میخواد همه چی روی سرعت دوبرابر جلو بره. انگار همه چی کسل کننده شده. بی روح. خشک. شایدم این منم که معنا رو گم کردم. شاید همه چی همونطوریه که قبلا هم بود. شاید من عوض شدم.

گلیتر و که زدم، دیدم یه چیزی کمه، خط چشم کشیدم، باز دیدم نه نمیشه. ریمل زدم. دیدم عه خب بزار رژم بزنم. میدونین به خاطر همینه که چند وقته دیگه حوصلم نمیکشه ارایش کنم. چون هی دلت میخواد تکمیل ترش کنی، ظریف انجامش بدی و این وقت گیره. هر چند من عاشق آرایش کردن و یادگرفتنشم. من همون دوستی میتونم براتون باشم که قبل قرار رفتن و مهمونی رفتن میتونه مجانی ارایشتون کنه :)
Pov: دوستام دارن از این قضیه سواستفاده میکنن دیگه لعنتیا ؛)
داشتم اخرین کارا رو میکردم که برم بیرون. دوستم پیم زد که نمیرسه بیاد و عذرخواهی کرد. خب من به خاطرش بیرون رفتن با اون یکی دوستمو کنسل کرده بودم و الان دم رفتن گفت نمیاد. و قیافه من اینطوری بود که: -_-
.
.
تصمیم گرفتم تنهایی یکم قدم بزنم و آهنگ گوش کنم. بعد به این نتیجه رسیدم که زیادی برای یه پیاده روی کوتاه خوشگل شدم. بذای همین پیشخودم فکر کردم برم کافهای که پاتوق من و کمند شده این روزا. از یکی از پسرای اونجا خوشم میاد. لعنتی نمیدونم منتظر چیه؟!!. میبینه منم نگاهش میکنم و کرم میریزم و سر صحبت و باهاش باز میکنم. اونم خیلی نگام میکنه هاااا. خیلی. اومد یهو تو اینستا هم بهم ریکوست داد و کرمشو ریخت. ولی احساس میکنم ترسوعه. شایدم یه شکارچی صبوره. ولی درکل باید حواسش و جمع کنه وگرنه گولدن تایمش میگذره💅🏻
بعد به ذهنم اومد که اگه تنهاایی برم اونجا چون این پسره هست، معذب میشم. من تنهایی کافه رفتنو دوس دارما ولی انگار بودن یکی که هم تو میدونی از اون خوشت میاد هم اون کرم میریزه( البته ممکنه من توهم زده باشم و اونقدرا از من خوشش نیاد یعنی بیاین همچین احتمالی هم درنظر بگیریم) بهم اضطراب میده. بودنش اونجا منو مضطرب میکنه و برای همین ترجیح میدم دوستم باشه برای اونجا رفتن. خلاصه تا یه جاهایی پیاده روی کردم، موزیک گوش دادم و از کنار داروخونه که رد میشدم گفتم بزار دارویی که روانپزشک تجویز کرد هم بگیرم. چشمتون روز بد نبینه. خیلی بیشتر از اون چیزی که فک میکردم گرون شد. برای کسی که کار نمیکنه زیادی بود. ( جاج (قضاوت)نکنین منو، قول میدم از این هفته بیشتر سعی کنم). اومدم بیرون و دیدم که اونقدارم ضروری نیست حالا برم بشینم تو کافه. پولمو ذخیره کنم برای مواقع ضروری بهتره. تصمیم فقط ده دقیقه دووم آورد.چون داشتم از جلوی لباس فروشی رد میشدم و تیشرتای خوشگلی داشت. رفتم داخلش. اصلا انگار خون به مغزم نرسید. خب چندوقتی هست احساس میکنم لباس نو میخوام. من اینجوریم که لباس زیاد نمیخرم. ولی لباس خنک لازم داشتم. رفتم یه تیشرت مشکی گرفتم، یه شلوار قهوهای خنک. خیلی وقت بود دلم از این شلوارا میخواست. چند وقتی همش پولمو دارم میدم تراپیست و کارگاه روانشناسی و این جور جاها. و البته کافه نشینیهام هم بی تاثیر نیست. برای همین نمیرسیدم لباس بگیرم. خلاصه خوش و خرم به راهم ادامه دادم.



