آرام و عمیق و آبی و امیدوار
زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
دکتر برام یه دارو نوشته که نعناییه،وقتی میخورمش کل دستگاه گوارشم خنک میشه،انگار که مثلا چندتا قرص نعنا رو بلعیده باشی،حس خیلی بامزه اییه.با وجود اینکه چند روزه داره مصرفش میکنم،هنوز برام عادی نشده :)
دوباره مجبور شدم برگردم خونه،فکر میکنم این یه طلسمی چیزیه،هرچهارسال،ابتدای سال به یک دلیلی ناک اوت شدم و مجبور شدم برگردم خونه. فعلا خونه ام و خب کیه که از خونه موندن بدش بیاد.
این روزا ثبت نام کنکور ارشده و من جرئت ثبت نام ندارم.اوایل فکر میکردم از کنکور میترسم.بعدش اما فهمیدم از استیصال میترسم.استیصالی که روزهای منتهی ب کنکور تجربه کردم خیلی وحشتناکبود.هنوزم نمیتونم به خودم اعتماد کنم هرچند از لحاظ منطقی میدونم که الان در مسیر درستشم و نتیجه مطابق تلاشمه.قرار نیست سرخورده بشم...ولی فعلا منطق چاره ساز نیست.
مدام داره خبرهای شهادت های پست سر هم میاد،داغ روی داغ... و مرگ های پشت سرهم تبدیل ب سوگ نمیشه، خشم میشه. و ظالم هیچوقت توی تاریخ این رونفهمیده. هیچوقت نفهمیده که معجزه ی خون میتونه هزار و چهارصد سال بمونه...(واسه ما کوچولوها تبدیل ب خشم میشه.واسه بزرگ ها،قصه فرق میکنه،اونها راه و رسمشون مرگه و امیدشون خدا)
من عمیق ترین هیجاناتی که تجربه کردم در رابطه با بچه ها بوده،چند وقت پیش امید اومد باهامون توی زمین بازی.مدت ها بود تلاش میکردیم که بیاد.اما نمیومد.مامانش میگفت اضطراب جدایی داره.شش ماه صبر کردیمو نیومد. چند روز پیش یه سناریو چیدم که باهاش دوست بشم.خیلی سریع پیش رفت،ورای انتظارم.با هم شمشیر بازی کردیم.بهش گفتم که اگر نگرانی من مشکلی ندارم بریم پیش مامان بازی کنیم.موافقت نکرد.( و این یعنی چی؟) تمام این مدت این بچه اصلا اضطراب جدایی نداشته...
امید باهام شمشیر بازی کرد.تنهایی رفت شن بازی کرد. به من کمک کرد نیلا رو تاب بدیم و درخشش اون روز اون وقتی بود ک به نیکا،پر شر و شور ترین و خوش زبون ترین دختر کلاس کمک کرد توپش رو برداره و یهو نیکا که اصلا از این کارا بلد نبود داد زد: امید بهترین دوست منه! مامانش،من،فاطمه،عمو... هممون بال در اوردیم و من بعدش از شوق گریه کردم.
رنج عمیق،شادی عمیق میاره...رنج من برای بچه ها،رنج خوبیه...
این روزها خیلی شلوغه.۲۴ واحد برداشتم که ۴ واحدش پایان نامه ست.مهدکودک و کنکور ارشد.و کلاسای سنگین دانشگاه.ارائه تربیتی با استاد.ف بد اخلاق داشتم که خیلی حالیشه! و براش از این جهت احترام قائلم. ارائه داشتم،اونم سه هفته متوالی. پشت میز طبقه دوم خوابگاه نشسته بودم و گیج و منگ داشتم ب لپتاب نگاه میکردم.دور و اطرافم پر از جزوه و کتاب بود.دنبال یه چیزی توی مغزم میگشتم ولی پیداش نمیکردم.میفهمیدم باید یه کاری میکردم اما یادم نمیومد. یهو فهمیدم و تقریبا دویدم پایین.غذام روی گاز بود. سوخته بود. ظاهرم رو حفظ کردم و ظرف ها رو سامون دادم و بعدش رفتم توی اتاق و دو ساعت تمام گریه کردم.تا سه نصف شب هم پاور اماده کردم.
با زهرا دوتایی رفتیم لباس عقد پروف کنه و من سرتاپا ذوق بودم براش:)))من واقعا نمیفهمم این حس مادرونه چیه که نسبت ب عالم و آدم دارم. اما عمیقا حس میکنم دارم دخترمو شوهر میدم :/ شاید فقط نسبت ب آدماییه که کنارشون برای غم هاشون تلاش کردم و رنج کشیدم،شاید چون عمق رنج آدما رو میتونم بفهمم....ولی زهرا تنها آدمیه که قصه تا حدودی برعکسه. این منم که بهش وابستگی احساسی و عاطفی دارم.بهم بگه بالا چشمم ابروعه اشکم در اومده 🦥 و این واقعا عجیبه.و البته بخاطر اینه که توی درک وفهم احساسات آدما،دست منو از پشت بسته.
در حالی که هممون بی پول و بیچاره ایم،نفری یه غاز یک متری خریدیم تا اسم اتاق رو بذاریم غازاریان! یه سری احمق بازیا فقط برای دوران دانشجوییه.
زندگی همین چیزاست.عشق همین چیزاست.ترکیب همه ی احساسات و عواطف و هیجانات.گاهی حس میکنم برای زندگی زیادی ضعیفم.مثل همین روزا که ناک اوت شدم.ولی زندگی قشنگه.حتی در بدترین وسخت ترین شرایطم قشنگه....امان از دست زندگی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی کردن سخته، ولی خب!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شلخته از تابستان ( و مقداری پاییز)
مطلبی دیگر از این انتشارات
این زندگی مال منه.