زندگی کردن سخته، ولی خب!

برف میاد و منم با یه شلوار نخی که مناسب دمای ۴۰ درجست و یه دمپایی تو حیاط خوابگاهم و مهم نیست که قراره چند روز قبل امتحانای میانترم سرما بخورم.
دیشب تو اتاق دعوام شده و نزدیک ۱۴ ساعته تو نمازخونه اطراق کردم، سوتی دادم، شام نداشتم، نخوابیدم، تا صبح چشمم به نوتیفیکیشنای گوشیم بوده و چیزیم نخوندم(درس!)
پس چیزی واسه از دست دادن ندارم، موندن تو حیاط در حالی که برف داره تا زانوهام میرسه و ریشه موهام یخ زده چیز عاقلانه تریه
حوصله ی کاری ندارم، دلم میخواد صبح تا شب و شب تا صبح، بچسبم به شوفاژ، برم تو اینستا و ریلز ببینم و با خودم بخندم و هیچ چیزی نباشه که حتی یه ثانیه هم بخوام بهش فکر کنم.


1402.12.7
1402.12.7




بعد از عبور از ۱۸ سالگی دیگه نوجوون نیستیم نه؟!
خب، پس چند روزیه دیگه نوجوون نیستم و فکر نمیکردم صرفا فوت کردن یه شمع انقدر رو روحیات یه آدم اثر بذاره در حدی که ساعت ۶ صبح ببینه اطلاع دادن کلاسا کنسله و قرار نیست پاشه بره سوار سرویس شه وبعدش ۳ ساعت سر کلاس بیوشیمی بشینه و چیزی نفهمه اما ذوق نکنه
البته فقط فوت کردن یه شمع که نه
"یک چشم انتظاری معذرت"
یه ساعتی میشه تصمیم گرفتم دیگه منتظر نباشم، به خوبم بقبولونم هیچی اونجور که فکر میکنم نیست (اینا ساخته های ذهن نویسندست) و سعی کنم ذهنمو از خیلی چیزا منحرف کنم.
خیلی حس قشنگیه که همه تولدتو تبریک بگن و تو هم با کلی ذوق و شوق فکر کنی جواب هر کسی رو چجوری بدی که خوشحالش کنی
اون لبخند موقع خوندن تبریکارو به دنیا نمیدم



از دانشگاه چه خبر؟
راستش اصلا اونجور که تو تصوراتم بود نیست
نه کلاسا نه آدما نه محوطه نه غذا نه خودم نه..
خیلی‌هاشون بهتر از تصوراتمن و خیلیا هم بدتر، خیلی بدتر
تاحالا چندباری سعی کردم از دانشگاه بنویسم ولی نشد و هر سری به دلایل نامعلوم نصفه نیمه موند؛ مثلا:

"الان که مینویسم وسط کلاس بیوشیمیه
ساعت ۱۱:۰۳
و وسط کلاس در حالیکه تو نقطه ی کور نشستم اشکام میریین
نمیدونم چرا یا چه استدلال منطقی ای باید براش داشته باشم
شاید چون چیزی نمیفهمم
شاید چون حال جسمیم خوب نیست و سرفه هام قطع نمیشن"


یا این یکی:

"غذاهای سلف؟ بله غذاهای سلف
مواد خوشمزه ای که بعد دوروز باعث میشن سلول‌های معدتون باهم کشتی بگیرن
جوریکه کل روز رو به شوق ۱۲ تا ۱ و ۱۸ تا ۱۹ سپری کنین
ولی بعدش "


لوبیا پلویی که رزرو نشده بود
لوبیا پلویی که رزرو نشده بود


خودمم یادم نیست بعد از "ولی بعدش" قرار بود چی باشه یا چی شده که ادامه ندادمش..
ولی خلاصه ی مطلب اینکه دانشگاه عینا همون مدرسست، از شنبه تا چهارشنبه سر کلاس و تنها فرقش اینه که کلاسا مختلطن و گاهی کار عملی( در حد یک ساعت تو هفته) انجام میدیم

