در طریقت ما کافریست رنج دیدن!

حالم خوبه بعد چهار ساعت مطالعه تا قبل نهار حس قدر دانی از خودم باعث شد یکم به گشت و گذار و خوش گذرونی تو باغ بگذرونم، تعارف پفک دختر عمه رو رد کردم با خودم قرار گذاشته بودم تغذیه م رو سالم کنم برای اینکه وسوسه نشم به خودم میگفتم اگه الان نتونی بگی نه چهار روز دیگه که بهت مواد تعارف کردن هم نمیتونی بگی آه خدا یادش بخیر این روش تشبیه سازی، الینا هر وقت باید از یکی معذرت خواهی میکردم و با لجبازی میگفتم : «تقصیر خودش بود!» ازش استفاده می‌کرد میگفت : در آینده خیلی موقعیت پیش میاد که باید در مقابلشون کوتاه بیای ممکنه یه وقتایی حس کنی مقصر نیستی اما معذرت خواهی باعثِ خاموش شدن آتیش دعوا میشه اگه الان نتونی بعدا هم نمیتونی. به هر حال گفتم نمی‌خورم و وقتی گفت : با کمی که چیزی عوض نمیشه جواب دادم : زنامی چه مثکالی چه خر باری(چیزی که ضرر داره چه یه مثقال باشه چه اندازه ی بار خر ضررش رو میرسونه).مامانم اینا که رفتن رودخونه باهاشون نرفتم یه خواهرم گفتم برام عکس بگیر، عکساش رو نشسته و قایمکی گرفته بود برای اینکه دیگران سر به سرش نزارن و نگن عکاس شدی،گفتم : خوب بگن! گفت : من مثل تو پرو نیستم که جوابشون رو بدم. و من حس کردم پرویی چقدر یه وقتایی خوبه اگه پرو نبودم اصلا نمیشد رو تصمیماتم بمونم.

برم اونجا زندگی کنم؟
برم اونجا زندگی کنم؟

بعدش رفتیم حوض من به بهار و نور گفته بودم برای دره ماهی بگیرن که تبدیل بشه یه رودخونه داشتن تلاش میکردن ولی به قول خودشون الان فصل صید ماهی نبود چون همه ی ماهیا ریز بودن.

که ماهی نیست؟
که ماهی نیست؟

گفتن ماهیا رو بگیر تو دستت بعد آروم ببر تو آب و آزادشون کن خیلی حال میده، گویا کار همیشگیشون بود بعد براش داستان هم می‌ساختن که باید از زبون خودشون بشنوین چقدر سمن، منم انگار نه انگار که ناسلامتی هجده سالمه با ذوق با چندتاشون اینکارو کردم ماهیا چقدر عجیبن وقتی پروانه یا پرنده ها رو آزاد میکنی خیلی سریع بال میزنن و میرن ولی ماهیا خیلی آرومن انگار اصلا براشون مهم نیست تو حوض زندگی میکنن یا قوطی لوبیا یا دریا و اقیانوس یاد اون داستانه افتادم که ماهیِ پیری که تو برکه بود از ماهیای جوون تو رودخونه پرسید : آب چطوره؟ سرد یا گرم؟ و اونا جواب دادن : آب چیه؟ دقیقا انگار همین بود ماهیا انگار عروسک، عجیبن البته خیلی وقتا ما آدما شبیه ماهی میشیم بی تفاوت نسبت به چیزای طبیعی و روزمره ولی شگفت انگیزِ دنیا مثلا طلوع، غروب، بارون.

دیگه بهم ماهی ندادن آزاد کنم منم طی یک حرکت یهویی انگار که قوطی ماهیا توپ باشه انداختمش تو آب و ماهیا زدن به چاک. کلی دعوام کردن بهار گفت : الان میرن به اونا میگن اینجا چخبره دیگه نمیان. گفتم : ماهیا خنگن میان. گفت : نخیر نمیان مگر اینکه دشمناشون رو بفرستن. و واقعا هم دیگه نیومدن دعوام که کردن الکی گفتم : مگه نشندین ماهیا حافظه اشون پنج دیقه است دلیل نیومدنشون چیز دیگه ایه. ولی چرت گفتم تحقیقات ثابت کرده ماهیا تا چند روز قبلشون رو هم یادشونه باری نمیدونم چی شد که نیومدن.