موقع برگشتن به مامانم زنگ زدم، بهم گفت نون بگیرم. من همیشه قبل خونه رسیدن به اهالی خونه زنگ میزنم تا ببینم اگه چیزی لازم دارن براشون بگیرم. این کارو خیلی دوس دارم.( احساس مفید بودن و نان آور خانه بودن به وی دست میدهد)
رفتم سر راه به کافهی خالم اینا سر زدم.( خالم و شوهرش با هم یه کافه دارن). یکی از دوستام نشسته بود و تنهایی سیگار میکشید. رفتم داخل، احوال پرسی کردم. نون تعارف کردم. مشغول دیدن بازی والیبال بودن. که بی تفاوت به تلویزیون از کنارشون رد شدم و خودمو رسوندم پشت کانتر تا آب بخورم. دوستم اسممو صدا زد. برگشتم سمتش و لبخند زنان گفت دارم با فاطمه( شما فک کنین اسمش اینه)، حرف میزدم دوباره با هم اوکی شدیم. بیا براش ویدیومسیج بگیریم. یهو شروع کرد ویدیو گرفتن. قیافه من اینجوری بود کههههه: -_-
بعد از اینکه بسیار ماهرانه همونجوری که همیشه کارشه بنده حقیر رو معذب کرد. با لبخند شروع کرد از کتابی که خونده بود گفتن. وقتی چند وقت پیش فهمید این کتابو دوس دارم برای منم خرید که بخونمش. بهش گفتم صفحهی اولش حتما برام یادگاری بنویس و لطفا از chatgpt کمک نگیر برای نوشتنش. گفت کتاب رو توی چند ساعت تموم کرده. کتاب شب های روشن از داستایوفسکی. به نظرم برای چند ساعته تموم کردن زیادی سنگینه این کتاب. بعد از اینکه دیالوگشو تموم کرد. اسنپ گرفتم و اومدم خونه خالم. تا رسیدم، یادم اومد برای این رفتم کافه که کیفمو که جا گذاشته بودم تو ماشین شوهر خالم ازش بگیرم. مایع لنزمم توی اون بود. زنگ زدم به دوستم ازش خواهش کردم که برام با ماشینش بیاره. اونم گفت مشکلی نیست و یه ربع بعد دم در بود. هم کیفمو آورده بود هم کتابی که برام خریده بود رو. خوشحال شدم. همیشه از هدیه گرفتن خوشحال میشم. حتی چیزای کوچیک حتی یه دونه شکلات، دیگه کتاب که بماند. کتاب هدیه دادن به نظرم خیلی فرهنگ قشنگیه. من وقتی برای کسی کادو تولد میخرم سعی میکنم یه کتابی، دفترچهای چیزی هم کنار کادوش بزارم.

