پرتگاه..

تمام راه را بی وقفه در فکرش بودم..
بطور مداوم در ذهنم مرور میشد، نه یک چیز، نه دو چیز؛
همه خاطرات!
راهم تمام شد و به لبه پرتگاه رسیدم...راهم تمام شده و تو هنوز هستی.
میبینی؟نه فقط مسیرم، بلکه تمام راه هایم همینگونه نسبت به تو تمام شده و از هر لحاظ من لبه پرتگاهم!!
یکی از پاهایم را میبرم جلو و در سرم این جمله تکرار میشود"اگر همین الان تماس یا پیامی ازش دریافت کنم نظرم تغییر خواهد کرد"ولی این را باصدای ارام میگویم، که حتی اگر با صدای بلند هم میگفتم باز نمیشنیدی، این اواخر همانند کر ها رفتار میکردی با من.
انتظار..انتظار..انتظار..
هنوز منتظر بودم تا شاید خبری شود.. اما اصلا تو به یاد من هستی؟ جایت کنار من هست هنوز، یا در کنار دیگری دهانت چند متری باز است!؟
هنوز شب هارا با تصور کردن من درکنارت خوابت میبرد؛ یا در کنج بغل دیگری!؟
تو مرا از یاد برده‌ای! شک ندارم.
اگر نبرده بودی من الان جایم اینجا نبود...جای من پیش تو و جای تو دربغل من میبود.
من در نهایت میروم پایین و تمام.. اما تو این هارا تعریف نکن برای بقیه، بگو بی دلیل بود کارش،بگو بهترین هارا انجام دادم برایش،بگو او؛ بی لیاقت بود از اولش...