وقتی داشتن میرفتن اون یکی حوض شنا کنن گفتم باهاشون نمیرم چون خودم امتحان نهایی دارم. قبلا همش میگفتم کنکور، وقتی اینو گفتم به شوخی گفتن : پس کی میای؟بعد نهایی میخوای بگی من خودم مصاحبه دارم بعد میگی من خودم دانشگاه دارم بعد فلان پس کی؟و به خودشون میگفتن : نفس نکش یلدا خودش نهایی داره. بزرگ شدن این شکلیه دیگه نه؟

شب دختر عمه رفت خوشون دلستر و کیک آورد به نور گفتم : خاک تو سرت نصف این عرضه نداری. گفت : من میترسم اون گستاخه براش مهم نیست. بعد ترسید و تند ادامه داد : یه وقت بهش نگیا باهام دعوا میکنه! گفتم : بچه شدی؟ معلومه که نمیگم. و در همون لحظه دویدم برم بهش بگم که خوب نشد.

چند دیقه بعد لیوان های شرابی عمه کوچیکه رو کش رفتیم و تند تند پله های ساختمون نیمه تموم رو رفتیم بالا نگاه کارگری که داشت کار می‌کرد یه لحظه هم ازمون جدا نمیشد با خودم گفتم اگه یکم دیگه ادامه بده با بابایی حرف میزنم از کار بیکارش کنه!

اون بالا بهار و نور داشتن ادای شراب خوردن در میاوردن بهار داشت به نور یاد می‌دهد : ببین، اینجوری یه نفس، لیوان رو سر کشید. لیوان مجاز از...کوفت. نور یاد نمی‌گرفت بهار گفت : فیلم ندیدی مگه؟ تیکه پروندم : فقط سریال ایرانی دیده ایرانیا که شراب نمیخورن باید کانال رو بزنه ترکی. آخرش نور یاد گرفت لیوان رو یه نفس سر کشید البته چون سرعتش زیاد بود نصفش ریخت روی لباسش، با ذوق پرسید : اینجوری میکنن ؟ بهار گفت : آره ولی اونا خودشون رو خیس نمیکنن. خندیدم دختر عمه نخندید یعنی واقعا بامزه نبود؟ پس من چرا هر دفعه با اون دو تا وقت میگذرونم سه تاییمون از خنده بی نفس میشدیم بهار میگفت حرفامون تکراریه ولی هیچوقت تکراری نمیشن، این معجزه نیست؟

دختر عمه منو کشت که بیا فیلم و عکس باکلاس بگیر من اصلا فلسفه ی عکس گرفتن رو درک نمیکنم باکلاسش جای خود داره ولی گرفتم البته فقط برای دلخوشیش بعدش همه ی فیلم های مثلا باکلاس رو حذف کردم فقط اونجاهایی که از ته دل خندیدم رو گذاشتم. پسر هفت ساله ی عمه ما رو دید و چون شراب گفتنمون رو شنید دوید و به کارگره گفت داریم شراب میخوریم🚶🏻‍♀️

دیوانگی شاخ و دم داره؟
دیوانگی شاخ و دم داره؟

نشسته برگشتیم و با احتیاط برای اینکه پسر همسایه روبرویی بیرون بود حوصله ی تهمت های احتمالیشون رو نداشتیم نشسته رفتن منو یاد پایتخت انداخت انگار که از دست داعش فرار میکردیم داشتیم می‌خندیدم اما وقتی به پله های آخر رسیدم با دیدن کارگره از دور شالم که با بی قیدی روی شونه ام بود رو درست کردم و با اخم ادامه ی راه رو رفتم اگه یه درصد فکر کنه واقعا شراب خوردیم چی؟ با لگد به نور فهموندم خنده اش رو جمع کنه، تا حالا آدمی به هیزی این کارگر ندیده بودم همون پسر هفت ساله از روی شیطنت بهش گفته بود : خاک تو سر مامانت و کتک خورده بود گویا مامانش فوت‌ شده دلم سوخت ولی باعث نمیشه ازش بدم نیاد.یادم افتاد دوستم عاشق کارگرشون شده بود همیشه عاشق کارگرا میشد کلا وقتی به شوخی از ازدواج حرف میزدیم منو و دوست دیگه امون از قصر و لامبورگینی میگفتم اون میگفت : من تو کپرم زندگی میکنم شوهرم فقط با ایمان باشه کافیه خودم خرجش رو میدم. و نمیدونم واقعی یا کیک بودن نظرش رو ولی اونقدر جدی میگفت که ما از خنده میمردیم. وقتی رو حسنین الحلو کراش زده بودم مسخره ام می‌کرد که این چیه گفتم از صادق و عبدالمالک و صمد که بهتره و اون خندید.

