یک راز هستم ، از آسمان افتاده ، در گوش شبنمی ، بر روی گل خفته . تا فاش شود این راز ، شنبم در جهان ، میزند پرسه :)
ذهن عربده کش 🔱
نگاه سوال های شیمی میکنم
و حالم بد می شود .
اعداد در هم تنیده ،
مثل طنابی ذهنم را اسیر کردند .
و گره های کورشان باز نشدنی است .
شاید یک منجی بتواند ، گره ها را باز کند ... شاید
ولی منجی... کجاست ؟
من و دوستم در تالار حلقه وار کتابخانه بر میزی چهار نفره نشسته بودیم .
دقیقا روبه روی هم .
ناگهان کتابش را بست و گفت : خب دیگه با من کاری نداری ؟
گفتم : داری میری ؟
گفت : آره دارم میرم خونه .
خانه! حرفش برایم حسی عجیب داشت .
ناگهان دلم خواست من هم خانه باشم .
شاید باید بروم ؟
ولی خانه مان از اینجا هم غریب تر است .
هیچ کس نیست ...
شاید همه باشند ، ولی باز هم هیچ کس نیست .
هیچ آغوش گرمی ، یا خسته نباشی ای وجود ندارد .
هیچ لبخندی نیست ...
هیچ پتوی گرمی نیست ..
سرم را روی میز می گذارم و به اشک راه آزادی را نشان می دهم ..
می شود برنگردم ؟
امشب . نمی خواهم به خانه بروم...
در مسیری گیر کردم .
دو راهی نیست .
اصلا هیچ راهی نیست.
دست هایم بی حس شده.
سرم درد نمی کند ولی مثل اینست که درد میکند.
سردم نیست ولی بدنم می لرزد .
حالم خوب نیست ..
کنار کتابخانه ، تالار عروسی است .
جالب است نه ؟
این طرف دیوار
همه با راحت ترین لباس های ممکن پشت میز مینشینند
تکرار روز هایشان دیوار های کتابخانه است .
هر روز و هر روز هر روز
همه خسته ولی در حال تلاشند ...
آن طرف دیوار ،
همه با زیبا ترین لباس هایشان
در محیطی هستند ، که فقط یک بار قرار است تجره اش کنند
و یکی از بزرگترین اتفاق های عمرشان را رقم میزنند...
چهره ای آرام
و چشم هایی که در هر لحظه چند باری در سالن می دود .
همه چیز از بیرون به نظر آرام می آید ..
ولی دورن من ذهنی ، فریاد میکشد، فریاد می کشد فریاد می کشد .
آرام باش . من اینجام . من هواسم بهت هست عزیزم .
ولی او آرام نمیگیرم ...
(قانون : فریاد کشیدن در کتابخانه مممنوع !)
غم هایم ، همه در قلبم رسوب می شوند .
تلاش هایم در ذهنم رسوب میشود.
و مخلوطی از غم و قلب ، تلاش و ذهن ، می شود ، تو !
آری الهه ی من .
تو شروع این قصه بودی
و پایان این قصه خواهی شد ...
این که کاری نیست .
بگو دیگر چه می خواهی ؟
من برای تو کار های بزرگ تر از این میکنم .
همانگونه که تو اینکار را کردی ...
عیبی ندارد عزیزم .
من حرف های دردناکت رو تحمل میکنم .
من احساس بی رحمانه ات را تحمل میکنم .
من نگرانی و استرس تو را به دوش میکشم .
و همچنان لبخند میزنم .
لطف ؟ نه نمی کنم .
وظیفه ام است
تو برای من بیشتر از این ها کشیدی ...
حتی درختان هم برگ های پوسیده شان را رها میکنند.
پس چرا آدم ها ، همچنان اسیر خاطرات تلخ گذشته اند ؟
چرا آدم ها همچنان به پوسیده ترین آدم های زندگی شان فکر میکنند؟
در هیچ کدام از لغات این دوازده سال ،
معنی لغت زندگی کردن نبود ...
زندگی کردن یعنی چه ؟
زندگی یعنی برای چای صبح ات وقت باشد.. (علی میرصادقی با کمی اقتباس توسط فاطمه :) )
زندگی میکنیم؟ یا فقط زنده ایم ؟
حس و حال عجیبی در خانواده ی عزیزم حاکم شده .
یک غم که پرسه زنان بین ما می گردد .
حس مرگ .
یک حس مشترک . بین اکثر ماست .
حس میکنیم ، یک نفر در همین نزدیکی ها قرار است برود .
حس دردناکیست .
حتی دایی ام خوابش را هم دیده است .
همه با بغض و اشک همراهیم .
اگر او برود ، نمی دانم ...، بهش که فکر میکنم گریه ام میگیرد. فقط نمی توانم نبودنش را تصور کنم .
ای کاش ای کاش همه مان ، همه مان اشتباه کرده باشیم ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
چشم خدا
مطلبی دیگر از این انتشارات
وقتی خودم رو دوست دارم
مطلبی دیگر از این انتشارات
عروس دریای خزر