معجزه

یه مدت می‌خوام فرار کنم. مثل یه دیوونه. -فقط یه دیوونه می‌تونه شب امتحان وقتی هنوز هیچی نخونده بیاد بنویسه.- به ناز میگم هنوز نمیفهمم چرا بعضی از احساساتی که داریم درد دارن. رابط روح و جسم چیه؟
ولی خب راستش هیچ علاقه‌ای هم ندارم که بدونم.
غُر دارم؛ کیلو کیلو. منتها چون بدم میاد یکی سرم غر بزنه اینکارو نمیکنم. هر چیزی هم این مدت نوشتم همین بود. اصلا چرا باید پستش کنم. بعد یادم اومد اگر ننویسم یادم نمیمونه. اگر ننویسم تا ابد تو قلبم میمونه و چرک میکنه و مریضم میکنه.
معجزه نوشتن رو دیدم. کاش اینبار هم برام معجزه کنه!
کلمه کم میارم. حسی که دارم شبیه یه جور گرسنگی‌عه. شبیه اینکه مثلا یه غذا خوردی بهت نساخته. میدونی؟
انگار قلبم رو کندم انداختم تو ماشین لباس‌شویی. انگار قلبم دیوونه شده. فکرم درگیره. تمرکز ندارم. از عصبانیت دستام میلرزه. ولی هنوز خودمم. شاید هم تظاهر کردن رو خوب یاد گرفتم. ناراحتم. اما هر کی من رو ببینه نمیفهمه. پس خوب یاد گرفتم. پف چشامو میندازم تقصیر خواب زیاد. دروغ گفتن رو هم خوب یاد گرفتم. شاید هم فقط به حضورش اعتیاد دارم. حالت تهوع دارم. نه غذا میچسبه نه شکلات مورد‌علاقم. چایی فقط بغض رو از گلوم رد میکنه تا معده.-حتی بغض رو هم بغل نوشتم. مشخصه که چقدر میخوامش؟- حوصله هم ندارم. کتابام نصفه مونده. از کِی شروع شد؟ خنده. از وقتی فهمیدم. اینطوری نیست که بترسم. فقط درد دارم. من ازون دسته از آدم‌هام که به محض اینکه کوچکترین دردی حس کنن میرن سراغ مسکن!. مسکن کار نمیکنه ولی. چون بدنم درد نمیکنه. حس‌هام درد میکنن.
فهمیدم استاد بزرگنماییم. شایدم تو برام خیلی بزرگی.
تو این سرما، گرممه. انگار یکی آتیشم زده. همه آهنگ‌ها مزخرفن. قبول داری؟ هیچ کدوم اونی که میخوام رو نمیگن. خودمم که نمیتونم بگم. پس تا ابد نا گفته میمونه.
درد داره.
نوشتن از هر وقت دیگه‌ای برام سختتر شده. انگار دارم با تیغ روی پوستم مینویسم. سر انگشتام میسوزه وقتی میخوره به کیبورد. شاید برای مدت‌ها همین کافی باشه.
میرم غرق بشم تو غم شاید فهمید من خیلی وقته جزئی از خودم میدونمش. شاید اون وقت دیگه انقدر بد بهم حمله نکنه.