خیلی دلنشین بود متنش. خودمونی و ساده. همون ۲۳ ام میخواست بهم بدتش ولی میگفت خطم بده برای همین نمینویسم داخلش برات. گفتم برو بنویس برام بعد بهم بده. متنش زیادی قشنگ بود احساس میکنم داده چت جی پی تی براش کارو دربیاره. بعدا از زیر زبونش میکشم.
.
.
.
امشب اهالی خونه بی حال بودن. انگار برای یه ساعت باید من نقش مامانو به عهده میگرفتم و شام درست میکردم. که البته منصفانه هم بود. از صبح مامان و خالم زحمت زیاد کشیده بودن. شام نیمرو درست کردم( چقدرم اصلا رفتم تو نقش مامان بودنم). غذای ظهر هم گرم کردم. دور هم اومدیم و شام خوردیم. احساس کردم یه چیزی کمه برای همین بعد تموم کردن شامم، رفتم آب جوش گذاشتم تا چایی بخوریم. توی قوری هم، چایی و پوست پرتقال خشک شده ریختم. پوستای پرتقال و خالم خشک و ریز کرده بود تا بشه توی چایی ریخت و عطر و طعمش بیاد. نمیدونم با دختر خالم سر چی داشتم حرف میزدم که یهو رفت به مامانش یه چیزی گفت. که قطعا من میدونستم داره دروغ میگه. چون این حرفو خودم بهش زده بودم و داشت از من نقل قول میکرد. جوش آوردم. از کتری روی گاز زودتر، شدیدتر و بدتر جوش آوردم. بهش گفتم:
دیگه نمیتونم تحمل کنم رفتاراتو( دو روزه داره خیلی اذیت میکنه با کاراش منو)، برای چی دروغ میگیی؟! من نمیتونم اینجا بمونم. از خالم عذرخواهی کردم که ناراحت نشه.
ولی اونقدری عصبانی بودم که میدونستم نباید اونجا بمونم. گفتم که دیگه از تحملم خارجه، بغض کردم و رفتم توی اتاق، تا لباسامو بپوشم. با بغض گفتم: همتون از صبح تا شب با هم بحث میکنین. اینم( دخترخالم) هم از اون طرف هی کرم میریزه. دیگه نمیتونم حایی که بهم احترام نمیزارن بمونم.
خب یه بچهی ۱۰ سالهاس. درسته. منتها یه جاهایی اونم میتونه باهامون همکاری و دست از بازیگوشی برداره. ولی نمیکنه. مامانمم هم خیلی اذیت کرد امروز.( مامانم تازه عمل جراحی داشته و برای همین ما خونهی خالمیم که خالم مراقبش باشه، بالاخره اذیته و مراعات لازمه)
از خونه زدم بیرون. مامانم ازم خواست که باهام بیاد و گفت صبر کنم. ولی من عصبانی تر از این حرفا بودم. احساس کردم اواخرا زودتر تحریک میشم و جوش میارم. انگار صبر قبلا رو ندارم. نمیدونم خوبه یا بد. اومدم بیرون که اسنپ بگیرم برگردم خونه، حالا ساعت ۱۰ شب بود. تا سر کوچه پیاده رفتمو و اسنپ گیر نیومد. یهو دیدم مامانم از ته کوچه داره میاد سمتم. کلی دعواش کردم که. چرا اومدی؟! مگه بهت نگفتم بمون همونجا. خونه من اذیت میشی و الان تو هم اومدی خاله ناراحت میشه و...
هیچی دیگه به مامانم رفتم. لجباززز. گفت منم میام که منم میام. اسنپم گیرمون نیومد. پیاده قدم زدیم تا خونه من.
.
.
.
بعد بالا بردن صدام و پرخاش کردنم، انگار یکم آروم شده بودم. ناراحت بودم از اینکه صدامو بالا بردم. این اتفاق خیلی کم پیش میاد. کم پیش میاد شعلهور شم. داد بزنم. خیلی وقتا آدما اصلا صدای منو نمیشنون. انقدر که آروم حرف میزنم. خیلیا بهم هی میگن، دوباره بلندتر حرفت و تکرار کننن. خب حق دارن بعضی وقتا خودمم نمیشنوم چی میگم. کلماتو حویده جویده میگم. اما امروز ظرفم پر شده بود. سر ریز شدم. شاید جای اشتباه، زمان اشتباه با آدم اشتباه.
خونه که رسیدیم، لباسای راحتی پوشیدم و کلی آب یخ خوردم، نشستم رو مبل و شروع کردم کتاب خوندن. امروز از صبح کتابی که توش ژورنال نویسی میکنم و دست نگرفته بودم. برای همین بازش کردم و نوری که امروز منتظر رسیدنش بودم بهم تابید.

جرقهای توی ذهنم خورد. پس شاید بد نباشه. اینکه الان درگیریهایی دارم که منفی تلقی شون میکنم. شاید بد نباشه که هیچ حتی شاید بشه ازشون برای رشد هم استفاده کرد یا به عنوان نورِ مسیر پیش رو.
میدونستم توی یخچال یه دونه ویفر رنگارنگ هست.


فکر کنم گفتنیا رو گفتم. وقتشه بخوابم.

شب بخیر.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تولد مسافر پاییز🍊
مطلبی دیگر از این انتشارات
ابر های توی قهوم
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی کردن سخته، ولی خب!