وی خدا🥺
وی خدا🥺

از زبون کارگری که دوست عاشقش بود برای دوستم یه متن عاشقانه ی چرت نوشتم : برق رفته بود و بجاش سیاهی همه جا رو بغل گرفته بود پشت سرم بود فانوس کوچیک توی دستش شبیه نور ماه تو آسمون بی ستاره می‌درخشید از تار موهای افتاده رو پیشونیش آب چکه می‌کرد بوی اسانس شامپوش از بوی گچ تو دستم قوی تر بود حتی از بوی مواد توی جیبم مثل همیشه بی صدا بهم زل زده بود از گوشه ی چشم نگاهی بهش انداختم این دختر چشم بادومی از چی من خوشش میومد؟ از چی خوشش میومد که هر شب یه چیزی برام درست می‌کرد و میاورد؟ که هر شب ساعتها با دقت زل میزد بهم ؟ که وقتی میرفتم برای کندن چاه قلب اونم همراه من می سرید پایین؟

فکر کردم شاید بشه با هم بود شاید بشه عشق رو به فعلیت رسوند شاید با من بیاد تو اون محله ی خراب و قدیمی شاید چند سال بعد یه شب پر کار بعد از اینکه دست و صورتم رو از گچ پاک کردم برم خونه و باقالی پلوی خوش بوش رو نفس بکشم، سر سفره دستای نرم و نازکش رو بگیرم تو دستای مثل سیمان زبر و بد قواره ی خودم که به قول چاوشی شبیه چاقوی بی دسته است و بگم : برای عروسی خواهرت برو آرایشگاه خانم نگران هزینه اش نباش خدا بزرگه...!!

اما نه دل که پر غم بشه برای عشق جا تنگ میشه اما نه من اونقدر بدبختی داشتم که عشق اون توشون گم میشد! من اونقدر از کار بی نفس میشدم که فرصت فکر کردن به چشماش بهم نمی‌رسید.

خدا منو خلق کرده بود واسه رنج کشیدن واسه هیچکس نبودن واسه نفس کشیدن برای هیچی واسه اینکه شبا یکی باشه که کنار محمود یه چشم سیگار مرطوب دود کنه یکی باشه که از بابای شصت ساله اش که شبیه صد ساله هاست مراقبت کنه یکی باشه که سرفه های ممتدش گوش فلک و کر کنه من و چه به عشق من و چه به لطافت دختر چشم بادومی من و چه به زندگی؟

آب و نان
آب و نان

زهرا پست گذاشته بود : زندگی آبمیوه پرتقال صبحگاهی، ورزش صبحگاهی، لایف استایل اینترنتی، روتین روزانه پوستی، کیف مارک و اکسسوری های مختلف، تزریق ژل و کاشت مژه نیست، زندگی لیوان قهوه استوری شده با یک کپشن مثلا سنگین و فلسفی نیست، زندگی ویوی زیبا و سلفی های جذاب نیست، زندگی همه اش نوزاد های دوست داشتنی تَرگل وَرگل خوابیده در گهواره نیست، زندگی حتی یک کتابخانه ی بزرگ و پر از شاهکارهای ادبی هم نیست، مردم به دروغ روی خوش نشان داده و زندگی را اینگونه تعریف کرده اند، زندگی انگار جایی متوقف شده، آن زیستن ساده، خوشی های زیر پوستی!

نمیدونم، خوشیام زیر پوستیه اما آیا من واقعا دارم زندگی میکنم؟ آیا زندگی واقعا همینه؟ واقعیت اینه که نه من فکر میکنم زندگی اون خوشی های زیر پوستی که زهرا میگه نیست ما ففط برای اینکه خودمون رو گول بزنیم فکر میکنم زندگی اوناست.

در خُنكاى غروب تاريك ،روی سقف خانه نشسته اى و "مرجان" برايت مى خوانَد كه: " عشق همون مهر مادرى بود تو طعم خوب يه ناهار سرسرى بود" و تو همانطور كه لیوان دلسترت را به لیوان دوستت میکوبی و چشمت به کیک شکلاتی مورد علاقه ات است ، با خود مى انديشى : "عشق همينه ، باور كن كه عشق همينه ..." و ساعتى بعد وقتى تنها در خُنكاى رختخواب دراز كشيده اى شايد جور ديگرى فكر كنى كه "آيا عشق همينه؟" وهى به عشق و به خُنكا و به دلتسر فكر میكنى...