استادا ممکنه خیلی بد اخلاق تر و تندخو تر از مدرسه باشن و اصلا هم اینطوری نیست که ' کنکورو بدی راحت بشی'
اساسی ترین تفاوت اینجاست که دیگه اون استرس کنکور نیست و چیزایی رو میخونی که بعدا قراره تو کارت استفادشون کنی (البته امیدوارم)



تو این مدت یاد گرفتم که همه به یک مسئله قرار نیست از دید تو نگاه کنن، خیلی موقع ها همه مثل تو فکر نمی کنن، همه ایده هاشون مثل تو نیست
تنها کاری که باید انجام بدی اینه که درست ترین کاری که به ذهنت میرسه رو انجام بدی و فکر نکنی الان بقیه چی فکر میکنن چون محیط عمومی جائیه که آدما با طرز فکر و رفتارای مختلف سر راهت قرار میگیرن؛ از کوچیک ترین حرفات و حتی اینکه چرا داری میخندی یه چیز در میارن و هزار جور ممکنه اعصابتو خورد کنن
لازم نیست همه رو از خودت راضی نگهداری چون اون موقع خودتی که ناراضی میشی و هیچ رضایتی جای رضایت درونی خود ادمارو نمیگیره

سعی کن خوش باشی، اگه این خوشیای کوچیک، شده خنده به یه چیز خیلی مسخره نباشه آدم باید به چی دلخوش کنه تا زندگی قابل تحمل بشه؟
و این دقیقا مهم ترین چیزیه که تو این مدت یاد گرفتم:

این که آدما باید برای خودشون دلخوشیای کوچیک بسازن تا بتونن ادامه بدن
وگرنه هیچکس دوست نداره تو یه روز که داره سیل میبره همه چیو ساعت ۸ تا۵ دانشکده باشه
و شنبه ها برای ما دقیقا اینجوریه
خسته میشم و همه ی کلاساهم درسایی هستن که دوسشون ندارم
ولی این هفته بعد از کلاسا وقتی داشتم از گشنگی میترکیدم و از جلوی یه سوپرمارکت رد شدیم یه ورقه اسمارتیز واسه خودم گرفتم و دیدم چقدر همه چیز قشنگ تره
دیدم درختا وقتی بارون میاد خیلی چشم نواز ترن
دیدم چشم انتظار بودن زیباست (البته الان پشیمونم و واقعا زشته)
دیدم چقدر دوست دارم پیاده تو این هوا راه برم و راه برم و هیچی واسم مهم نخواهد بود، نه امتحان نه کوئیز نه آدما و هیچی

فقط حس خوب زندگی کردن تو این لحظات، درست مثل اون اسپرسو دبل بین دو سانس بیوشیمی که اشتراکی میخوریم و بعدش حس می‌کنیم یه جون به جونمون اضافه شده

تو ۲ دقیقه تموم شد
تو ۲ دقیقه تموم شد


الانم هرچند دارم روزای تاریو سپری میکنم و این سیاهی و تاری امروز به حداکثر رسید و حس میکنم روح و قلبم دارن تیکه تیکه میشن؛

ولی سعی میکنم بهش توجه نکنم تا مثل همیشه بدون اینکه به کسی چیزی دربارش بگم خودش خوب شه
و اینبار انقدر دردش زیاد بوده که مجاب شدم چند جمله دربارش بنویسم
بقیه میگن حرف میزنن میخندم میخندونم گوش میدم راه میرم میبینم نفس میکشم


زندگی کردن سخته، ولی خب!

پارسال همین موقع ها فکر میکردم دیگه بدشانسی از این بیشتر و بدتر نمیشه
ولی الان میفهمم انگاری سختیا با آدما رشد میکنن
چیزی که برای من ۱۷ ساله یه مشکل بزرگ و اساسی بوده، قراره تو چشم من ۱۹ ساله یه چیز مسخره بنظر برسه
همونطور که به چیزایی که الان بهشون فکر میکنم قراره چند ماه بعد بخندم
آدما همیشه در ازای چیزایی که دوست دارن هزینه های گزافی میدن
و چه چیزی گزاف تر از عمر برای آدما؟

پ.ن: امیدوارم کلاسای فردا هم کنسل بشن