ذهن عربده کش 🔱



نگاه سوال های شیمی میکنم

و حالم بد می شود .

اعداد در هم تنیده ،

مثل طنابی ذهنم را اسیر کردند .

و گره های کورشان باز نشدنی است .


شاید یک منجی بتواند ، گره ها را باز کند ... شاید

ولی منجی... کجاست ؟

https://www.aparat.com/v/leL8i

من و دوستم در تالار حلقه وار کتابخانه بر میزی چهار نفره نشسته بودیم .

دقیقا روبه روی هم .

ناگهان کتابش را بست و گفت : خب دیگه با من کاری نداری ؟

گفتم : داری میری ؟

گفت : آره دارم میرم خونه .

اینجا نشسته بود :)
اینجا نشسته بود :)

خانه! حرفش برایم حسی عجیب داشت .

ناگهان دلم خواست من هم خانه باشم .

شاید باید بروم ؟

ولی خانه مان از اینجا هم غریب تر است .

هیچ کس نیست ...

شاید همه باشند ، ولی باز هم هیچ کس نیست .

هیچ آغوش گرمی ، یا خسته نباشی ای وجود ندارد .

هیچ لبخندی نیست ...

هیچ پتوی گرمی نیست ..

سرم را روی میز می گذارم و به اشک راه آزادی را نشان می دهم ..



می شود برنگردم ؟

امشب . نمی خواهم به خانه بروم...



در مسیری گیر کردم .

دو راهی نیست .

اصلا هیچ راهی نیست.

دست هایم بی حس شده.

سرم درد نمی کند ولی مثل اینست که درد می‌کند.

سردم نیست ولی بدنم می لرزد .

حالم خوب نیست ..



کنار کتابخانه ، تالار عروسی است .

جالب است نه ؟

این طرف دیوار

همه با راحت ترین لباس های ممکن پشت میز مینشینند

تکرار روز هایشان دیوار های کتابخانه است .

هر روز و هر روز هر روز

همه خسته ولی در حال تلاشند ...


آن طرف دیوار ،

همه با زیبا ترین لباس هایشان

در محیطی هستند ، که فقط یک بار قرار است تجره اش کنند

و یکی از بزرگترین اتفاق های عمرشان را رقم می‌زنند...



چهره ای آرام

و چشم هایی که در هر لحظه چند باری در سالن می دود .

همه چیز از بیرون به نظر آرام می آید ..

ولی دورن من ذهنی ، فریاد می‌کشد، فریاد می کشد فریاد می کشد .

آرام باش . من اینجام . من هواسم بهت هست عزیزم .

ولی او آرام نمیگیرم ...


(قانون : فریاد کشیدن در کتابخانه مممنوع !)


غم هایم ، همه در قلبم رسوب می شوند .

تلاش هایم در ذهنم رسوب می‌شود.

و مخلوطی از غم و قلب ، تلاش و ذهن ، می شود ، تو !

آری الهه ی من .

تو شروع این قصه بودی

و پایان این قصه خواهی شد ...




این که کاری نیست .

بگو دیگر چه می خواهی ؟

من برای تو کار های بزرگ تر از این میکنم .

همانگونه که تو اینکار را کردی ...

عیبی ندارد عزیزم .

من حرف های دردناکت رو تحمل میکنم .

من احساس بی رحمانه ات را تحمل میکنم .

من نگرانی و استرس تو را به دوش میکشم .

و همچنان لبخند میزنم .

لطف ؟ نه نمی کنم .

وظیفه ام است

تو برای من بیشتر از این ها کشیدی ...




حتی درختان هم برگ های پوسیده شان را رها می‌کنند.

پس چرا آدم ها ، همچنان اسیر خاطرات تلخ گذشته اند ؟

چرا آدم ها همچنان به پوسیده ترین آدم های زندگی شان فکر می‌کنند؟




در هیچ کدام از لغات این دوازده سال ،

معنی لغت زندگی کردن نبود ...

زندگی کردن یعنی چه ؟

زندگی یعنی برای چای صبح ات وقت باشد.. (علی میرصادقی با کمی اقتباس توسط فاطمه :) )

زندگی می‌کنیم؟ یا فقط زنده ایم ؟



حس و حال عجیبی در خانواده ی عزیزم حاکم شده .

یک غم که پرسه زنان بین ما می گردد .

حس مرگ .

یک حس مشترک . بین اکثر ماست .

حس میکنیم ، یک نفر در همین نزدیکی ها قرار است برود .

حس دردناکیست .

حتی دایی ام خوابش را هم دیده است .

همه با بغض و اشک همراهیم .

اگر او برود ، نمی دانم ...، بهش که فکر میکنم گریه ام می‌گیرد. فقط نمی توانم نبودنش را تصور کنم .

ای کاش ای کاش همه مان ، همه مان اشتباه کرده باشیم ...